انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 27:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در صفت داغگاه امیر ابو المظفر فخر الدوله احمدبن محمد والی چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار

سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار

هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب
مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر
با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهر گیر شهردار

هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار

روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار

مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا
چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار

کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کو کنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو برابر و باران در فتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کرد گار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر
تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار

بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوبکر حصیری عبدالله بن یوسف سیستانی ندیم گوید
چند روزست که از دوست مرا نیست خبر
من چنین خامش و جان و جگر من به سفر

در چنین حال و چنین روز همی صبر کند
سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر

سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای
هر که را دل نبود کی بود از درد خبر

من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا
مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر

به ستم کرده ام او را زدر خانه برون
به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟

هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر

گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی
خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر

چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او
خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر

از پس زر بفرستادم او را به فسون
هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر

ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن
اسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدر

تو مرا بهتری از خواسته روی زمین
نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر

از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور

خواجه سید بوبکر حصیری که چنو
نبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمر

هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس
یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر

سیستان از گهر خواجه و از نسبت او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر

هر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیست
همه گویند کریمی که چنونیست دگر

عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز
آن کسی را که ندارد بر او مال خطر

چه خطر دارد در چشم کسی مال که او
تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر

گر بیک روز همه مال که دارد بدهد
روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر

مال از آنگونه در آید به در خانه او
که تو پنداری کز راه در آمد بگذر

از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم
راست گویی گنهی دارم زی او منکر

نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر

ای خداوندی کز بر تو و بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر

آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند
پدر نیک دل مشفق با نیک پسر

از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام
بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر

نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد
کز خداوند جهان باد بکار تو نظر

فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن
شاد بگذاری با این ملک شیر شکر

چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش
چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۹ - در مدح خواجه ابوالمظفر گوید
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر

همانا عشقی اندر پیش دارد
بلایی خواهد آوردن به من بر

بگردد تا کجا بیند بگیتی
ازین شوخی بلا جویی ستمگر

برو مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب واز خور

ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر

کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته که افروشد به گهر

دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر

نیندازم ، نگه دارم که این دل
هوای خواجه را بنده ست و چاکر

گناه دل بدان بخشم ازین پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر

کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر

چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحده عالم بوالمظفر

بزرگی کز بزرگی بر سپهرست
ولیکن از تواضع باتو اندر

گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در

نکو نامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر

بدولت گشته با میران موافق
وزین پس همچنین تا روز محشر

رئیس ابن رئیس از گاه آدم
بفرمان گشته با شاهان برابر

همان رسم تواضع بر گرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟

نداند کبر کرد و زان نداند
که با نیکو خوی او نیست در خور

بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر

خداوندان سرایش را بدانند
به از مردم، هوی )؟(این حال بنگر

گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور

سرایش را دری بینی گشاده
به در بر چاکران چون شهد و شکر

نه حاجب مر ترا گوید که منشین
نه دربان مر ترا گوید که مگذر

اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور

سخندانی که بشکافد مثل موی،
سخنگویی که بچکاند مثل زر،

دو چشمش سوی مهمانان خواجه
همی خواهد ز هر کس عذر مهتر

کرا مجهولتر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کس های دیگر

چه گویی خانه یی یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر

همیشه خوان او باشد نهاده
چنان چون خوان ابراهیم آزر

چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر

من اندر خدمتش تقصیر کردم
درخت خدمت من گشت بی بر

خطا کردم ندانم تا چه گویم
مرا عذری بیاد آر، ای برادر!

اگر گویم بنالیدم بر افتد
که باشد مرد نالان زرد و لاغر

ز لاغر فربهی سازد مرا زشت
چه آید فربه از لاغر چه از غر

چو حمد و نه ببازی اندر آیم
بدام اندر شوم همچون کبوتر

شوم در خاک غلطم پیش خواجه
بگریم، کج کنم سر پیشش اندر

زمانی قصه مسعودی آرم
زمانی قصه پولاد جوهر

مگر دل خوش کند لختی بخندد
گذارد از من این ناخدمتی در

همیشه شاد و خندان باد و دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن گوید
دوش ناگاه بهنگام سحر
اندر آمد ز در آن ماه پسر

با رخ رنگین چون لاله و گل
بالب شیرین چون شهد و شکر

حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش ازان تافته تر

گفتم: ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر؟

خواجه ترسم که خبر یابد ازین
بانگ بر خیزد، چون یافت خبر

گفت من بار ملامت بکشم
تو بکش نیز و بس اندوه مخور

چون منی را به ملامت مگذار
این سخن را بنویسند به زر

لشکری چند برخواجه و میر
همه دارند ز من دست بسر

همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر

گر مرا خواجه به نخاس برد
بربایند به همسنگ گهر

تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر ؟

گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر

گر ز تو بر بخورم، بربخورند
زان من، فردا، کسهای دگر

تا منم رسم من این بود ومرا
بسر خواجه کزین نیست گذر

کدخدای ملک هفت اقلیم
خواجه سید ابوسهل عمر

آن خریدار سخندان و سخن
وان هوا خواه هنرمندو هنر

برنکو نامی چونانکه بود
پدر مشفق بر نیک پسر

زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر

مجلس او ز پی اهل ادب
به سفر ساخته همچون به حضر

بر او بوده به هر جای مقیم
زو رسیده به همه خلق نظر

خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان سهلست مگر ؟

از پی ساختن بخشش ما
خویش را پیش بلا کرده سپر

او ز بهر ما در کوشش و رنج
ماگرفته همه زو ناز و بطر

آنچه من کهتر ازو یافته ام
گر بگویم بتو مانی به عبر

تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر

من همی دانم کاندر بر او
چیست از بهرمن و تو مضمر

جاودان شادو تن آزاد زیاد
آن نکو خوی پسندیده سیر

بیش از آنست که پیش همه خلق
عالمان را بر او جاه و خطر

عاشق و فتنه علم و ادبست
لاجرم یافته زین هر دو خبر

در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره زبر

سختکوشست به پرهیز و به زهد
تو مر او رابه جوانی منگر

همچو ابد الان در صومعه ها
کند از هر چه حرامست حذر

شاد باد آن به همه نیک سزا
وایمن از نکبت و از شور و زشر

عید او فرخ و فرخ سر سال
فرخی بر در او بسته کمر

تاهمی یابد در دولت شاه
بر بد اندیش فرومایه ظفر

دولتش باقی و نعمت به فزون
راوقی بر کف و معشوق به بر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشن
بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر

ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر

گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر

از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر

آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر

ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر

نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر

شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر

کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر

آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر

خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر

بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر

دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر

خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر

با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر

»عین «و »تهذیب لغت « باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر

از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر

نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر

خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر

تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر

ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر

با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر

حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر

باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر

تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر

تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر

شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر

فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه عمید سید ابواحمد تمیمی گوید
آن کیست کاندر آمد بازی کنان ازین در
رویی چو بوستانی از آب آسمان تر

باز این چه رستخیزست این خود کجا درآمد
این را که ره نمودست از بهر فتنه ایدر

ای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستم
از شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسر

من شیفته شدستم یا چون منند هر کس ؟
ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر

گر خصم نیست او را گوی از میانه بردم
وای ار کسی چو من را یاری بود برین فر

باری ازو بپرسم تا او مرا چه گوید
ای ماه نو کرایی خصم تو کیست بردر؟

تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جویی
گرهیچ رای داری مگزین کسی بمن بر

ور شوخ وار گوید درویش عاشقی تو
درویش کی بوم من، با خواجه توانگر

خواجه عمید سید بواحمد تمیمی
آن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتر

اندر شریف خویی با مشتری موافق
واندر بزرگواری باآسمان برابر

جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دورا بدارد چون بیعت پیمبر

زو مردمی نباشد نادر که او همیشه
جز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهر

اصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد
»ارجو« که تاقیامت زین هر دوان خورد بر

اهل ادب نهادند او را بطوع گردن
وز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو ازبر

سحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنو
نقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگر

لفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکم
خطی درست و نیکو، چون روی خواجه در خور

از رشک او دبیران انگشتها بدندان
او گاه در ببارد زانگشت خویش و گه زر

زری همی چکاند دری همی فشاند
کان در جهان بماند پاینده تا به محشر

گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست
زیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخر

هر جایگه که باشی شکر و حدیث باشد
زان عادت ستوده زان سیرت چو شکر

بادشمن مخالف زانسان زید که مردم
با دوستان یکدل با مهربان برادر

از خشم او مخالف هرگز خبر نیابد
هر چند زیر خشمش باشد بلای منکر

مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر

نادیده هیچکس را باور همی نیاید
من نیز تا ندیدم دل هم نکرد باور

پور امیر حاجب کو یافت کد خدایی
با صاحب بن عباد اندر کمال همبر

هر خسروی که او را چون تومشیر باشد
رای ترا متابع امر ترا مسخر

من بنده مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر

گر کمترآمدستم نزدیک تو بخدمت
آخر مرا ندیدی روزی بجای دیگر

تو مردمی کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم زکنگر

آزار داری از یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در )؟(

روزی بدین درازی . . .
کز تو خطایی آمد و ان از تو بود منکر

مابا هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیدادکرد و بیشی زاغ سیه بر این در

تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی
بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر

چون در میان باغت دامی بگستریدند
با زاغ در فتادی ناگه بدام اندر

از تو خطایی آمد وز ما خطایی آمد
شاید که هردو گشتیم اندر خطا برابر

از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر

امروز ما و شادی امروز ما و رامش
در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر

با دوستان یکدل با مطربان چابک
بادلبران زیبا با ساقیان دلبر

دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکر

جاوید شاد بادی، با خرمی زیادی
بر کف می مروق، در پیش یار دلبر

سال ومهت مبارک، روز و شبت مساعد
عیش تو خوش همیشه عیش عدو مکدر

با عیش و شادکامی باشی همیشه همدم
با بخت و کامرانی بادی همیشه همسر

آن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کش
وان کو نه شاد با تو گو خون دل همی خور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
بر گرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگر

در بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر

هرکجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجاکوهیست بر شد بانگ کبکان ا زکمر

سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر

بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر

ارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد ز بر

هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانه دستور گردد سر بسر

خواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر

دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریا گذار و همتش گردون سپر

خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر

هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر

مهر وکین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر وشر

پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر

آتش خشمش دو دندان بر کند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر

در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شیر شرزه مژده گردد نیشتر

گر چه باشد آبگینه باتبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر

ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر

روشنایی یابد ازدیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر

سایه او برهمای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایه پر همای افتاد فر

مهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر

در چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دست
ماهیانرا چون صدف در تن پدید آید درر

ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر

تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر

کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور

همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در وزارت یافتن وخلعت پوشیدن خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر

کار جهان بدست یکی کاردان سپرد
تا زو جهان همه چو خورنق شد وسدیر

چون او نبوده اند، اگر چند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر

چونانکه چون ملک، ملکی نیست در جهان
همچون وزیر او به جهان نیست یک وزیر

هشیار در مشاورت شه بود از آنک
اندر خور مشاورت شه بود مشیر

شهریست پر بشارت ازین کار و هر کسی
سازد همی ز جان وزدل هدیه بشیر

این بود ملک را به جهان وقتی آرزو
وین بود خلق را همه همواره در ضمیر

اکنون جهان چنان شوداز عدل و داد او
کاهو بره مکد مثل از ماده شیر شیر

گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود
امروز با غنی متساوی بود فقیر

آن روزگار شد که همی بود روز وشب
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر

گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر

مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر

بیرون کند ز پنجه گردنکشان جهان
ندهد به زادگان عمل مردم حقیر

کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیر خیر

کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رای و بتدبیر او چو تیر

آن کز در چه است فرو افکند بچاه
وان کز در سریر نشاندش بر سریر

ای روبهان کلته به خس در خزید هین
کامد ز مرغزار ولایت درنده شیر

یک چند شادکام چریدند شیروار
امروز گرم باید خورد و غم و زحیر

حقور بحق رسید و جهان بآرزو رسید
وامید خلق کرد وفا ایزد قدیر

صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته! منت همی پذیر

از چند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر تراگزیر

مقدار تو بزرگ شداز خواجه بزرگ
چونانکه چشمهای بزرگان بدو قریر

دایم به خواجه چشم بزرگان قریر باد
چشم کسی که شاد نباشد بدو ضریر

ای دولت خجسته ازو روی بر متاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر

طعنی دگر در او نتواند زدن عدو
جز آنکه ژاژ خاید و گوید که نیست پیر

ابلیس پیر بود بیندیش تا چه کرد
بگزید بر بهشت برین آتش سعیر

رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه بهر دو سخت مصیب آمدو بصیر

زان فضل و مردمی که خدای اندرو نهاد
تیری رسیده نیست جهان رابه پشت تیر

تا از گذشتن شب و روز و شمار سال
موی سیه چو قیر، شود بر مثال شیر

تا گه خزان زرد بود گه بهار سبز
آن زرکند زبرگ رزان، وین ز گل حریر

همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر

این خلعت وزارت و این اعتماد شاه
فرخنده باد و باد مر او را خدا نصیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید
ای ترک دلفریب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار

تا کی بود بهانه و تاکی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگست و کارزار

هر روز نو عتابی ودیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب، زمانی فروگذار

تو بایدی که با لب خندان وخوی خوش
پیش من آمدی به زمانی هزار بار

دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن
از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار

بوسه بیار و تنگ مرا در کنار گیر
تا هر دو دارم از تو درین راه یادگار

من بی کنار بوسه نخواهم زهیچکس
از تو بتا بدیدن تو کردم اقتصار

بوس و کنار و لهو و سماع و سرود را
دارم دگر بدولت دستور شهریار

دستور شاه معتمد ملک بوعلی
خواجه بزرگ تاج بزرگان روزگار

آن اختیار کرده شاه جهان که هیچ
بی اختیار او نکند دولت اختیار

گرد جهان وزارت بر گشت و بنگرید
اورا گزید و کرد بنزدیک او قرار

مردی گزید راد و خردمند و پیش بین
بارای و با کفایت و با سنگ و با وقار

فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبیر او ولایت شیران کند شکار

کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار

برلشکر و رعیت سلطان چو بر گذشت
زین هر یکی صدی شد و زان هر صدی هزار

از برکت عنایت و تدبیر او شدند
یکسر پیادگان سپاه ملک سوار

هر مال کز ولایت سلطان بهم کند
بر لشکر و خزینه سلطان برد بکار

زین سو سپه توانگر وزانسو خزینه پر
واندر میان رعیت خشنود و شادخوار

اندر دو مه چکار توان کرد بیش ازین
خاصه کنون که دست همی نو برد بکار

بشکیب تا ببینی کاخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد برگوار

اکنون فراز کرد به کار بزرگ دست
اکنون فرو گرفت جهان جمله استوار

فردا پدید گردد توفیرها که او
از عاملان شاه تقاضا کند شمار

آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستاند و بتنگ فرستد سوی حصار

دیدی تو زو مرنج و میندیش تاترا
زان مالها بیا کندو پر کند چو نار

ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزر بینبارد این چهار

اندر جهان وزیر چنین جسته ای همی
اکنون که یافتی چو تن و جان عزیر دار

در مرغزار ملک خرامنده گشت شیر
آن روزگار شد که تهی بود مرغزار

آن روبهان که جایگه شیر داشتند
اندر شدند خوار به سوراخها چو مار

شیریست می چمد بهمه مرغزار ملک
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار

در جنگ شیر گشته فراوان شریفتر
کایمن نشسته با گله روبه نزار

تاچون ز بیشه روی بصحرا نهد تذرو
کبک دری ز بیشه نهد رو بکوهسار

تا چون هزار دستان بر گل نوا زند
قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار

پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست
برکام دل مظفر ومنصور و کامکار

در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار

چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یارب تو کامهای جهانرا بدو سپار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح سیدالکفاة خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
باری ندانمت که چه خو داری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر

همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق
همچون مه گرفته درون آییم زدر

رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسی
رویی کز و به تنگ بریزد همی شر

روزی گشاده باشی وروزی گرفته ای
بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!

ای چون گل بهاری خندان میان باغ
هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر

مارا همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر

خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر

دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر درگه عمر

اواز میان گوهر خویش آمده بزرگ
وندر خور بزرگی آموخته هنر

بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در

با زایران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر

هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر

ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر

ازمهتران بجهد ستانیم سیم شعر
او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر

جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر

زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور

هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر

کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست
ور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتر

او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ
زینست دست اوز همه دستهازبر

آواز خائنان نتواند شنید هیچ
شاید که یافته ست شه از خوی او خبر

زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر

شادیش باد و کامروایی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر

عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد
ایام آن خجسته خصال نکو سیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 10 از 27:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA