انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 27:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ

که دگرگون شدند و دیگر سان
به نهاد و به خوی و گونه ورنگ

آن شد از ابر همچو سینه غرم
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ

زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ

زیر برگ اندر آب پنداری
همچو در زیر روی زرد زرنگ

آب گویی که آینه رومیست
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ

وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ

آب روشن به جوشن اندر شد
چون سواران خسرواندر جنگ

خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زاده بزرگ اورنگ

آنکه نام پیمبری دارد
که بسی جایگاه کرده بچنگ

آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه رادی و بزرگی زنگ

نیست فرهنگی اندر این گیتی
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ

ماه با فر او ندارد فر
کوه با سنگ او ندارد سنگ

سایه تیغش ار به سنگ افتد
گوهر از بیم خون شود در سنگ

تلخی خشمش ار بشهد رسد
باز نتوان شناخت شهد از فنگ

هر کجا بوی خوی او باشد
بر توانی گرفت مشک به تنگ

هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس زخواسته تنگ

هر کجا او بود نیارد گشت
زفتی و نیستی بصد فرسنگ

هر کجا نام او بری نبود
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ

هر که پر دل تر و دلاورتر
نکند پیش او بجنگ درنگ

ای جهان داوری که نام نکو
سوی تو کرد زان جهان آهنگ

آفریننده جهان بتو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ

نشود بر تو زایچ روی بکار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ

خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ

دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکار دوست کلنگ

زهره دشمنان بروز نبرد
بر درانی چو شیر سینه رنگ

تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ

شاد باش و دو چشم دشمن تو
سال و مه از گریستن چو و ننگ

دست و گوش تو جاودان پرباد
از می روشن و ترانه چنگ

مهرگانت خجسته باد و دلت
بر کشیده بر اسب شادی تنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین گوید
همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ

از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ

اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ

فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ

به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتیست درارتنگ

کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ

بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ

به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ

امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ

برادر ملکی کز همه ملوک چنو
سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ

کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ

اگر خزینه او بار جود او کشدی
درم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگ

خزینه های پر از بس درم چو پروین پر
همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ

بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خر چنگ

هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست
همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ

ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت
ز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگ

هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی
در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ

چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ

بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ

شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ

به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ

تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ

ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگ

بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ

سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند
چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ

ترازوی صلت زایرانت را ملکا!
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ

بوقت آنکه صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ

ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانه تو درنگ

همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ

همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ

نشستگاه توبر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ

نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار
نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ

همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ

خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و باهش هوشنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال
جز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سال

چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال

بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال

جعد تو جیم نه و صورت او صورت جیم
زلف تو دال نه وصورت او صورت دال

هم ز جیم سر زلف توخروش عشاق
همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال

بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزال

من غزلگوی توام تاتو غزلخوان منی
ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال

مر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال

میر محمود ملک زاده محمود سیر
شاه محمود ملک فره محمود فعال

آنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمین
آنکه با نصرت و با فتح قرینست و همال

آن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال

ای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر روزمزن دشمن مال

شیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدال

پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه اسبان تو بیند چنگال

گر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدید
از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال

کیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد
که نه چون ایلک آیدسته و چون چیپال

هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تامیل بود دشت ز خون مالامال

ایزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال

لاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو داد
هر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمال

اینجهان مملکت راندن کامست و هوا
وآنجهان جنت و دیدار خدای متعال

تا بدین گیتی نام ملک و ملک بود
از سرای تو نخواهد گشت این ملک زوال

ملکا تاملکان از تو همی یاد کنند
خویشتن را نشناسند همی ملک و جلال

کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی
مملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثال

اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت
جنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکال

گر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شود
تیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زال

آزمایش را گر تیر تو بر پیل زنی
ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال

مرغزاری که بود صید گه تو شب و روز
از تن شیر همی سیر کند بچه شکال

باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا
به دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال

گر چه نپذیرد نقش آب، چو بنو شت کسی
نقش نام تو پدید آید از آب زلال

هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زر که باشد به جوال

چون خداوند سخا در کف رادتو بدید
گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال

کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال

چشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکند
میل زانسان که کنی گوش به آواز سؤال

امرا را نبود نام نکو جز به سه چیز
جز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حال

دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده ست به غایات کمال

تا چو کافور شود روی هوا وقت خزان
تا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمال

تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل
تا بود زینت رخساره معشوقان خال

پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال

من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال

ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال

ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال

وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال

زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال

به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال

که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال

بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال

بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال

مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال

هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال

معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال

ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال

یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال

چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال

ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال

چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال

گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال

دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال

چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال

چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال

مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال

نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال

به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال

بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال

ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال

عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال

اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال

امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال

ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال

به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال

چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال

بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال

چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال

ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال

حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال

تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال

سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال

ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال

جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال

ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال

خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال

چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال

روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال

در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال

در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال

از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال

از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال

از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل

از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال

گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال

از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال

ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال

فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
»ارجو« که همایون و مبارک بود این فال

سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال

او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال

زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال

گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال

آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال

روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال

از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال

از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال

میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال

ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال

چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال

تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال

آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال

آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال

بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال

روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال

در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال

در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال

گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال

بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال

ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال

آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال

می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال

تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین
بگذرانیدی سپاه از رود هایی کز قیاس
ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل

بس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذرد
لشکری کو را بود محمود دریا دل دلیل

باز گشتی شادمان و بر ستوران سپاه
از فراوان زر و زیور بارها کردی ثقیل

رای را زنده تو بجهاندی و بز دودی همی
زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل

پشت اورا موج آن دریا بدریا در فکند
کز پس پشتش پدید آوردی از خون قتیل

ای برون آورده اندر کشور هندوستان
پیل جنگی از حصار و کرگ پیل افکن ز غیل

ژنده پیلان کز در دریای سند آورده ای
سال دیگر بگذرانی از لب دریای نیل

قرمطی چندان کشی کز خو نشان تا چند سال
چشمه های خون شود در بادیه ریگ مسیل

تا زجامه سوکواران بر زنان مصریان
همچو زر بخشش تو مست گرداند کفیل

راست پنداری همی بینم که باز آیی ز مصر
در فکنده در سرای ملحدان ویل و عویل

وان سگ ملعون که خواننداهل مصر او را عزیز
بسته و خسته به غزنین اندر آورده ذلیل

دار اوبر پای کرده در میان مرغزار
گرد کرده سنگ زیردار او چون میل میل

تا چو بردار مخالف سنگها بیمر شود
اهل بدعت سر بتابند از مخالف قال و قیل

ای یمین دولت و دولت به تو گشته قوی
ای امین ملت و ملت به تو گشته جمیل

گرد راه و آفتاب معرکه نزدیک تو
خوشتر از گرد عبیر سوده و ظل ظلیل

در جهانداری به ملک و در عدو بستن به جنگ
هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل

جز تو در سیحون و جیحون از همه شاهان که داد
مرغ و ماهی را طعام از طعنه رمح طویل

تا غزلخوان را بباید وقت خواندن در غزل
نعت از زلف سیاه و وصف از چشم کحیل

تا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلید
تا به طعم و فعل چون زیتون نباشد زنجبیل

روز تو فرخنده بادو ملک تو پاینده باد
بخت نیکت یار باد و دولت عالی عدیل

بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تواز باده روشن چنان چون سلسبیل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام

همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام

زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام

زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام

یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام

از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام

شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام

می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام

کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام

خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام

گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام

بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام

با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام

نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام

با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام

ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام

یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام

در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام

آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام

ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام

بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام

»ارجو« که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام

با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام

اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام

تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام

در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام

بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام

پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام

تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام

ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام

نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام

تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام

تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام

تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام

گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام

از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیده بام
می همی خورد می به رطل و به جام

با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام

با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام

همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام

گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام

گرهی رابپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام

ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام

حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام

چون چنین بودپس چرا گفتم
قصه خویش پیش شاه انام

شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک ومفخر ایام

آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام

دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام

همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام

میر ما را خوییست، چون خوی که ؟
چون خوی مصطفی علیه سلام

در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام

از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام

تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام

سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام

خشم ز انسان فرو خوردکه خورد
مردم گرسنه شراب و طعام

گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کندبه ملام

عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت وخوی لئام

تازه رویی و راد مردی وشرم
باز یابی ازو بهر هنگام

گر تکلف کندکه این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام

هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام

هیچ مرد تمام وپخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام

لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام

همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام

جاودان شاد بادو در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام

کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام

در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام

عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بودعید صیام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنوی
عید عرب گشادبه فرخندگی علم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم

سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم

شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم

پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم

در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم

اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم

از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم

از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم

شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم

چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم

تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم

تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم

از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم

آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم

امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم

تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟

اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم

تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم

ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم

آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم

وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم

آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم

چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم

سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم

وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم

خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم

برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم

پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم

وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم

از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم

بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم

یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم

زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم

این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم

هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم

تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم

تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم

پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم

پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام

چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام

همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام

باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام

گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام

که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام

تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام

گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام

خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام

تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام

خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام

تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام

با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام

خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام

من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام

دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام

من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام

این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام

میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام

از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام

مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام

خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام

هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام

بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام

هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام

دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام

وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام

نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام

آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام

پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام

کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام

او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام

ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام

روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام

مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام

گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام

در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام

گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام

شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام

پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام

بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام

از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام

وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام

آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام

روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام

آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام

نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام

تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام

تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام

شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام

رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام

روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 12 از 27:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA