انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 22:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  21  22  پسین »

Ubayd Zakani |عبید زاكانی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در وصف خطهٔ کرمان و مدح شاه شجاع گوید

سپیده‌دم که شهنشاه گنبد گردان
کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان
سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز
شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان
ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح
به سوی عرصهٔ خاور کشید شاد روان
طلوع کرده ز مشرق طلایهٔ خورشید
چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان
بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز
مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان
نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی
مقر جاه و جلال و مقام امن و امان
سواد او چو خم زلف حور عنبربار
هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان
به هر طرف که روی سبزه‌های او خرم
به هر چمن که رسی غنچه‌های او خندان
ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر
به لطف روضهٔ او رشگ میبرد رضوان
فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ
زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان
گذشته تارک ایوانهای عالی او
ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان
به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک
که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان
عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند
نسیم چون کند اندر فضای او جولان
نظر به قلعهٔ او کن که از بلندی قدر
نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان
هم آستانهٔ او گشته با سپهر قرین
هم آستانهٔ او کرده با ستاره قران
ز شکل طاق و رواقش نشانه‌ای شبدیز
ز وضع کنگره‌هایش نمونه‌ای هرمان
همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند
قسم به جان کریمان خطهٔ کرمان
همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم
زیمن معدلت خسرو زمین و زمان
جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم
که آفتاب بلند است و سایهٔ یزدان
سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز
فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان
جهانگشای جوان بختیار دولت یار
بلند مرتبهٔ تاج بخش ملک ستان
ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر
قضا شکوه قدر حملهٔ زمانه توان
همای همت او طایر همایونست
که روز و شب همه بر سدره میکند طیران
به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل
که روزگار درازست و شهریار جوان
بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو
خلاص یافت جهان از طوارق حدثان
زمین به بازوی طبع تو میشود آباد
فلک به پشتی جاه تو میکند دوران
اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را
کجا شدی کرهٔ خاک مستقیم ارکان
ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره
عطای حاتم طائی و عدل نوشروان
ز شعر خویش سه بیتم به یاد می‌آید
در این قصیده همی آورم کنون به میان
به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله
ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان
فلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد
جهان به جود تو قایم چنان که تن به روان
جهان پناها من آن کسم که از دل پاک
گشاده‌ام به ولای تو در زمانه زبان
ثنا و مدح تو خواهم بر وضیع و شریف
دعای جان تو گویم به آشکار و نهان
مرا همیشه سلاطین عزیز داشته‌اند
ز ابتدای صبا تا به این زمان و اوان
ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم
که دیده‌ام ز بزرگان و خسروان جهان
همیشه تا نبود دور مهر را انجام
مدام تا نبود سیر ماه را پایان
به کامرانی و دولت هزار سال بزی
به شادمانی و عشرت هزار سال بمان
همای چتر ترا آفتاب در سایه
نفاذ امر ترا کاینات در فرمان
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح شاه شیخ ابواسحق

به فر معدلت خسرو زمین و زمان
بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان

سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتری احسان

حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم
پناه یافت جهان در حریم امن و امان

همای چترش تا سایه بر جهان انداخت
خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان

به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند
بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان

به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد
از این کنار جهان تا بدان کنار جهان

علو همتش افزون ز کارگاه یقین
عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان

زهی بلند جنابی که حشمت خورشید
چو شمسه‌ای بودت بر کنار شادروان

گرفته سایهٔ چتر تو از ازل میثاق
ببسته سایهٔ قدر تو با ابد پیمان

چو در شعاعهٔ خورشید نور جرم سها
چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان

نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند
شود زبانهٔ آتش چو چشمهٔ حیوان

سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت
به یک شراره بسوزد خزاین رضوان

ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ویران

صریر کلک ترا روزگار در تسخیر
مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان

به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان

جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشی و داد من از فلک بستان

ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بی‌سامان

به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان

همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین
مدام زهره و برجیس تا کنند قران

قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندی و سایهٔ یزدان
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحق

ای بر در تو دولت و اقبال پاسبان
وی خاک آستانهٔ تو کعبهٔ امان

هرکس که همچو حلقه برین در ملازمست
او را اسیر و حلقه بگوشند انس و جان

وانکس که بر در تو نگردد کلید دار
در تخته بند بسته بود چون کلید دان

خرم دریکه باز شود هر سحرگهی
بر درگه خجستهٔ سلطان کامران

خورشید ملک سایهٔ یزدان جمال دین
دارای دهر خسرو گیتی جم زمان

شاهی که اطلس تتق زرنگار چرخ
مانند پرده می‌نهدش سر بر آستان

بادا همیشه بر در دولت سرای او
تایید و بخت و دولت و اقبال را قران
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک وزیر

ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
وی آفتاب پرتوی از نور رای تو

دارای دهر آصف ثانی عمید ملک
ای صد هزار حاتم طائی گدای تو

خورشید نورگستر و مفتاح دولتست
رای رزین و خاطر مشگل‌گشای تو

خواهد فلک که حکم کند در جحهان ولی
کاری مسیرش نشود بی‌رضای تو

بحر محیط را که عطا بخش مینهند
غرق خجالتست ز فیض عطای تو

پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو

روز نبرد چونکه پریشان کند صبا
گیسوی پرچم علم سدره سای تو

گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان
از گرد راه بازوی معجز نمای تو

شاها من آنکسم که شب و روز کرده‌ام
از روی اعتقاد سر و جان فدای تو

کس را دگر ندانم و جائی نباشدم
چون آستانهٔ در دولت سرای تو

صد سال اگر به فارس توقف بود مرا
وجه معاش من نبود جز عطای تو

غیر از ثنای تو نبود شغل دیگرم
کاری نباشدم به جهان جز دعای تو

روزم بود خجسته و کارم بود به کار
هرگه که بامداد ببینم لقای تو

آنکس توئیکه همچو منت صدهزار هست
وانکس منم که نیست مرا کس به جای تو

چندانکه رهنمای بنی آدمست عقل
بادا سعادت ابدی رهنمای تو
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاه شیخ ابواسحق

ای دوش چرخ غاشیه گردان جاه تو
خورشید در حمایت پر کلاه تو

شاه جهان سکندر ثانی جمال دین
ای برتر از شهان جهان دستگاه تو

تا چشم دشمنان شود از بیم او سفید
سر بر فراخت پرچم گیسو سیاه تو

در دعوی سعادت دنیا و آخرت
نزدیک عقل داد و کرم بس گواه تو

در معرضی که جیش تو بر خصم چیره شد
خورشید تیره گشت ز گرد سپاه تو

تو جان عالمی و علی سهل جان جان
تو در پناه خالق و او در پناه تو

تا در پی همند شب و روز و ماه و سال
بادا خجسته روز و شب و سال و ماه تو
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در وصف بارگاه شیخ ابواسحق و ستایش او

گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه
یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه

پیشگاه حضرتش گردنکشانرا بوسه جای
بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود
چون فروغ شمسه‌هایش بنگرد خورشید ماه

گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست
چشم بگشا تا ببینی جنت بی‌اشتباه

واندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر
شاه گیتی‌دار جمشید فریدون دستگاه

آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب
سایهٔ حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه

خسروان را درگه والای او امید گاه
بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه

مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاکرا
سرو گردد گر از آنحضرت نظر یابد گیاه

مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را
هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گواه

چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد
دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در ستایش شاه شیخ ابواسحق

ای شکوهت خیمه بر بالای هفت اختر زده
هیبت بانگ سیاست بر شه خاور زده

شیخ ابواسحق سلطانیکه از شمشیر او
مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده

دولت اقبال در بالای چترت دائما
همچو مرغابی سلیمانی پر اندر پر زده

هر کجا صیت تو رفته خطبه‌ها آراسته
هر کجا نامت رسیده سکه‌ها بر زر زده

روز اول مشتری چون دید فرخ طالعت
در جهانگیری به نامت فال اسکندر زده

بندگانت پایه بر عرش معلی ساخته
پاسبانانت علم بر طارم اخضر زده

هرکجا فیروز بختی شهریاری صفدری
از دل و جان لاف خدمتکاری این در زده

از قبولت هرکه او چوگان دولت یافته
گوی در میدان این ایوان مینا در زده

مطربان بزم جان بخشت به هر آوازه‌ای
طعنه‌ها بر نغمهٔ ناهید خنیاگر زده

ابر دستت بر جهان باران رحمت ریخته
برق تیغت درنهاد دشمنان آذر زده

هرکجا شه عزم کرده همچو فراشان ز پیش
دولتنجا سایبان افراخته چادر زده

با سپاهت هرکه یک ساعت به پیکار آمده
از دو پیکر زخمها یا بیش بر پیکر زده

هم سماک رامحش صد تیر در دل دوخته
هم شهاب رایتش صد تیر بر مغفر زده

داده هر روز آستانت را چو شاهان بوسها
هر سحر کز جیب گردون جرم خور سر بر زده

تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت
همچو مرسوم منش ناگه قلم بر سر زده
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در تعریف عمارت شاه شیخ ابواسحق

ای کاخ روح‌پرور و ای قصر دلگشای
چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای

هم شمسهٔ تو غیرت خورشید نوربخش
هم برگهٔ تو خجلت جام جهان نمای

فرخنده درگه تو شهانراست سجده‌گاه
عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای

در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین
بر قدر بام تو نرود وهم دور پای

زان سایهٔ همای همایون نهاده‌اند
کز سایهٔ تو می‌طلبد فرخی همای

چون گلشن بهشت‌سرا بوستان تست
شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای

از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم
وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای

تا بزمگاه شاه جهان گشته‌ای شدست
از روی فخر کنگره‌هایت سپهر سای

خورشید ملک و سایهٔ یزدان جمال دین
سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای

هم مانده پیش همت او ابر بی‌گهر
هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه شیخ ابواسحق

تجلت من سمات الامانی
تباشیر المسرة والامان

و صبح النحج لاح وهب سحرا
نسیم الانس موصوب الجنان

واضحی الروض مخضرا فبادر
الی الاقداح من کف القیان

نهان چون زاهدان تا کی خوری می
چو رندان فاش کن راز نهانی

بزن مطرب نوای ارغنونی
بده ساقی شراب ارغوانی

ادر کاسا و لاتسکن و عجل
ودع هذا التکاسل والتوانی

معتقة لدی الحکماء حلت
علی نغم المثالث والمثانی

غم فردا نخور دیگر تو خوش باش
منت میگویم آن دیگر تو دانی

مجوی از عهد گردون استواری
مخواه از طبع دنیا مهربانی

مده وقت طرب یکباره از دست
دوباره نیست کس را زندگانی

می‌نوشین ز دست دلبری گیر
که در قد و خدش حیران بمانی

یضاهی خده وردا طریا
تبسم ثغره کالا قحوانی

ز حالش هوشیاران کرده مستی
ز چشمش برده مستان ناتوانی

چو گل افسانه در مجلس فروزی
چو بلبل شهره در شیرین زبانی

خرد گوید چو آری در کنارش
ندیدم کس بدین نازک میانی

زمان عشرتست و بزم خسرو
سلیمان دوم جمشید ثانی

ابواسحق سلطان جوانبخت
که برخوردار بادا از جوانی

شکوه افزای تخت کیقبادی
سریر افروز بزم خسروانی

فریدون حشمتی در تاج بخشی
سکندر رقعتی در کامرانی

به اقبالش فلک را سربلندی
به دورانش جهان را شادمانی

کند پیوسته بر ایوان قدرش
زحل چوبک ز نی مه پاسبانی

همش تایید و نصرت لایزالی
همش اقبال و دولت آسمانی

همایون سایهٔ چتر بلندش
چو خورشید است در کشورستانی

همیشه کوتوال دولت او
کند بر بام گردون دیده‌بانی

خجسته کلک او در گنج پاشی
مبارک دست او در زر فشانی

گهربار است چون ابر بهاری
درم ریز است چون باد خزانی

به عهد عدل سلطان جوان بخت
که او را میرسد فرمان روانی

نجونا من تطرق حادثات
عفو نامن بلیات الزمانی

ثنای شاه کار هرکسی نیست
مقرر بر عبید است این معانی

همیشه تا بدین فیروزه گون کاخ
کند خورشید تابان قهرمانی

ظفر با موکب او همعنان باد
که بروی ختم شد صاحبقرانی
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک وزیر

در این مقام فرح‌بخش و جای روحفزای
بخواه باده و بر دل در طرب بگشای

به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان
چو برق میگذرد عمر، کاهلی منمای

به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت
ز جور وهم زمین گرد آسمان پیمای

به پایمردی گلگونه میتوان رستن
ز دست حادثهٔ روزگار محنت زای

طریق زهد نه راهست گرد هرزه مگرد
حدیث توبه نه کار است زان سخن بازآی

شراب خوار، به بزم خدایگان جهان
به کام عیش و طرب راه عمر میپیمای

جهان فیض و کرم رکن دین عمیدالمللک
که باد تا به ابد در پناه لطف خدای

فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر
اساس جاهش مانند قطب پا بر جای
     
  
صفحه  صفحه 15 از 22:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Ubayd Zakani |عبید زاكانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA