انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 22:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  21  22  پسین »

Ubayd Zakani |عبید زاكانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹


سپیده‌دم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد

بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد

سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد

میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد

شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد

عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۰


جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد

سلطان وقت خویشیم گرچه زروی ظاهر
لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد

مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد

در دست و کیسهٔ ما دینار کس نبیند
بر سکهٔ دل ما نقش درم نباشد

جان در مراد یابی در حلقه‌ای که مائیم
رندان بی‌نوا را نیل و بقم نباشد

چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم
آزار خاطر ما شرط کرم نباشد

در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
همچون عبید هر کو ثابت قدم نباشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۱


شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند

نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند

با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند

تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند

دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند

ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بی‌برگ و نوائی تا چند

از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲


دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد

ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد

غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد

بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد

سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد

عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳


ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد

ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد

مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد

چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد

دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد

ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبید آن نامسلمانت بسوزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴


وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد

طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد

مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد

به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد

مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد

گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد

عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵


عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بی‌دل کرد و بی‌دلدار نتوانست کرد

جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد

راستی را حق به دستش بود انکارش مکن
مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد

نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت
هیچکس منصور را بردار نتوانست کرد

نفس کافر سالها کوشید و چندان کازمود
ترک معشوق و می و زنار نتوانست کرد

زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست
تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد

التماس بوسه‌ای کردم از او تن در نداد
خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد

دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد
بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد

ای عبید ار غافلی از عشق انکارش مکن
هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶


علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد

چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد

به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد

وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که می‌فروشم نام از قباله بردارد

خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد

خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد

عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷


خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد

جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد

عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد

مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد

تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد

هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد

میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۸


ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد

جان و دلی که بود مرا چون به پیش او
قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد

میداد عقل دردسری پیش از این کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد

سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی
این دولت از میانه نسیم صبا ببرد

گفتیم حال عجز عبید از برای او
نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 22:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Ubayd Zakani |عبید زاكانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA