انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۳۹ - افسانه گفتن خسرو و شیرین و شاپور و دختران

فرو زنده شبی روشنتر از روز
جهان روشن به مهتاب شب‌افروز

شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش

ز تاریکی در آن شب یک نشان بود
که آب زندگی دروی نهان بود

سوادی نه بر آن شبگون عماری
جز آن عصمت که باشد پرده‌داری

صبا گرد از جبین جان زدوده
ستاره صبح را دندان نموده

شبی بود از در مقصود جوئی
مراد آن شب ز مادر زاد گوئی

ازین سو زهره در گوهر گسستن
وز آن سو مه به مروارید بستن

زمین در مشک پیمودن به خروار
هوا در غالیه سودن صدف‌وار

ز مشک افشانی باد طربناک
عبیرآمیز گشته نافه خاک

دماغ عالم از باد بهاری
هوا را ساخته عود قماری

سماع زهره شب را در گرفته
مه یک هفته نصفی بر گرفته

ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته

جرس جنبانی مرغان شب‌خیز
جرسها بسته در مرغ شب‌آویز

دد و دام از نشاط دانه خویش
همه مطرب شده در خانه خویش

اگر چه مختلف آواز بودند
همه با ساز شب دمساز بودند

ملک بر تخت افریدون نشسته
دل اندر قبله جمشید بسته

فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش

نسیم سبزه و بوی ریاحین
پیام آورده از خسرو به شیرین

کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟
وزین شاداب‌تر بوئی دمیدن؟

چرا چندین وصال از دور بینیم
اگر نوریم تا در نور بینیم

و گر خونیم خونت چون نجوشد
و گر جوشد به من بر چند پوشد

هوائی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم نان چون در نبندیم

نه هر روزی ز نو روید بهاری
نه هر ساعت بدام آید شکاری

به عقل آن به که روزی خورده باشد
که بی‌شک کار کرده کرده باشد

بسا نان کز پی صیاد بردند
چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند

مثل زد گرگ چون روبه دغا بود
طلب من کردم و روزی ترا بود

ازین فکرت که با آن ماه می‌رفت
چو ماه آن آفتاب از راه می‌رفت

دگر ره دیو را دربند می‌داشت
فرشتش بر سر سوگند می‌داشت

ازین سو تخت شاخنشه نهاده
وشاقی چند بر پای ایستاده

به خدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج باد آورد گنجور

و زان سو آفتاب بت‌پرستان
نشسته گرد او ده نار پستان

فرنگیس و سهیل سرو بالا
عجب نوش و فلکناز و همیلا

همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد

گلاب و لعل را بر کار کرده
ز لعلی روی چون گلنار کرده

چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت

ملک فرمود تا هر دلستانی
فرو گوید به نوبت داستانی

نشسته لعل داران قصب پوش
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش

ز غمزه تیر و از ابرو کمان‌ساز
همه باریک بین و راست انداز

ز شکر هر یکی تنگی گشاده
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده
     
  
مرد

 
بخش ۴۰ - افسانه‌سرائی ده دختر

فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد

از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت

سهیل سیمتن گفتا تذروی
به بازی بود در پائین سروی

فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر

عجب‌نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبر بو گلی در باغ بشگفت

بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را به منقار

از آن به داستانی زد فلکناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز

به ما چشمی دگر کرد آشنائی
دو به بیند ز چشمی روشنائی

همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میان سبز گلشن

جوان شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه

همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی

در آمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج

سمن ترک سمن بر گفت یکروز
جدا گشت از صدف دری شب‌افروز

فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش

پریزاد پریرخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیر گاهی

بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش

ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش

به دو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد

زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
که زهره نیز تنها بود یک چند

سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست

چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور

که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام

به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم

پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد

جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید

سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد

ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت

چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار

قضای عشق اگرچه سر نبشته است
مرا این سر نبشت او در نبشت است

چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقش رویم نقش دیباست

مراکز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پنا خسرو غلام است

سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد

چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری

گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد

من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر

اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم

و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد به چربم

حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می‌شد دست سودند

دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک

دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت
دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت

قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش

بخور کین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت

ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته

گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند

گهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند آفاق را بر من مخندان

بدست آن بتان مجلس افروز
سپهر انگشتری می‌باخت تا روز

ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست

بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر

جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند

چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ

دگر ره شیشه می بر گرفتند
چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند

بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی

به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند

همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند

دل خسرو ز عشق یار پرجوش
به یاد نوش لب می‌کرد می نوش

می رنگین زهی طاوس بی‌مار
لب شیرین زهی خرمای بیخار

نهاده بر یکی کف ساغرمل
گرفته بر دگر کف دسته گل

از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت

شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد

به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند

هم از راه اشارت‌های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ

سخنها در کرشمه می‌نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند

همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند

ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته

که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد

نمی‌افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه

دل شادش به دیدار دل‌افروز
طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز

چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
ستام افکند چون گلبرگ بربید

مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند

شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود

گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر

گهی بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از می و رود

گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردنددشت از آهو و گور

بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند

عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائی انجم کله بربست

عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست

عروسان دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بیکار

شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود

همه بر یاد خسرو می‌گرفتند
پیاپی خوشدلی را بی گرفتند

شبی بی‌رود و رامشگر نبودند
زمانی بی می و ساغر نبودند

می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی

تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن

حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار

به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن

گهی جستن به غمزه چاره‌سازی
گهی کردن به بوسه نرد بازی

گه آوردن بهارتر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش

گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غم‌های دل پرداز گفتن

جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
     
  
مرد

 
بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او

شبی از جمله شبهای بهاری
سعادت رخ نمود و بخت یاری

شده شب روشن از مهتاب چون روز
قدح برداشته ماه شب‌افروز

در آن مهتاب روشنتر ز خورشید
شده باده روان در سایه بید

صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی

شمامه با شمایل راز می‌گفت
صبا تفسیر آیت باز می‌گفت

سهی سروی روان بر هر کناری
زهر سروی شکفته نوبهاری

یکی بر جای ساغر دف گرفته
یکی گلاب دان بر کف گرفته

چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین

حریفان از نشستن مست گشتند
به رفتن با ملک همدست گشتند

خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب

مهیا مجلسی بی‌گرد اغیار
بنا می‌زد گلی بی‌زحمت خار

شه از راه شکیبائی گذر کرد
شکار آرزو را تنگ‌تر کرد

سر زلف گره گیر دلارام
بدست آورد و رست از دست ایام

لبش بوسید و گفت ای من غلامت
بده دانه که مرغ آمد به دامت

هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو
کنون روز از نوست و روزی از نو

من و تو جز من و تو کیست اینجا
حذر کردن نگوئی چیست اینجا

یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بدی امروز را باش

بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند

اگر خود پولی از سنگ کبود است
چوبی آبست پل زان سوی رود است

سگ قصاب را در پهلوی میش
جگر باشد و لیک از پهلوی خویش

بسا ابرا که بندد گله مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک

بسا شوره زمین کز آبناکی
دهان تشنگان را کرد خاکی

چه باید زهر در جامی نهادن
ز شیرینی بر او نامی نهادن

به ترک لولوتر چون توان گفت
که لولو را به‌تری به توان سفت

بره در شیر مستی خورد باید
که چون پخته شود گرگش رباید

کبوتر بچه چون آید به پرواز
ز چنگ شه فتد در چنگل باز

به سر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه شیرافکنی هست

گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است

گر آهوی بیابان گرم خیز است
سکان شاه را تک تیز نیز است

مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضا گردان مالت

چو بازرگان صد خروار قندی
چه باشد گر به تنگی در نبندی

چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار

شکر پاسخ به لطف آواز دادش
جوابی چون طبرزد باز دادش

که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاجداری

خر خود را چنان چابک نه بینم
که با تازی سواری برنشینم

نیم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری

اگر نازی کنم مقصودم آنست
که در گرمی شکر خوردن زیانست

چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند

وزین پس بر عقیق الماس می‌داشت
زمرد را به افعی پاس می‌داشت

سرش گر سرکشی را رهنمون بود
تقاضای دلش یارب که چون بود

شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار

بهر موئی که تندی داشت چون شیر
هزاران موی قاقم داشت در زیر

کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف می‌راند چون تیر

سنان در غمزه کامد نوبت جنگ
به هر جنگی درش صد آشتی رنگ

نمک در خنده کین لب را مکن ریش
بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ

قصب بر رخ که گر نوشم نهانست
بنا گوشم به خرده در میانست

ازین سو حلقه لب کرده خاموش
ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش

به چشمی ناز بی‌اندازه می‌کرد
به دیگر چشم عذری تازه می‌کرد

چو سر پیچید گیسو مجلس آراست
چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست

چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت

نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت

بدان پشتی چو پشتش ماند واپس
که روی شاه پشتیوان من بس

غلط گفتم نمودش تخته عاج
که شه را نیز باید تخت با تاج

حساب دیگر آن بودش در این کوی
که پشتم نیز محرابست چون روی

دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشنترم وجهی دگر هست

چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان

به چشمی طیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دلدان که مگریز

به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان

چو خسرو دید کان ماه نیازی
نخواهد کردن او را چاره سازی

به گستاخی در آمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام

چو می‌خوردی و می‌دادی به من بار
چرا باید که من مستم تو هشیار

به هشیاری مشو با من که مستی
چو من بی‌دل نه‌ای؟ حقا که هستی

ترا این کبک بشکستن چه سوداست
که باز عشق کبکت را ربود است

و گر خواهی که در دل راز پوشی
شکیبت باد تا با دل بکوشی

تو نیز اندر هزیمت بوق می‌زن
ز چاهی خمیه بر عیوق می‌زن

درین سودا که با شمشیر تیز است
صلاح گردن افرازان گریز است

تو خود دانی که در شمشیر بازی
هلاک سر بود گردن فرازی

دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می‌فروشد

بگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد

بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر می‌گذشت آن فال شد راست

چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی

بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش

مرا از لعل تو بوسی تمامست
حلالم کن که آن نیزم حرامست

و گر خواهی که لب زین نیز دوزم
بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم

از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی

ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد

گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری

ندارم زهره بوس لبانت
چه بوسم؟ آستین یا آستانت

نگویم بوسه را میری به من ده
لبت را چاشنی‌گیری به من ده

بده یک بوسه تا ده واستانی
ازین به چون بود بازارگانی

چو بازرگان صد خروار قندی
به ار با من به قندی در نبندی

چو بگشائی گشاید بند بر تو
فرو بندی فرو بندند بر تو

چو سقا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد

در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ

سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک

به دزدی هندویت را گر نگیرم
چو هندو دزد نافرمان پذیرم

اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش بر زنی بی‌زهره باشد

نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست

کمند زلف خود در گردنم بند
به صید لاغر امشب باش خرسند

تو دل خر باش تا من جان فروشم
تو ساقی باش تا من باده نوشم

شب وصلت لبی پرخنده دارم
چراغ آشنائی زنده دارم

حساب حلقه خواهد کرد گوشم
تو می‌خر بنده تا من می‌فروشم

شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می‌ده بوسه تا من می‌شمارم

بیا تا از در دولت در آئیم
چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم

یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را

به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه فردا چه داریم

مکن بازی بدان زلف شکن گیر
به من بازی کن امشب دست من گیر

به جان آمد دلم درمان من ساز
کنار خود حصار جان من ساز

ز جان شیرین‌تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش

چو شکر گر لبت بوسم و گر پای
همه شیرین‌تر آید جایت از جای

همه تن در تو شیرینی نهفتند
به کم کاری ترا شیرین نگفتند

درین شادی به ار غمگین نباشی
نه شیرین باشی ار شیرین نباشی

شکر لب گفت از این زنهار خواری
پشیمان شو مکن بی‌زینهاری

که شه را بد بود زنهار خوردن
بد آمد در جهان بد کار کردن

مجوی آبی که آبم را بریزد
مخواه آن کام کز من برنخیزد

کزین مقصود بی‌مقصود گردم
تو آتش گشته‌ای من عود گردم

مرا بی‌عشق دل خود مهربان بود
چو عشق آمد فسرده چون توان بود

گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم

ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی در ساخت نتوان

جهان نیمی ز بهر شادکامی است
دگر نیمه ز بهر نیک نامی است

چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکو نام را بدنام کردن

همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم

زن افکندن نباشد مرد رائی
خود افکن باش اگر مردی نمائی

کسی کافکند خود را بر سر آمد
خود افکن با همه عالم بر آمد

من آن شیرین درخت آبدارم
که هم حلوا و هم جلاب دارم

نخست از من قناعت کن به جلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب

به اول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش

چو ما را قند و شکر در دهان هست
به خوزستان چه باید در زدن دست

زلال آب چندانی بود خوش
کز او بتوان نشاند آشوب آتش

چو آب از سرگذشت آید زیانی
و گر خود باشد آب زندگانی

گر این دل چون تو جانان را نخواهد
دلی باشد که او جان را نخواهد

ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن

بسا بیمار کز بسیار خواری
بماند سال و مه در رنج و زاری

اگر چه طبع جوید میوه‌تر
اگر چه میل دارد دل به شکر

ملک چون دید کو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است

به لابه گفت کای ماه جهان تاب
عتاب دوستان نازست بر تاب

صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست‌بندی

دویدم تا به تو دستی در آرم
به دست آرم تو را دستی برآرم

چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست

نگویم در وفا سوگند بشکن
خمارم را به بوسی چند بشکن

اسیری را به وعده شاد می‌کن
مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن

ز باغ وصل پر گل کن کنارم
چو دانی کز فراقت بر چه خارم

مگر زان گل گلاب آلود گردم
به بوی از گلستان خشنود گردم

تو سرمست و سر زلف تو در دست
اگر خوشدل نشینم جان آن هست

چو با تو می‌خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم

کمر زرین بود چون با تو بندم
دهن شیرین شود چون با تو خندم

گر از من می‌بری چون مهره از مار
من از گل باز می‌مانم تو از خار

گر از درد سر من می‌شوی فرد
من از سر دور می‌مانم تو از درد

جگر خور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوشتر جگر خواری ندارم

مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش باشد

اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن به تصغیر

و گر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب

عتابی گر بود ما را ازین پس
میانجی در میانه موی تو بس

فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد

ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده دوشینه سرمست

همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را

هوای گرم بود و آتش تیز
نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز

گرفت آن نار پستان را چنان سخت
که دیبا را فرو بندند بر تخت

بسی کوشید شیرین تا به صد زور
قضای شیر گشت از پهلوی گور

ملک را گرم دید از بیقراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری

چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن

چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد

چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار

به گفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یا خموشی

ستور پادشاهی تا بود لنگ
به دشواری مراد آید فرا چنگ

چو روز بینوائی بر سر آید
مرادت خود به زور از در درآید

نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست

تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک

نخواهم نقش بی‌دولت نمودن
من و دولت به هم خواهیم بودن

ز دولت دوستی جان بر تو ریزم
نیم دشمن که از دولت گریزم

طرب کن چون در دولت گشادی
مخور غم چون به روز نیک زادی

نخست اقبال وانگه کام جستن
نشاید گنج بی‌آرام جستن

به صبری می‌توان کامی خریدن
به آرامی دلارامی خریدن

زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور
نخست انگور و آنگه آب انگور

به گرمی کار عاقل به نگردد
بتک دانی که بز فربه نگردد

درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند

اگر با تو بیاری سر در آرم
من آن یارم که از کارت بر آرم

تو ملک پادشاهی را بدست آر
که من باشم اگر دولت بود یار

گرت با من خوش آید آشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی

و گر خواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست

جهان در نسل تو ملکی قدیم است
بدست دیگران عیبی عظیم است

جهان آنکس برد کو بر شتابد
جهانگیری توقف بر نتابد

همه چیزی ز روی کدخدائی
سکون بر تابد الا پادشائی

اگر در پادشاهی بنگری تیز
سبق برده است از عزم سبک خیز

جوانی داری و شیری و شاهی
سری و با سری صاحب کلاهی

ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای

بدین هندو که رختت راگرفته است
به ترکی تاج و تختت را گرفته است

به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش
مگر باطل کنی ساز طلسمش

که دست خسروان در جستن کام
گهی با تیغ باید گاه با جام

ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
ز شش حد جهان لشگر گرفتن

کمر بندد فلک در جنگ با تو
در اندازد به دشمن سنگ با تو

مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم
     
  
مرد

 
بخش ۴۲ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین و رفتن به روم و پیوند او با مریم

ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز

به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش

خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم

چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس

زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم

شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین

به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام

سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر

مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟

گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن

مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد

مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی‌افسر نبودی

فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم

نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی

چو گشتم مست می‌گوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز

بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه

بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم

بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار

مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی

من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم

بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بی‌چارم تو کردی

گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک

بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند

کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی

من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم

نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی

پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد

دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده

در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج

ز بیم تیغ ره‌داران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام

عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر

فرس می‌راند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر

بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیب‌آموز شاهش

زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمت‌ها در آموخت

وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل

وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر

عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیم‌الروم را آن فال در روم

حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش

چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت

چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد

دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه

حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ

همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس

نگویم چون دگر گوینه‌ای گفت
که من بیدارم ار پوینده‌ای خفت

چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
     
  
مرد

 
بخش ۴۳ - جنگ خسرو با بهرام و گریختن بهرام

چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
به یاری خواستن لشگر طلب کرد

سپاهی داد قیصر بی‌شمارش
به زر چون زر مهیا کرد کارش

ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه

چو کوه آهنین از جای جنبید
زمین گفتی که سر تا پای جنبید

چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کار زاری

شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام

چو آگه گشت بهرام جهانگیر
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر

ولی چون بخت روباهی نمودش
ز شیری و جهانگیری چه سودش

دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف بر کشیدند

ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره شیر

غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش

جنیبت‌های زرین نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته

صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب درگوش

سواران تیغ برق افشان کشیده
هژبران سربسر دندان کشیده

اجل بر جان کمین‌سازی نموده
قیامت را یکی بازی نموده

سنان بر سینه‌ها سر تیز کرده
جهان را روز رستاخیز کرده

ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
هزیمت را ره اندیشه بسته

در آن بیشه نه گور از شیر می‌رست
نه شیر از خوردن شمشیر می‌رست

چنان می‌شد به زیر درع‌ها تیر
که زیر پرده گل باد شبگیر

عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته

زره برهای از زهر آب داده
زره پوشان کین را خواب داده

ز موج خون که بر می‌شد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق

به سوک نیزه‌های سر فتاده
صبا گیسوی پرچم‌ها گشاده

به مرگ سروران سر بریده
زمین جیب آسمان دامن دریده

حمایل‌ها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر

فرو بسته در آن غوغای ترکان
زبانک نای ترکی نای ترکان

حریر سرخ بیرق‌ها گشاده
نیستانی بد آتش در فتاده

نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان

نه چندان تیر شد بر ترک‌ریزان
که ریزد برگ وقت برگ‌ریزان

نهاده تخت شه بر پشت پیلی
کشیده تیغ گرداگرد میلی

بزرگ امید پیش پیل سرمست
به ساعت‌سنجی اصطرلاب در دست

نظر می‌کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست

چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب

به نطع کینه بر چون پی فشردی
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی

ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل

بر او زد پیل پای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیل تن را

شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز

ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی

کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر

به هندی تیغ هرکس را که دیدند
سرش چون طره هندو بریدند

دماغ آشفته شد بهرامیان را
چنانک از روشنی سرسامیان را

ز چندانی خلایق کس نرسته
مگر بهرام و بهری چند خسته

ز شیری کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش

هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت

ندیدم کس که خود را دید و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست

چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام

جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت

کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی

کدامین سرخ گل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد

همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهی صافی توان خوردن گهی درد

چو شادی را و غم را جای روبند
به جائی سر به جائی پای کوبند

به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
به جائی مویه‌گر بر دارد آواز

هر آوازی که هست از ساز و از سوز
درین گنبد که می‌بینی به یک روز

تنوری سخت گرمست این علف‌خوار
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار

جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است

فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است

نشاید بر کسی کرد استواری
که ننموده‌است با کس سازگاری

چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت

سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته

ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت
     
  
مرد

 
بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن بار دوم

چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی

ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس
سعادت داده از تثلیث و تسدیس

ز پرگار حمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور

عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا

ذنب مریخ را می‌کرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسه راس

بدین طالع کز او پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت

بر آورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا به مشرق نام شاهی

چو شد کار ممالک برقرارش
قوی‌تر گشت روز از روزگارش

کشید از خاک تختی بر ثریا
درو گوهر به کشتی در به دریا

چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب
به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب

بر آن تخت مبارک شد چو شیران
مبارک‌باد گفتندش دلیران

جهان خرم شد از نقش نگینش
فرو خواند آفرینش آفرینش

ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را در افزود آفتابی

شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی

چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
در آمد غمزه شیرین به تاراج

نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم‌پرداز را شایست خواندن

به حکم آنکه مریم را نگه داشت
کز او بر اوج عیسی پایگه داشت

اگر چه پادشاهی بود و گنجش
ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش

نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد
طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد

گهی قصد نبید خام کردی
گهی از گریه می در جام کردی

گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی
ز عالم عاشقی یا پادشاهی

که عشق و مملکت ناید بهم راست
ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست

چه خوش گفتند شیران با پلنگان
که خر کره کند یا راه زنگان

مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی

به خرم گر فرو شد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار

شبی در باغ بودم خفته با یار
به بالین بر نشسته بخت بیدار

چو بختم خفت و من بیدار گشتم
بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم

کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن

نشستن با پریرویان چون نوش
شهنشاه پریرویان در آغوش

کجا شیرین و آن شیرین زبانی
به شیرینی چو آب زندگانی

کجا آن عیش و آن شبها نخفتن
همه شب تا سحر افسانه گفتن

کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار

عروسی را بدان روئین حصاری
ز بازو ساختن سیمین عماری

گهش چون گل نهادن روی بر روی
گهش بستن چو سنبل موی بر موی

گهی مستی شکستن بر خمارش
گهی پنهان کشیدن در کنارش

گهی خوردن میی چون خون بدخواه
گهی تکیه زدن بر مسند ماه

سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم
خیالی بود یا خوابی که دیدم

مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده بر نتابد جای جمشید

دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو یا خنده گنجد یا دم سرد

کرا جویم کرا خوانم به فریاد
بهاری بود و بربودش ز من باد

خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز

ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم
ز بی‌یاری در افزود است رنجم

من آن مرغم که افتادم به ناکام
ز پشمین خانه در ابریشمین دام

چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم

نه بند از پای می شاید بریدن
نه با این بند می‌شاید پریدن

غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
غم چندین کس آخر چون توان خورد

مرا باید که صد غمخوار باشد
چون من صد غم خورم دشوار باشد

ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می‌آید بدین کار

مه و خورشید را بر فرش خاکی
ز جمعیت رسید این تابناکی

براکنده دلم بی‌نور از آنم
نیم مجموع دل رنجور از آنم

ستاره نیز هم ریحان باغند
پراکندند از آن ناقص چراغند

شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع

نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
نه خواهم من که با دل سخت گیرم

دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمار خیزم را تب آمد

نمی‌شد موش در سوراخ کژدم
بیاری جایروبی بست بردم

سیاهک بود زنگی خود به دیدار
به سرخی می‌زند چون گشت بیمار

دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی

چو دولت هست بخت آرام گیرد
ز دولت با تو جانان جام گیرد

سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست

کس از بی‌دولتی کامی نیابد
به از دولت فلک نامی نیابد

به دولت یافتن شاید همه کام
چو دانه هست مرغ آید فرا دام

تو گندم کار تا هستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد

به هر کاری در از دولت بود نور
که باد از کار ما بی‌دولتی دور

بسی بر خواند ازین افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل

صبوری کرد با غم‌های دوری
هم آخر شادمان شد زان صبوری
     
  
مرد

 
بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدائی خسرو

چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج

که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند

ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام می‌ریخت

بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و می‌زد دست بر پای

تن از بی‌طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور

هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را

چو زلف خویش بی‌آرام گشته
چو مرغی پای‌بند دام گشته

شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش

گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد می‌زد دست بر دست

دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت

مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیده‌ها دود

گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده

ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش

دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته

سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان

زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک

چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می‌کند

گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب

گهی چون کوی هر سو می‌دویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی

نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد
ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد

درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور

بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب

شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل

کمین سازان محنت بر نشستند
یزک‌داران طاقت را شکستند

ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه

به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست

گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی

گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار

مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی

فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی

بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی

چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی

به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی

ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت

از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون

گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی

گهی دیو هوس می‌بردش از راه
که می‌بایست رفتن بر پی شاه

چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد

به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست

به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد

دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار

که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند

نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل

چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار

نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد

مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست

نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند

خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان

نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید

بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون

بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی

اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست

کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب

چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر

بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت

بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش

بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای

چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بی‌صبر شد با صابری جفت

وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکته‌ای چند

دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند

شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
     
  
مرد

 
بخش ۴۶ - وصیت کردن مهین بانو شیرین را

مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز

یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
که عمرش آستین بر دولت افشاند

کلید گنجها دادش که بر گیر
که پیشت مرد خواهد مادر پیر

در آمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تن درستی

چو روزی چند بروی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر

جهان از جان شیرینش جدا کرد
به شیرین هم جهان هم جان رها کرد

فرو شد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برد از تخت شاهی

چنین است آفرینش را ولایت
که باشد هر بهاری را نهایت

نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست
که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست

فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند گه شیشه‌بازی

به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد

بدین قالب که بادش در کلاهست
مشو غره که مشتی خاک را هست

ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور

بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد

چه می‌پیچی درین دام گلو پیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ

چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازی این خواب خرگوش

بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی

نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشیهای جهان چون خارش دست

به اول دست را خارش خوش افتد
به آخر دست بر دست آتش افتد

همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است

رها کن غم که دنیا غم نیرزد
مکن شادی که شادی هم نیرزد

اگر خواهی جهان در پیش کردن
شکم‌واری نخواهی بیش خوردن

گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست
نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست

همی تا پای دارد تندرستی
ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی

چو برگردد مزاج از استقامت
به دشواری به دست آید سلامت

دهان چندان نماید نوش خندی
که یابد در طبیعت نوشمندی

چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهائی را فراموش

جهان تلخ است خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش

مشو پر خواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر دربند چون مور

ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد

حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن

چو باشد خوردن نان گلشکروار
نباشد طبع را با گلشکر کار

چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد

چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی

غم دنیا کسی در دل ندارد
که در دنیا چو ما منزل ندارد

درین صحرا کسی کو جای گیر است
ز مشتی آب و نانش ناگزیر است

مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ

جهان از نام آنکس ننگ دارد
که از بهر جهان دلتنگ دارد

غم روزی مخور تا روز ماند
که خود روزی رسان روزی رساند

فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ

بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن بر نشیند

در این سیلاب غم کز ما پدر برد
پسر چون زنده ماند چون پدر مرد

کسی کو خون هندوئی بریزد
چو وارث باشد آن خون برنخیزد

چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی

بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت ترا کشت

فلک را تا کمان بی‌زه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد

گوزنی را که ره بر شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد

تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
که داری باد در پس چاه در پیش

مباش ایمن که این دریای خاموش
نکرد است آدمی خوردن فراموش

کدامین ربع را بینی ربیعی
کزان بقعه برون ناید بقیعی

جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد

کسی کز زندگی با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است

سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چون گل گردن زنان را دست بوسند

اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تامنش بر دارم از راه

و گر زاهد بود صد مرده کوشد
که تو بیرون کنی تا او بپوشد

چو نامد در جهان پاینده چیزی
همه ملک جهان نرزد پشیزی

ره آورد عدم ره توشه خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک

چنین گفتند دانایان هشیار
که نیک و بد به مرگ آید پدیدار

بسا زن نام کانجان مرد یابی
بسا مردا که رویش زرد یابی

خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه تنگ

نظامی را به آسایش رسانی
ببخشی و ببخشایش رسانی
     
  
مرد

 
بخش ۴۷ - نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو

چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی

به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند

ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت

زهر دروازه‌ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی

مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را

ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش

رعیت هر چه بود از دور و پیوند
بدین و داد او خوردند سوگند

فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد

نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را

درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست

فراخیها و تنگی‌های اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف

ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی

چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود

اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت

خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی

چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت

ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری

ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود

ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند

چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلخ‌تر یافت

ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند

در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد

دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت

همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بی‌وفائی

جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک

کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو

نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای

به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی

به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست

وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد

که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند

بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار

ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر

وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل

دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر

به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه

از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان

ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لاله‌زاری

ثز گرمی کان هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود

ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک

ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب می‌داشت پاسش

به مهد آوردنش رخصت نمی‌یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی‌یافت

به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه

نبودی یک زمان بی‌یاد دلدار
وز آن اندیشه می‌پیچید چون مار
     
  
مرد

 
بخش ۴۸ - آگهی خسرو از مرگ بهرام چوبین

چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ

بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست

شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی

در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند

زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد

به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو

سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده

ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور

به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی

طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند

کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن

ز بس گوهر کمرهای شب‌افروز
در گستاخ بینی بسته بر روز

قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل

در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی

نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت

در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش

ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار

زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده

به فتح‌الباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان

زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش

تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین

نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت

شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام

که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبک‌زن چوبینه تن بود

چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور

نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است

اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام

اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام

جهان تا در جهان یاریش می‌کرد
تمنای جهانداریش می‌کرد

کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری

کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد

بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است

بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر

از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی

بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بی‌وقت جویان

سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر

ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور

چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد

خورش‌ها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد

مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد

چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت

مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید

مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای

چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری

به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف

چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند

نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن

به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ

هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد

نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید

به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ

تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد

از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی

مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است

ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست

خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه

مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت

به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ

نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار

مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری

شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان

چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغ‌تر کسی برداشتی سنگ

بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار

بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند

چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد

به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش

ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز

هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس

ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت

به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟

نه کم ز آیینه‌ای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی

حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس

چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند

نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد

مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام

که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند

در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری

بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد

به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر

هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری

چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام

به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی

ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد

نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد

چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب

فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ

سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا می‌شد و نه با جام
     
  
صفحه  صفحه 5 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA