انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 33:  « پیشین  1  ...  28  29  30  31  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
بخش ۲۲ - در صفت کبوتربازی شاه و نظاره کردن درویش

صبح چون ریخت دانهٔ انجم
آسمان گشت تیر و مشعله دم

باز سبز آشیان زرین پر
کرد آهنگ چرخ بار دگر

سوی بام کبوتر آمد شاه
بر فراز فلک برآمد ماه

طرفه بامی، چنان که بام فلک
خیل خیل کبوتران چو ملک

در پریدن بلند پایهٔ او
چون هما ارجمند سایهٔ او

قدح آب او ز چشمهٔ مهر
ارزنش از ستاره‌های سپهر

تا مگر شه به دست گیرد نی
بسته از جان کمر به خدمت وی

شاه بالای سر کبوتر او
چون سلیمان و مرغ بر سر او

هر زمان گشته برسرش جمعی
همچو پروانه بر سر شمعی

پیکر هر یک از لطافت پر
نازنین لعبتی پری پیکر

هر نگارین او نگاری بود
هر سفیدش سمن‌عذاری بود

داغ‌ها مشک‌فام و عنبربوی
چون سر نوعروس مشکین موی

چسنیش بس که نازنینی داشت
صورت لعبتان چینی داشت

بس که بغدادیش نکو افتاد
طرفه‌تر شد ز طرفهٔ بغداد

سایه‌های کبوتران دو رنگ
بر زمین نقش کرده شکل پلنگ

همه بر گرد شاه طواف‌کنان
همه در پیچ و تاب چرخ‌زنان

چون به دستور خود کبوترباز
به دهان و به دست کرد آواز

سوی گردون به یک زمان رفتند
همچو پروین به آسمان رفتند

شاه بر جست و نی گرفت به دست
نعره‌ای چند زد، بلند، نه پست

غرض آن داشت شاه نیک‌اندیش
که خبردار گردد آن درویش

روی خود سوی قصر شاه کند
جانب ماه خود نگاه کند

چشم او خود به جانب شه بود
زان همه کار و بار آگه بود

از دل و جان دعای شه می‌گفت
گه نظر می‌نمود و گه می‌گفت

ای دل من فتاده در دامت
مرغ جانم کبوتر بامت

کاش من هم کبوتری بودم
صاحب بال و پری بودم

تا بر آن گرد بام می‌گشتم
بر سرت صبح و شام می‌گشتم

تنم این‌جا اسیر قید شده
دل به آن بام رفته صید شده

کوی تو همچو کعبه محترم‌ست
مرغ بامت کبوتر حرم‌ست

از دلم خاست دود و آتش آه
گشت خیل کبوتر تو سیاه

بس که از دیده ریخت اشک امید
خیل دیگر ازو شدند سفید

جگری‌های خود که می‌نگری
همه از خون دل شده جگری

مست چون بلبل‌ند و سرخ چو گل
گوییا هم گل‌ند و هم بلبل

رنگ ایشان ز اشک آل من‌ست
پر هر یک گواه حال من‌ست

چیست چشم کبوترت پرخون؟
از چه روی گشت پای او گلگون؟

حال من دید و دیده پرخون شد
پا به خوناب دیده گلگون شد

او درین حال و شاه بر لب بام
با رخ همچو ماه کرده قیام

تا چو از دور بیند آن مسکین
شود او را ز دیدنش تسکین

بود در عین عشق‌بازی خویش
واقف از عشق‌بازی درویش

شاه تا عشق بازیی نکند
با گدا دل‌نوازیی نکند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را

چند روزی که شاهزادهٔ عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر

آن گدا رو به قصر شه می‌کرد
بر در و بام او نگه می‌کرد

به هوای شه و نظارهٔ بام
ماند سر در هوا سحر تا شام

جز به سوی هوا نمی‌نگریست
هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست

در هوا بس که بود واله و مست
خلق گفتندش آفتاب‌پرست

تا به جایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و به اوی گفت

این گدا از خدای نومیدست
قبلهٔ او جمال خورشیدست

کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر می‌ورزد و مسلمان نیست

خورد درویش بی‌گنه سوگند
به خدایی که هست بی‌مانند

اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست

پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست

شد معین میان دشمن و دوست
که به عالم خدپرست خود اوست

باز خود را به کوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند

لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش در پی آزار

هر طرف می‌شدند سنگ به دست
که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟

هر که کردی به آن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ

سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود به سویش افگندی

گفت از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری

بس که طفلان زدند سنگ برو
عرصهٔ شهر گشت تنگ برو

به ضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست

چون به ویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش

که من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟

هر زمان خاک ریخت بر سر و تن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من

یک سر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند به سینهٔ ریش

موی ژولیده را گذاشت به سر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر

با خود از بیخودی سخن می‌کرد
گله از بخت خویشتن می‌کرد

که رساندی سرم چرخ برین
بازم از آسمان زدی به زمین

گر به من لحظه‌ای وفا گردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی

حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او

بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک

در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او

قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن

حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده

کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم

روزی آن هدهد همایون فر
بس که می‌زد به گرد گردون پر

از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد

بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد

سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند

گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست

آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون

آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او می‌سوخت

بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم

شرح بی‌مهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند

قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غم‌های اشتیاق نوشت

هرگه از سوز دل رقم می‌زد
آتش اندر نی قلم می‌زد

چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش

نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست

ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه

مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او

شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را

کین همه خلق بی‌شمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر

سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان

هر گروهی نشانه‌ای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند

هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر

چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا

رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد

هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید

هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۵ - رفتن شاه‌زاده به میدان

روز دیگر که آفتاب منیر
همه روی زمین گرفت به زیر

گرم شد ذره ذره آتش مهر
ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر

شه کمر بست و عزم میدان کرد
میل تیر و کمان و جولان کرد

گفت تا مرکبی گزین کردند
زین زر خواستند و زین کردند

وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی
طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی

خوش خرامی ز آب نازک‌تر
تیزگامی ز باد چابک‌تر

نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان
چون دو موی از قفا فگنده عنان

تیزی گوش و نرمی کاکل
خنجر بید و دستهٔ سنبل

تیزرو بود همچو عمر بسی
خبر از رفتنش نداشت کسی

قاف تا قاف دور هفت اقلیم
پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم

گر رود سوی هفتهٔ رفته
بگذرد از قطار آن هفته

شاه چون میل اسب‌تازی کرد
مرکب از شوق جست و بازی کرد

یافت از مقدمش رکاب شرف
او چو بد و مه نو از دو طرف

خلق هر سو دوان که شاه رسید
آب حیوان ز گرد راه رسید

چون به میدان رسید شاه و سپاه
مهر درویش تافت در دل شاه

ساخت تقریب سیر و جولان را
به پر او گشت میدان را

دید در گوشه‌ای وطن کرده
چاک در جیب پیرهن کرده

صفحهٔ سینه را خراشیده
نقش غیر از ورق تراشیده

پیرهن چاک کرده در بدنش
همچو تاری ز جیب پیرهنش

تن تاری و اضطراب درو
بلکه تاری و پیچ و تاب درو

سینه‌اش کوه محنت و اندوه
چشمش از گریه چشمه بر سر کوه

مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک
بر لب چشمه چون خس و خاشاک

تار ریشش ز قطره‌ها شده پر
آمده راست همچو رشتهٔ در

رفته از گرد در ته پرده
روی در پردهٔ عدم کرده

طفل اشک از برای پرده‌دری
بر رخ او روان به فتنه‌گری

چون نظر بر جمال شاه افگند
خویشتن را به خاک راه افگند

شاه درویش را چو یافت چنان
جانب اهل قبضه تافت عنان

خواست درویش روی او بیند
او هم از دور سوی او بیند

گفت زان رو نشانه‌ای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند

بس که تیر از هوا کمان‌داران
بر زمین ریختند چو باران

مزرعی شد کنارهٔ میدان
خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان

روی شه جانب هدف بودی
لیک چشمش بدان طرف بودی

چون به سوی نشانه رو کردی
نظری هم به سوی او کردی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید

بر سر دست شه کمانی بود
که مه نو ازو نشانی بود

خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان

همچو ابروی یار در خوی زه
لیک در گوشه‌ها فکنده گره

چون جوانان به جنگ خو کرده
همچو شیران به حمله رو کرده

گره افکنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو

بر کمان داشت ناوک خون‌ریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز

هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش

در تماشای قد دل‌جویش
گوشهٔ چشم مردمان سویش

در ره دوستان فتاده به خاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک

شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود

استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی

مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر

چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از خم تیر کردی باز

شاه چو تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید

گفت شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد

حلقهٔ دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت

کاش تیرت مرا نشانه کند
تا که آید به سینه خانه کند

تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن

نی تیری که در کمان داری
کاش آن را به سینه‌ام کاری

گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو، چون ننالم از دستت

تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی

تا تو را استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است

مو شکافی به چشم ناوک‌زن
مو اگر می‌شکافی اینک من

هیچ رنجی به دست تو مرساد!
چشم‌زخمی به شست تو مرساد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۷ - مناظرهٔ تیر و کمان با یکدیگر

شاه تیری که در کمان پیوست
چون فکندش بر آسمان پیوست

تیر چون دید کز جفای کمان
ماند از دست‌بوس شاه جهان

بیخود افگند ز آسمان خود را
بر زمین زد همان زمان خود را

خویشتن را به قصد جنگ‌آراست
به کمان گفت: ای کج ناراست

از کجی گه بر آتشت دارند
گاه اندر کشاکشت دارند

شرم دار از قد شکستهٔ خویش
وز میان شکسته بستهٔ خویش

پیری و بهر دستگیری تو
قد من شد عصای پیری تو

هست بی من بسی شکست تو را
که نگیرد کسی به دست تو را

چون ز تیری و کمان سخن گویند
نام تو بعد نام من گویند

پیش بازوی پردلان ننگی
با وجودی که صد من سنگی

جانب خود مکش به زور مرا
زانکه خواهی فگند دور مرا

داری از دست سرکشی کردن
طوق و زنجیر و بند در گردن

خلق پیشت کشند صد ره بیش
تو همان پس روی، نیایی پیش

این صفت‌ها طریق پیران نیست
لایق طور گوشه‌گیران نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۸ - جواب دادن کمان به تیر و صلح کردن

چون کمان این سخن شنید از تیر
بر دلش زخم‌ها رسید از تیر

گفت تا کی شکست پیری من؟
بگذر از طعن گوشه‌گیری من

که تو هم بعد از آن که پیر شوی
بشکنی زود و گوشه‌گیر شوی

خویش را بر فلک مبر چندین
به پر دیگران مپر چندین

تو ز پهلوی من شکار کنی
کارفرما منم، تو کارکنی

بر سر فتنه دیده‌اند تو را
اره بر سر کشده‌اند تو را

تیز ماری و راست چون کژدم
همه را نیش می‌زنی از دم

هر طرف کز ستیز می‌گذری
میزنی نیش و تیز می‌گذری

بارها بر نشانه جا کردی
باز کج رفتی و خطا کردی

اهل عالم تو را از آن سازند
که بگیرند و دورت اندازند

چون تو را شاه می‌کند پرتاب
تو چرا می‌شوی ز من در تاب؟

تیر چون راست یافت قول کمان
صلح کرد وز جنگ تافت عنان

باز عقد موافقت بستند
به هم از روی مهر پیوستند

هیچ کاری ز صلح بهتر نیست
بدتر از جنگ کار دیگر نیست

صلح باشد طریق اهل فلاح
زان جهت گفته‌اند صلح و صلاح
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۲۹ - واقف شدن مردم از عشق‌بازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را به جهتجدایی آن‌ها

چند روزی که شاه بنده‌نواز
سوی درویش جلوه کرد به ناز

مردمان پی به حال او بردند
ره به فکر و خیال او بردند

عیب‌جویان به عیب رو کردند
وز سر طعنه گفتگو کردند

که چرا شاه با گدا یارست؟
پادشه را خود از گدا عارست

مسند شاه و بوریای گدا؟
الله! الله! کجاست تا به کجا؟

از گدا عشق شاه لایق نیست
بلکه او مدعی‌ست، عاشق نیست

پاک‌بازان دعای شه گفتند
در معنی در این سخن سفتند

که بدین‌سان شه پسندیده
کس ندیدست بلکه نشنیده

شاه گر با گدا چنین بازد
همه کس را گدای خود سازد

زین سخن‌ها رقیب واقف شد
طبع ناساز او مخالف شد

از غضب خون او به جوش آمد
چون خم باده در خروش آمد

گفت اگر خون این گدا ریزم
بهر خود فتنه‌ای برانگیزم

شاه ازین قصه گر خبر یابد
رخ ز من تا به حشر می‌تابد

گر بگویم به او، گران آید
ور نگویم دلمبه جان آید

پس همان به که حیله‌ای بکنم
شاه را از گدا جدا فگنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۳۰ - حیله کردن رقیب و خبردار نمودن شاه گدا را

روز دیگر که وقت میدان شد
باز شه را هوای جولان شد

آمد و کرد هم‌عنانی او
شد مشرف به هم‌زبانی او

گفت شاها رسید فصل بهار
معتدل شد برای لیل و نهار

همه روی زمین گلستان شد
موسم باغ و وقت بستان شد

سبزه از برف شد عیان امروز
عالم پیر شد جوان امروز

ابر نیسان به کوهسار آمد
باز آبی به روی کار آمد

هیچ دانی که سیل چون شده است؟
از سر کوه سرنگون شده است

سبزه بر هر طرف فگنده بساط
بر زمین پا نمی‌رسد ز نشاط

از گهرهای شبنم و ژاله
شد مرصع پیالهٔ لاله

ژاله و لاله از سیاهی داغ
آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ

آهوی مست لاله‌ها خورده
همچو مستان پیاله‌ها خورده

وقت آن شد که ما شکار کنیم
عزم صحرا و لاله‌زار کنیم

جام گل رنگ لاله را بینیم
چشم مست غزاله را بینیم

لاله را ساغر شراب کنیم
آهوی مست را کباب کنیم

شد مقرر که چون شود نوروز
شاه فرخ به طالعی فیروز

عزم گلگشت نوبهار کند
گه خورد باده گه شکار کند

باز چون شاه عزم میدان کرد
عالمی را هلاک از جولان کرد

مهر چندان که بر سپهر نمود
به هوادار خویش مهر نمود

چون برفت آفتاب عالمگرد
شاه هم میل بازگشتن کرد

گفت با این گدا چه کار کنم؟
که خبردارش از شکار کنم

همرهش هر که بود غافل ساخت
جانب او تگاوری انداخت

چون گدا دید جانب تیرش
گشت آگه ز حسن تدبیرش

گفت دانستم این شکاری کیست
معنی این خدنگ‌کاری چیست

باشد این تیر از برای شکار
باز شد شاه را هوای شکار

سوز عشقی که داشت افزون شد
سر به صحرا نهاد و مجنون شد

از پی آن غزال شیر شکار
رفت و با آهوان گرفت قرار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۳۱ - رفتن درویش به صحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش به مقدم شاه

بود کوهی و بوالعجب کوهی
کوه دردی و کان اندوهی

تیغ بر فرق ماه و مهر زده
سنگ بر شیشهٔ سپهر زده

دل سختش به عاشقان در جنگ
از پی جنگ دامنش پر سنگ

تیغ او بس که خلق را کشته
شده از کشته گرد او پشته

در بهاران که سیل گلگون بود
سیل او آب چشم پرخون بود

گشت درویش با غم و اندوه
به صد اندوه ساکن آن کوه

هر گه از هجر یار نالیدی
کوه از این نالهٔ زار نالیدی

ناله برخواستی ز هر سنگی
رفتی آن ناله تا به فرسنگی

گریه چون کردی از سر اندوه
دجلهٔ خون روان شدی از کوه

کله کوه چشمه‌سار شدی
دامن دشت لاله‌زار شدی

بس که با آهوان قرار گرفت
انس با وحش کوهسار گرفت

آهوان رام او شدند همه
او شبان گشت و آن گروه رمه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 29 از 33:  « پیشین  1  ...  28  29  30  31  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA