انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 33:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  30  31  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹

ای شهسوار حسن سرافراز کن مرا
ای من سگت، به سوی خود آواز کن مرا

تا با تو راز گویم و فارق شوم دمی
بهر خدا، که هم‌دم و همراز کن مرا

لطف تو معجزیست، که بر مرده جان دهد
لطفی کن و زنده ز اعجاز کن مرا

چون کاکل تو چند توان گشت بر سرت؟
تیغی بگیر و از سر خود باز کن مرا

ساقی، هلاکم از هوس پای‌بوس تو
در پای خویش مست سر انداز کن مرا

نازی بکن، که بی‌خبر افتم به خاک و خون
یهنی که: نیم‌کشتهٔ آن ناز کن مرا

جانا، به غمزه سوی هلالی نظر فکن
وز جان هلاک غمزهٔ غماز کن مرا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰

زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا

هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب
در آب و آتش است درون و برون مرا

شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا

خاک درت زقتل من اغشته شد به خون
آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا

چشمت، که صبر و همش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱

هست آرزوی کشتن آن تندخو مرا
گر او نکشت می کشد این آرزو مرا

جان من از جدایی آن مه به لب رسید
ای وای! گر فلک نرساند به او مرا

با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم
آسودگی مباد ازین جستجو مرا

ننگست عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا

گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست
رسوای خلق می‌کند این آبرو مرا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲

ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را

بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟

نمی‌خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگرست اب حیوان را

به زلفت بسته شد دل‌های مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!

کسی چون جان برد زین کافران سنگ‌دل، یارب؟
که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را

طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را

هلالی، دل منه بر شیوهٔ آن شوخ عاشق‌کش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل می‌کنی جان را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳

نهادی بر دلم فراق و سوختی جان را
به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟

منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را

شدم در جستجوی کعبهٔ وصلت، ندانستم
که همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان را

اگر چشم خضر بر لعل جان‌بخش تو افتادی
به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را

خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴

به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را

عجب خاری خلید از نو‌گلی در سینهٔ ریشم!
که برد از خاطر من خار خار گل‌عذاران را

ز ناز امروز با اغیار خندان می‌رود آن گل
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل‌فگاران را

به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را

تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بینی داغ‌داران را

اگر من بابلم، اما تو آن گل‌برگ خندان
که از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران را

هلالی کیست، کان مه توسن برانگیزد به قتل او
به خون این‌چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵

به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟
هرچه گویم به از آن است، چه گویم او را؟

مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب
که نکو نیست شنیدن خبر بدگو را

آن که بد خوی مرا داد چنان روی نکو
کاشکی خوی نکو دهد آن بدخو را

تیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسی
بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را

چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن
پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را

بس که دارم المی بر دل از ازردن او
شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را

چون هلالی صفت روی نکو گویم و بس
که بسی معتقدم این صفت نیکو را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶

گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور اورد می‌خانه را؟

هر کجا شب‌ها ز سوز خویش گفتم شمه‌ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را

قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را

این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را

از هلالی دیگر ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷

ای شوخ، مکش عاشق خونین‌جگری را
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را

خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب‌نظری را

زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را

روزی که در وصل به رویم بگشایی
از عالم بالا بگشایند دری را

سر خاک شده از سجدهٔ آن کافر بدکیش
تا چند پرستم ز خدا بی‌خبری را؟

از گوشهٔ میخانه برون آی، هلالی
شاید که ببینم بت جلوه‌گری را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸

دیدیم ز یاران وفادار بسی را
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را

قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه
چندان اثری نیست هوی و هوسی را

فریاد که فریاد کشیدیم و ندیدیم
در بادیهٔ عشق تو فریادرسی را

تا از لب شیرین، مگسان کام گرفتند
گیرند به از خیل ملایک مگسی را

گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست
در دیدهٔ خود ره نتوان داد خسی را

پیش سگش این آه و فقان چیست هلالی؟
از خود مکن آزرده چنین هم‌نفسی را
     
  
صفحه  صفحه 3 از 33:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  30  31  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA