انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Fayez Dashtestani | اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی



 
بتا زلف تو سر از سرکشان برد،
به میدان گوی حسن از مهوشان برد،
بت فایز چو رستم پور دستان،
که در میدان "کشانی" را کشان برد




جوانی گر به نرخ جان فروشند،
بده جان و بخر کارزان فروشند،
اگر داد و ستد رسم است فایز،
نپندارم چنین ارزان فروشند




بلند بالا بلند قد و لبت خند،
بهای بوسه ای بر گو به من چند،
به قربان وفایت یار فایز،
ببوسم دست و پایت قند در قند




مسلسل زلف عنبر بار دارد،
مکحل نرگس خمار دارد،
ز ابروی کمند و تیر مژگان،
چو فایز کشته ی بسیار دارد




بگو تا دلبر حورم بیاید،
سفید و نازک و بورم بیاید،
دمی که میرود تابوت فایز،
بگو تا بر لب گورم بیاید.


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
سهیل اندر یمن بلغار سوزد،
دل عاشق ز هجر یار سوزد،
سهیل اندر یمن سالی به یک بار،
دل فایز دمی صد بار سوزد




نه هر دل عشق جانان قابل افتد،
نه این قرعه به نام هر دل افتد،
هزاران دل بباید تا یکی دل،
چو فایز در محبت کامل افتد




اگر آهی کشم افلاک سوزد،
در و دشت و بیابان پاک سوزد،
اگر آهی کشد فایز از این دل،
یقین دارم گل نمناک سوزد




دلم را جز تو کس دلبر نباشد،
به جز شور تو ام در سر نباشد،
دل فایز تو عمدا میکنی تنگ،
که تا جای کس دیگر نباشد




ز من اوقات برنایی مپرسید،
حدیث جور تنهایی مپرسید،
جفای بیوفایان کشت فایز،
وفا از یار هر جایی مپرسید


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
جهان امشب معطر دارد این باد،
تو گویی مشک عنبر دارد این باد،
بت فایز مگر در بین راهست،
که بوی زلف دلبر دارد این باد




به خوابم دوش جا خلد برین بود،
به دستم هر دو زلف حور عین بود،
شدم بیدار دیدم یار در بر،
یقین فایز که تعبیرش همین بود




به من امشب نوای نی اثر کرد،
دل ریش من از نو ریش تر کرد،
دمی آسوده بود از غصه فایز،
نمی دانم که نایی را خبر کرد




شدم پیر و ندیدم روی دلدار،
جوانی رفت و گل شد در نظر خار،
به بزم گلرخان فایز مخوانید،
تهیدستم ندارم میل بازار




مسلسل حلقه حلقه زلف دلدار،
به هر تاری دلی گشته گرفتار،
دل فایز اسیر دام زلفش،
چو گنجشکان که گرد آیند بر مار


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
به هنگام وداع آن لاله رخسار
ز نرگس ریخت بر گل ژاله بسیار
به گریه گفت فایز عهدت این بود،
شکستی عهد و پیمانت به یکبار




به قصد کشتن این بی دل زار،
کنی گیسو گهی عقرب گهی مار
مگر افسونگری ای یار فایز
که از افعی و عقرب نیست آزار




کمند زلف گرد چهره ی یار
تو گویی خفته بر گنجی سیه مار
حذر کن فایز از این زلف و گردن
که هر تاری از آن ماریست خونخوار




سحرگه ز آرزوی شوق دیدار
کشاندم خویش بر بالین دلدار
ادب نگذاشت فایز بوسدش لب
همی سودم به زلفش چشم خونبار




اگر دورم ز تو ای ماه رخسار
فراموشم مکن زنهار زنهار
همان عهدی که با تو بست فایز
وفادارم اگر هستی وفادار


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
خدایم گر کند فردای محشر
مخیر از بهشت و وصل دلبر
برآرد بانگ مشتاقانه فایز
که ما را وصل یار از هر چه بهتر




ز تأثیر هوا خو بر رخ یار
شده جاری چو در فردوس انهار
اگر از آن عرق یک قطره فایز
چکد بر تو جوان گردی دگر بار




فراق روی تو ای لاله رخسار
برد گاهی به چینم گه به فرخار
به یک جا چشم و فایز یک طرف زلف
میان ترک و هندویم گرفتار




سحرگاهان ز غم با باد شبگیر
کنم یعقوب سان این قصه تقریر
به مصر تن زلیخای خیانت،
گرفته یوسف دل کرده زنجیر




لبت کوثر قدت طوبی رخت حور،
به غیر از تو بهشتم نیست منظور
بهل فایز دمی پیشت نشیند
مکن چون آدمم از جنتت دور


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
دو گیسوی تو جانا لیلة القدر
بیاض گردن تو مطلع الفجر
ملایک تهنیت گویند فایز!
شب وصلت ز الف شهر بهتر




به گردن هشته ای زلفت چو زنجیر
گنه من دارم این گردن چه تقصیر
به گردن زلف چون زنجیر بردار،
مکن فایز ز جان و زندگی سیر




بت نا مهربان یار ستمگر،
جفاجو سنگدل بیرحم کافر
بیا از کشتن فایز بپرهیز
بیاندیش از حساب روز محشر




مسلسل حلقه حلقه روی دلبر
دو گیسویش فتاده همچو عنبر
دل فایز فشرده تار زلفش،
چو رستم در نبرد هفت لشکر




به دل گفتم مرو در کوی دلبر
ره خود گیر از این سودا تو بگذر
دل فایز مگر تو پور زالی
که داری تاب جنگ هفت پیکر؟


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
قدت طوبا لبت کوثر رخت حور
از این حسن خدایی چشم بد دور
بت فایز ز خوبی بی نیاز است
بود سر تا قدش نور علی نور




اگر خواهی جهان سازی مسخر
بده جنبش ز گیسو چار لشکر
سپهسالار لشکر ساز مژگان
چو فایز عالمی از پا درآور




بتا! بیژن صفت در چه گرفتار
منیژه وار اگر هستی وفادار
کمند زلف بگشا چون تهمتن
تو فایز را ز چاه غم برون آر




دلم در حلقه ی زلفش گره گیر
چو دزدان گرفتار به زنجیر
بپرسید ای هواداران فایز
از آن زنجیربان ما را چه تقصیر؟




ذلیل و خوار و زارم کردی آخر
پریشان روزگارم کردی آخر
به فایز بستی اول عهد و پیمان
به غربت رهسپارم کردی آخر


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
بودی زلف سیاهت لیلة القدر
شب وصلت ز الف شهر بهتر
هر آن کس یار فایز دید گفتا
سلام هی حتی مطلع الفجر




مخوان مرغ سحر ترسم که دلدار
شود آن نازنین از خواب بیدار
ز بال خود حجابی کن به رویش
که تا شبنم نیفتد بر رخ یار




بت قدسی سرشت حور منظر،
مکش بر خاک دامان مطهر
بنه بر چشم فایز پا به منت
که این جا گه تو را باشد مقدر




دلا ترسم از این آزار بسیار
خدا ناکرده گویی ترک دلدار
اگر دانی دل فایز چنین است،
به خنجر آرمش بیرون به یکبار




صنم صورت منور کردی امروز
جوانان جمله کافر کردی امروز
بیا بوسی بده بر فایز زار
که گویا حج اکبر کردی امروز


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  

 
به ایما گفت چشمت با من این راز
که هستم در نهانی با تو دمساز
ولی فایز از این گیسو حذر کن
که هندویش رسن باز است و غماز




به گردن هشته این زلف دلاویز
که یعنی از کمند من بپرهیز
بتا فایز اسیر این کمند است
وفا کن یا بکش با خنجر تیز




دلا دلدارت آمد با خبر باش
ز تشویش جدایی بر حذر باش
دل فایز شده فارغ ز هجران،
دلا آسوده بی شور و شرر باش




سحر! امشب دمی بر جای خود باش
که من ترسانم از تو همچو خفاش
بهل فایز دمی آسوده خوابد
مکش تیغ و دل غمدیده مخراش




مسلسل حلقه حلقه زلف خوشبوش
کمند آسا فکنده بر سر دوش
ربوده دل ز فایز پنج حسنش
رخ و چشم و لب و دندان و ابروش


من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
     
  
مرد

 
شب عید است و هر کس با عزیزش،
کند بازی به زلف مشک بیزش،
به جز فایز که دلداری ندارد،
نشیند با دل خونابه ریزش




شدم غافل اسیر چشم مستش،
به نادانی بدادم دل بدستش،
به دست طفل فایز شیشه ی دل،
چرا دادی که تا دادی شکستش؟




نه از دل میرود بیرون خیالش،
نه از یادم رود یک دم وصالش،
معاذالله رود از یاد فایز،
لب و دندان و چشم و زلف و خالش




ز اسب افتادم و شد کار مشکل،
سراپا معجری شد در مقابل،
به زیر معجرش آهسته میگفت،
که فایز رفت و داغش ماند بر دل




سراغ جان جانان ، از که پرسم ؟
نشان ماه کنعان ، از که پرسم ؟
چو اسکندر ، به ظلمت رفت فایز ،
گذار آب حیوان ، از که پرسم ؟


من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Fayez Dashtestani | اشعار و دو بیتی های فايز دشتستانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA