انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 72 از 82:  « پیشین  1  ...  71  72  73  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۱۵ - آغاز داستان جمشید و خورشید
خبر دادند دانایان پیشین
که وقتی پادشاهی بود در چین

زمانه تابع حکم روانش
سلاطین خاک بوس آستانش

رسوم داد و دین بنیاد کرده
به داد و دین جهان آباد کرده

به عهدش کس نبودی در همه چین
جگر خونین بجز آهوی مشکین

چنان کبک از عقاب آسوده خفتی
که باز انگشت بر دندان گرفتی

سپاهش کوه و هامون بر نمی تافت
عطایش گاو گردون بر نمی تافت

به چین خواندندی او را شاه غفغور
ولی در اصل نامش بود شاپور

ز فرزند، آن شهنشه یک پسر داشت
که از جان عزیزش دوست تر داشت

همایون کوکبی خورشید جامش
فریدون موکبی جمشید نامش

جهان را تازه و نو شهریاری
ز جمشید و فریدون یادگاری

چو با تیغ و سنان بودی خطابش
که تابش داشتی غیر از رکابش؟

به روز رزم ره بر چرخ می بست
چو تیر از دست او مریخ می جست

اگر با وی شدی گردون به میدان
ربودی گوی گردون را به چوگان

چو کلکش بر حریر آغاز تحریر
نهادی، پای دل کردی به زنجیر

به دانه مرغ دلها صید می کرد
به دام عنبرینش قید می کرد

ز صبح و شام پود و تار می بافت
به چالاکی شب اندر روز می تافت

چو کان و ابر کار او سخا بود
ز سر تا پا همه حلم و حیا بود

عذار او خطی بر گل کشیده
حدیثش پرده شکر دریده

چو ابری ابروانش بر گلستان
کشیده سایبان ها بهر مستان

نبودی روز و شب جز با هنرمند
نجوید پر هنر الا هنرمند

همه کس را هنر در کار باشد
نخست آنکس که او سردار باشد

نبودی جز نشاط و عیش کارش
بجز می خوردن و میل شکارش

ملک فرمود تا یک شب به باغی
که بر هر خار بود از گل چراغی

هزاران بلبل اندر باغ و هر یک
گرفته راه عنقا و چکاوک

به صد دستان نواها بر کشیده
گل و سوسن گریبانها دریده

به پای سرو سنبل در فتاده
بنفشه پیش سوسن سر نهاده

ز مستی چشم نرگس رفته در خواب
گرفته عارض گل ها ز می تاب

هر آن سازی که دل می خواست کردند
ز می شاهانه بزمی راست کردند

یکایک را بجای خود نشاندند
ندیمان و حریفان را بخواندند

نواهای نی و دف برکشیدند
ز هر سو مطربان صف بر کشیدند

مغنی چون نوای عود دادی
نوای زهره از قانون فتادی

ظریفان در لطافتهای شیرین
ندیمان در حکایتهای رنگین

ز مستی سرو قدان در شمایل
به دعوی ماهرویان در مقابل

دماغ حاضران از بوی آن خوش
لب شکر لبان را جان بر آتش

عقاب خوش عنان در عین جولان
کمیت گرم رو گردان به میدان

نسیم از بوی می افتان و خیزان
قدح بر لعل و مروارید ریزان

به جای جرعه جان می ریخت ساقی
می و جان هر دو می آمیخت ساقی

خروش الصبوح از خاکیان خاست
ز رنگین جرعه هر جا بوی جان خاست

وز آن سو ازغنون بلبل آواز
ز یک سو در عمل شاهد فتن باز

پرستاران خاص شاه بودند
به خوبی هر یکی چون ماه بودند

ز پرها راست کرده قرصه شید
عنادل در هوای صوت ناهید

چو در برج چهارم منزل ماه
میان چار بالش مسکن شاه

نبود از کامرانی هیچ باقی
همه شب بود نوشانوش ساقی

ز خواب خوش گران شد افسر شاه
چو خم شد بر کف شب ساغر ماه

همی کردند خود را یک به یک گم
حریفان چون به وقت صبح انجم

ز پیش شاه باقی را براندند
ز نزدیکان غلامی چند ماندند

ملک در خواب شد چون چشم خود بست
ز جا برخاست ساقی، شمع بنشست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۶ - دیدن جمشید، خورشید را اندر خواب
چو روی خود بهشتی دید در خواب
روان هر سوی چو کوثر چشمه آب

کنار جوی ریحان بر دمیده
میان باغ طوبی سر کشیده

فراز شاخ مرغان خوش آواز
همی کردند با هم سر دل باز

ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز
بر آن آویزه نور دلاویز

همه خاکش عبیر و زعفران بود
همه فرشش حریر و پرنیان بود

صبا می کرد بر گل جان فشانی
به گل می داد هر دم زندگانی

میان باغ قصری دید عالی
چو برج ماه خورشیدیش والی

ملک می گفت با خود که این چه جایست
که جوزا صورت و حورا نمایست؟

بر آن آمد که فردوس برین است
قصور خلد و جای حور عین است

درین بود او که ناگه بی حجابی
ز بام قصر سر زد آفتابی

چو خورشیدش عذار ارغوانی
درخشان از نقاب آسمانی

بتی رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع

فروغ عارض او عکس خورشید
نگین خاتمش را مهر جمشید

ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته

لب لعلش درخشان در نگین داشت
به پیشانی خم ابروی چین داشت

ز زلفش سنبل اندر تاب می شد
ز شرم عارضش گل آب می شد

اگر در دل خیالش بسته گشتی
ز تاب دل عذارش خسته گشتی

قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد

صباح زندگانی شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام

قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت در آید

کمند عنبر از بالای آن قصر
فرو هشته ز سر تا پای آن قصر

دل سودایی او بی سر و پا
به مشکین نردبان بر شد به بالا

دل جمشید را ناگه پری برد
به دستانش ز دست انگشتری برد

چو بیدل شد ملک، فریاد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست

همی زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر

همی نالید و در اشک می سفت
به زاری این غزل با خویش می گفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۷ - غزل
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی

گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی

گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم
گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی

خروشش چون پرستاران شنیدند
یکایک سر به سر پیشش دویدند

که شاها چیست حالت ناله از چیست؟
جهان محکوم تست این نالش از کیست؟

چه کم داری که هیچت کم مبادا
چه غم داری که هیچت غم مبادا

به دل گفت این همی باید نهفتن
خیالست این نشاید باز گفتن

من این حال دل خود با که گویم
دوای درد پنهان از که جویم

چه گویم من که سودای که دارم
خیال سرو بالای که دارم

دهانی را کزو قطعا نشان نیست،
میانی را که هیچش در میان نیست،

ندیده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هیچ از دست دادم؟

پدر گر صورت حالم بداند
مرا بی هیچ شک دیوانه خواند

همان بهتر که راز دل بپوشم
شکیبائی کنم، در صبر کوشم

سرشک خود چو آب جو خرابم
یقین دانم که خواهد بردن آبم

همی گفتند و او خاموش می بود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود

یکی می گفت: این سودای یارست
دگر می گفت این رنج خمارست

ز نو بزم صبوحی ساز دادند
حریفان را به بزم آواز دادند

نوای ارغنونی بر کشیدند
شراب ارغوانی در کشیدند

صبا برخاست گرد باغ گردید
ز گلرویان بستان هر که را دید

یکایک را درین مجلس دلالت
همی کرد از پی رفع ملالت

نخست آمد گل صد برگ در پیش
زر آورد و می گوینده با خویش

زر افشان کرد و از می مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست

به زیر لب دعایش گفت صد راه
رخ اندر پاش می مالید کای شاه

ز دلتنگی دمی خود را برون آر
به می خوردن نشاطی در درون آر

من از غم داشتم در دل بسی خون
ز دل کردم به جام باده بیرون

شما را زندگانی جاودان باد
که ما خواهیم رفتن زود بر باد

در آمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت

دمی با دوستان خوش باش و خندان
که دنیا را بقایی نیست چندان

تو این صورت که بینی بسته بر هم
چو گل از هم فرو ریزد به یک دم

درآمد لاله ناگه با پیاله
تو گفتی از زمین بر رست لاله

که شاها لاله دردی کش آورد
مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد

از آن می ساقیان را گرچه ننگست
که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست

نشاید ریخت می گر درد باشد
که دردی نیز هم در خورد باشد

فرود آورد سر غمگین بنفشه
که کمتر کس شها مسکین بنفشه

چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم

در آمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور

من مخمور دارم یک دو ساغر
فدایت کردم اینک دیده بر سر

درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزیت باد

چرا بهر جهان دل رنجه داری
دلی نازک همچون غنچه داری؟

بیا از کار من گیر اعتباری
که آزادم ز هر کاری و باری

نیاید هیچ کس اندر بر من
نمی بیند برهنه کس تن من

تهی دست و مقل الحال باشم
ولیکن مستقیم احوال باشم

درخت میوه را بین کان همه بار
کشد از بهر روزی آخر کار

برش غیری خورد بادش برد برگ
بماند در میان عریان و بی برگ

زبان کرد از ثنای شاه سوسن
به فصلی خوش چو فصل گل مزین

که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم

به آزادیت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم

چو گل می بینمت امشب پریشان
ز ما چون غنچه در هم چیده دامان

هوس گر تخت و تاج و شهرداری
چو گل هم تا جور هم شهریاری

به هر کنجی گرت صد گونه گنج است
به هر گنجی از آن صد گونه رنج است

چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟
که دایم باد ویران خانه گنج

بسی سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه

تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی
حدیث کار و بار دل چه دانی؟

تو از نو رستگانی آب و گل را
من از پیوستگانم جان و دل را

نه من صاحب دلم کار دل است این
تو دم درکش که نه کار گل است این

ملک می کرد چون گل پیرهن چاک
سخن در زیر لب می گفت حاشاک

گهی با سرو رعنا رقص می کرد
گهی بر یاد نرگس باده می خورد

که این چون چشم مست یار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود

چو از چوگان زلف او شدی مست
به جعد سنبل چین در زدی دست

چو با اندیشه لعلش فتادی
لب نوشین ساغر بوسه دادی

چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدی در دامن صحرا زدی چنگ

دمی چون شمع پیش باد می مرد
که باد از کوی او بویی همی برد

کنیزی داشت شکر نام جمشید
که بود از صوت او در پرده ناهید

لب شکر چو گشتی هم لب عود
بر آوردی به سوز از حاضران دود

چو نی بستی کمر در مجلس شاه
به شیرینی زدی بر نیشکر راه

در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت

ملک زاده سرشک از دیده می راند
روان چون آب بیتی چند می خواند

نوائی کرد شیرین شکر آغاز
ز قول شاه می داد این غزل ساز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ١٨ - غزل
مطول قصه ای دارم که گر خواهم بیان کردن
به صد طومار و صد دفتر نشاید شرح آن کردن

به معنی صورتی امشب نمودی روی و این صورت
نمی یارم عیان گفتن نمی شاید نهان کردن

من این صورت کجا گویم من این معنی کرا گویم؟
کز اینها نیست این صورت که پیدا می توان کردن

دل من رفت و من دست از غم دل می زنم بر سر
چرا تن می زنم؟ باید مرا تدبیر جان کردن

مرا یاری درونی نیست غیر از اشک و، من او را
به جست و جوی این حالت نمی یارم روان کردن

به مهر روی او با صبح خواهم همنفس بودن
به بوی زلف او بر باد خواهم جان فشان کردن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۱۹ - آگاهی فغفور شاه از حال جمشید
چو صبح از جیب گردون سر بر آورد
زمانه چتر گردون بر سر آورد

برون رفت از دماغ خاک سودا
جهان را مهری از نو گشت پیدا

و لیکن همچنان سودای آن ماه
فزون می گشت هر دم در سر شاه

ازین سودا درونی داشت ویران
چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان

چو گل پیچیده دل در غنچه بنشست
در خلوت به روی خلق در بست

مقیمان را ز پیش خویش می راند
ندیمان را به نزد خود نمی خواند

ندیم او خیال یار او بود
خیال یار، یار غار او بود

چو اندر پرده راه کس نمی داد
ندیمانش برآوردند فریاد

که این حال پسر در اضطراب است
به کلی صورت حالش خراب است

بباید رفتن این با شاه گفتن
ز شاه این قصه را نتوان نهفت

ز آنجا روی در درگاه کردند
حکایت های او با شاه کردند

که: شاها، حالت شهرزاد دریاب
که نه روزش قرارست و نه شب خواب

به خاک انداخته چرخش چو تیر است
کمان قد گشته و اکنون گوشه گیرست

چو ابر از دیده باران می فشاند
چو گل هر دم گریبان می دراند

ز آهش آسمان را دل کبابست
جهان را چشم ها زین غم پر آبست

پدر چون واقف از حال پسر گشت
ز احوال پسر آشفته تر گشت

بع غایت ز آن پریشانی دژم شد
ز تخت سلطنت سوی حرم شد

همایون مادر جمشید را گفت
که: »روز شادی ما راست غم جفت

خبر داری که رود ما سراب است؟
اساس ملک جمشیدی خراب است؟

ز دست جم جهان انگشتری برد
ندانم دیو ره زد، یا پری برد؟

چو مادر قصه را کرد از پدر گوش
ز خود رفت و زمانی گشت خاموش

ز نرگس ها سمن بر ژاله افشاند
به ناخن ها از سوسن لاله افشاند

ملک دستش گرفت از پیش برخاست
که کار ما نخواهد شد بدین راست

بیا تا باد پایان بر نشینیم
رویم احوال جم را باز بینیم«

از آنجا سوی جم چون باد رفتند
ز گرد راهش اندر برگرفتند

چو زلف اندر سر و رویش فتادند
بسی بر نرگس و گل بوسه دادند

پدر گفتش که: »ای چشم مرا نور،
چه افتادت که از مردم شدی دور؟

تو عالم را چو چشمی، نیست در خور
که در بندی به روی مردمان در«

چو مال در درد بالای تو چیناد
بد فرزند را مادر مبیناد

به حق شیر این پستان مادر
که یکدم خوش بر آی ای جان مادر

اگرچه مهربان باشد برادر
نباشد هیچکس را مهر مادر

اگرچه دایه دارد مهر جانی
چو مادر کی بود در مهربانی

ملک زاده ز دل آهی بر آورد
ز سوز دل به چشم آب اندر آورد

»دریغا من که در روز جوانی
چو شب شد تیره بر من زندگانی

هنوز از صد گلم یک ناشکفته
گلستانم نگر بر باد رفته

مرا دردیست کان درمان ندارد
مرا راهیست کان پایان ندارد«

همی گفت این و در دل یار جویان
در اثنای سخن گریان و مویان

گهی دست پدر را بوسه دادی
گهی در پای مادر سر نهادی

ملک جمشید دانا بود و دانست
که جنت زیر پای مادرانست

شهنشه گفت: »کاین سودای عشق است
درین سر شورش غوغای عشق است

همانا دل به مهری گرم دارد
ولی گفتن ز مردم شرم دارد

کنون این کار را تدبیر سهل است
به تدبیر اندران تاخیر جهل است

بباید مجلسی خوش راست کردن
حضور گلرخان درخواست کردن

کجا در نوبهاری لاله روی است
کجا در گلشنی زنجیر موی است

به پیش خویش باید دادش آواز
مگر از پرده بیرون افتند این راز«

منادی گر منادی کرد آغاز
که مهرویان چین یکسر به پرواز

به ایوان همایون جمع گردند
شبستان حرم را شمع گردند

هزاران شاهد مه روی با شمع
بدین ایوان شدند از هر طرف جمع

چو شب گیسوی مشکین زد به شانه
جمال روز گم شد در میانه

بتان چین شدند از پرده بیرون
به عزم بزم ایوان همایون

درآمد هر سمن رخساری از در
به شکل لاله با شمعی معنبر

پری پیکر بتان سر تا به پا نور
قدح بر دستشان نور علی نور

گل رخسارشان در خوی نشسته
هزاران عقد در بر گل نشسته

سمن رویان چو گل افتاده بر هم
چو برگ گل نشسته تنگ بر هم

ز عکس رنگ روی لاله رویان
شده در صحن مجلس، لاله رویان

سر زلف سیه در عود سوزی
نسیم صبح در مجمر فروزی

ثوابت در تحیر مانده بر چرخ
فلک در گردش و سیاره در چرخ

به عالی منظری بر، شاه جمشید
نشسته با پدر چون ماه و خورشید

پدر هر دم یکی را عرضه کردی
به یادش ساغر می باز خوردی

ملک گفت: »ای پسر زین خوب رویان
دل و طبعت کدامین راست جویان؟

درین مجلس دلارامت کدامست؟
دلارام ترا آخر چه نام است؟

ملک زاده ملک را گفت شاها
کواکب لشکرا، گردون پناها!

چه شاید گفتن این بت پیکران را
که رشک آید بر ایشان بتگران را؟

عروسان نگارستان چین اند
غزالان شکارستان چین اند

ولی پیشم همان دارند مقدار
که خضرای دمن با نقش دیوار

ز جام دیگر این مستی است ما را
به جان دیگر این هستی است ما را

خلیلم گر درین بتخانه هستی
طلسم این بتان را بر شکستی

همه ایوان نگارستان مانی است
دریغا کان نگارستان ما نیست

بود هر دل به روی خوب مایل
ولی باشد به وجهی میل هر دل

چو دارد دوست بلبل عارض گل
چه در وجهش نشیند زلف سنبل؟

چو نیلوفر به خورشیدست مایل
ز مهتاب جهانبخش چه حاصل؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۰ - راز گفتن جمشید با پدر و مادر
در آخر غنچه این راز بشکفت
حدیث خواب یک یک با پدر گفت

پدر گفت: »این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست

همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد«

به مادر گفت: »تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن«

همایون هر زمان می داد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش

دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود

در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی

بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین

بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم

گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین

به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت

چنان در نقش بندی بود استاد
که می زد نقش چین بر آب چون باد

پری را نقش بر آینه می بست
پری از آینه فکرش نمی رست

ز رسمش نقش مانی گشته بی رنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ

کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی

همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم

ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند

نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی

کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟

کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟

به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست

که: »شاها حسن خوبان بی کنار است
در و دیوار عالم پر نگار است

ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است

رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست

ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم

مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است

تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست

به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را می کند مات

به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست

ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش می پرستند

نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده

که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت

ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش

چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید

سفر می کردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری

در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم

ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازه ام خورشید بشنید

فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست

متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم

دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده

مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی

ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی

چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد

همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای

کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت

ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد

متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم

نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگین ها عرض کردم

ز زلفش نافه های چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم

پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: »ای پاکیزه گوهر

ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟« گفتم: »ای خداوند

قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست

به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟

بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان«

بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد

کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم

بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود

ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت

نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت

روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسه ها داد

کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟

تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی

فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش

چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند

نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل می خواند با خویش:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش٢١‏_غزل
گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است
نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست

می دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس
می کند فریاد کاین بوی گلستان منست

خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه وار
می زند کاین عکس از آن شمع شبستان منست

می گشاید دل مرا از بند زلف نازنین
حلقه زلفش کلید قفل زندان منست

گر کند قصد سر من، بر سر من حاکمست
ور نماید میل جان، شکرانه بر جان منست

صورتی در پیش دارم خوب و می دانم که این
صورت جمعیت حال پریشان منست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب
یکایک باز گفت: ?»ای صورت انگیز
کنون این چاره را رنگی برآمیز

چو حاصل کرده ای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم

تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بی نیازی«

چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید

جوابش داد »این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است

ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست

درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است

ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید«

ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب

جوابش داد: »این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است

نمی باید در امید بستن
نمی شاید دل عاشق شکستن

ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن

درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر«

چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید

که: »ممن طبع ملک می آزمودم
در راز و درونی می گشودم

چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست

رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم

به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم

کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن

بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش

به رسم تاجران در راه بودن
نمی شاید درین راه شاه بودن

درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند

سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت

کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود

برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۳ - اجازه سفر خواستن جمشید
ملک جمشید کرد آن راز مشهور
فرستاد از در و درگاه فغفور

ندیمی را طلب فرمود و بنشاند
حکایت های شب یک یک فرو خواند

به عزم روی دستوری طلب کرد
مثال حکم فغفوری طلب کرد

چو شاه این قصه را بشنید در جمع
برای روشنایی سوخت چون شمع

لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زیر لب سخن پرداز را گفت

»برو از من بپرس آن نازنین را،
پدید آرنده تاج و نگین را،

بگویش این خیال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن

چرا چون نافه ببریدی ز مسکن
چرا چون لعل برکندی ز معدن؟

عزیز من مکن پند مرا خوار
جوانی، خاطر پیران نگه دار

به پیران سر مکن از من جدایی
مده بر باد ملک و پادشاهی

نمی دانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهی کشتنش در حسرت و درد

مر از دست من ای شاهبازم
که چون رغتی نخواهی یافت بازم

به گیتی چون تو فرزندی ندارم
دلارایی و دلبندی ندارم

پدر دوران عمر خویش رانده ست
مرا غیر از تو عمری نمانده ست

تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر
نمی دانم چه خواهی گفتن ای عمر«

رسول آمد حکایت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت

به سوی مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم

چو نور چشم خود را دید گریان
همایون گشت چون زلفش پریشان

روان برخاست چشمش را ببوسید
پس ار بوسیدنش احوال پرسید

پسر بنشست و با او راز می گفت
حدیث رفته یکی یک باز می گفت

به دارای دو گیتی خورد سوگند
که گر منعم کند گیتی خداوند

به خنجر سینه خود را کنم چاک
به جای تخت سازم بستر از خاک

چو مادر قصه دلبند بشنید
ز جان نازنین او بترسید

بسی پند و بسی امید دادش
بدان امیدها می کرد شادش

ملک را گشت معلوم آن روایت
که با او در نمی گیرد حکایت

فرستاد و شبی مهراب را خواند
بسی با او ز هر نوعی سخن راند

ملک را گفت مهراب: »ای خداوند
اگر خواهی بقای جان فرزند

بباید ساختن تدبیر راهش
که دارد ایزد از هر بد نگاهش

روان می بایدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فیروز«

نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز
به یک مه کرد ساز رفتنش ساز

غلامان سمن رخسار، سیصد
کنیزان پری دیدار، بی جد

بسی شد هودج و کوس و علم راست
هیونان را به هودج ها بیاراست

ناشانده نازکان را در عماری
چو اندر غنچه گل های بهاری

ز نزدیکان دوراندیش بخرد
روان کرد اندران موکب تنی صد

بسی جنگ آوران رزم دیده
جفای نیزه و خنجر کشیده

بسی مردم ز هر جنسی فرستاد
بسی پند و بسی اندرزشان داد

روان شد کاروانی فوج بر فوج
تو پنداری که زد دریای چین موج

درایش ناله بر گردون کشیده
درنگ او به هندوستان رسیده

جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۲۴ - سفر جمشید به روم
به روز فرخ و حال همایون
ملک جمشید رفت از شهر بیرون

برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش

ز آه و ناله می نالید گردون
ز گریه سنگ را می شد جگر خون

پدر می زد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر می کند مادر

سرشک از دیده باران، گفت: » ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!

بیا تا در بغل گیرم به نازت
که می دانم نخواهم دید بازت

بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم

دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد

گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت

بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک

خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر

مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی

همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل

درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت! «

ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر

به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین می کند و می گفت:

» دل از دستم ربوده ست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم«

همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار

مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست

دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند

ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم

چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل

به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان

گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرم تر می راند از من

گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد

بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا

همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان می برد کان خارش سریرست

ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 72 از 82:  « پیشین  1  ...  71  72  73  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA