انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 148 از 718:  « پیشین  1  ...  147  148  149  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱

عمر بگذشت و هوس در دل ما نیمرس است
راه طی گشت و همان آبله ها نیمرس است

آه ما گر به زمین بوس اجابت نرسد
نیست تقصیر هدف، ناوک ما نیمرس است

در ستمکاری و بیداد رسا افتاده است
یار چندان که در آیین وفا نیمرس است

به من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسید
مد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟

نکهت پیرهن یوسف مصرست رسا
گر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس است

نه به غمخانه من، نه به مزارم آمد
آن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!

میوه پخته محال است نیفتد بر خاک
هر که دل بسته به این دار فنا نیمرس است

می رسد رزق به اندازه حاجت صائب
بر زیادت طلبان آب و گیا نیمرس است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲

خواب و بیداری آن نرگس مخمور خوش است
این سرایی است که در بسته و معمور خوش است

نه همین روی زمین از تو شکر می خندد
کز شکرخند تو در زیر زمین مور خوش است

هر کبابی که بود شور، نمی باشد خوش
دل کبابی است که هر چند بود شور خوش است

خاکساری ز بزرگان جهان زیبنده است
این سفالی است که در مجلس فغفور خوش است

در نگین خانه نگین جلوه دیگر دارد
بر سر دار فنا مسند منصور خوش است

خون مرده است به چشم تو شب از مرده دلی
ورنه بیداردلان را شب دیجور خوش است

چند در پرده کسی راز خود اظهار کند؟
ارنی گفتن موسی به سر طور خویش است

دوزخ بی هنران صحبت بینایان است
خانه هر چند که تاریک بود عور خوش است

نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
با رفیقان موافق سفر دور خوش است

می زند بر جگر تشنه لبان آب، عقیق
با خیال تو دل صائب مهجور خوش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳

ای که قصدت ز سفر یار صداقت کیش است
آه ازین راه درازی که ترا در پیش است

پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند
در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است

بیشتر عفو خداشامل حالش گردد
گنه هر که به میزان قیامت بیش است

پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را
کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است

عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد
نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است

نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار
هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است

پیشی قافله ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است

صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش
بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴

نوبهار خط آن غنچه دهن در پیش است
دل مجروح مرا سیر ختن در پیش است

آنقدرها که نگاه است ز مژگان در پیش
از غزالان دل رم کرده من در پیش است

ای که داری هوس بوسه آن کنج دهن
باخبر باش که آن چاه ذقن در پیش است

از فروغ لب او چشم سهیل آب آورد
این عقیقی است که از کان یمن در پیش است

بشکند توبه اگر سد سکندر باشد
در بهاری که دو صد توبه شکن در پیش است

ادب راهنما شوق مرا سنگ ره است
در سبکسیری اگر خضر ز من در پیش است

از دم تیغ به صد زخم نگرداند روی
هر که را همچو قلم راه سخن در پیش است

حلقه ماتمش از طوق گریبان باشد
هر سری را که غم خاک شدن در پیش است

دامن پاک بود جامه مردان را زیب
ورنه صد پیرهن از جامه کفن در پیش است

حاصل چشمه بینایی اگر آب حیاست
چاه از چشم حسودان وطن در پیش است

نتوانی لب اگر از سخن حق بستن
همچو منصور ترا دار و رسن در پیش است

به که در دام و قفس سر به ته بال کشد
بلبلی را که تماشای چمن در پیش است

مژه بر هم نزند در دل شبهای دراز
شانه ای را که سر زلف سخن در پیش است

گر به گفتار توان رتبه کردار گرفت
صائب از خوش سخنان خامه من در پیش است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵

از دل خونشده ام چهره جانان داغ است
از کباب تر من آتش سوزان داغ است

الف از برق کشد بهر چه بر سینه خویش؟
گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ است

جگر سوخته را تیغ بود آب حیات
سر سودازده را چتر سلیمان داغ است

مرهم داغ من تشنه جگر زخم بود
بخیه زخم من بی سر و سامان داغ است

لب خندانی اگر هست به عالم، زخم است
گل بی خاری اگر هست به دوران، داغ است

چون سمندر بود اخگر گل بی خار مرا
از جگرداری من آتش سوزان داغ است

نیست چون لاله ز خونین جگری رنگ ترا
ورنه شیرازه اوراق پریشان داغ است

چتر خورشید قیامت بودش سایه بید
دل هر سوخته جانی که ز هجران داغ است

کلف چهره ماه است دلیل روشن
کز طمع، قسمت دلهای پریشان داغ است

چون سیاهی نرود از سر داغش هرگز؟
گر نه از لعل لبش چشمه حیوان داغ است

به چه تقریب ز فانوس حصاری شده است؟
گر نه از چهره او شمع فروزان داغ است

می توان یافتن از ریختن رنگ سهیل
که زر نگینی آن سیب زنخدان داغ است

دل خونگرم من از دوری آن تیر خدنگ
چون کریمی است که از رفتن مهمان داغ است

آتش خشم فرو خور، که سراپای پلنگ
از برون دادن این آتش پنهان داغ است

می کند از قدح لاله تراوش صائب
که نصیب جگر از نعمت الوان داغ است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶

هر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف است
هر حیاتی که نه در عشق سرآید تلف است

نعل وارون نکند راست روان را گمراه
چه زیان دارد اگر پشت کمان بر هدف است؟

روی خورشید نباشد به نقابی محتاج
روشنی گوهر بی قیمت ما را صدف است

می رسد کلفت ایام به ارباب کمال
تا هلال است مه آسوده ز رنج کلف است

مصحف روی بتان را نبود نقطه سهو
کوکب خال به هر جا که بود در شرف است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷

ناله سوخته جانان به اثر نزدیک است
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است

قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر
زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟

وصل با کوتهی دست ندارد ثمری
بهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟

صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است

روی دنیای فرومایه به بی رویان است
همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است

دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا
شب ایام بهاران به سحر نزدیک است

کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است

سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب
کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸

عشق را از دل سودازده ما ننگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است

خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است

چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است

چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است

سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است

آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است

دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است

سخن تلخ کند نرخ، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است

چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹

در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است

هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است

چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است

همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است

می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟

شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است

به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است

ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است

سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است

نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است

نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰

سبزی نه فلک از چشم گهربار دل است
آب این مزرعه از دیده بیدار دل است

یوسفی را که ندیده است زلیخا در خواب
یکی از جلوه گران سر بازار دل است

نفس سرد، نسیم جگر سوخته است
داغ جانسوز، چراغ سر بیمار دل است

آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
شبنم سوخته گلشن بی خار دل است

از خموشی لب اظهار به هم چسبیدن
حجت ناطق شیرینی گفتار دل است

بی ملامت نشود آینه دل روشن
زخم شمشیر زبان صیقل زنگار دل است

بی قدم گرد سراپای جهان گردیدن
کار هر بی سر و پایی نبود، کار دل است

بحر در ساغر گرداب نگنجد هرگز
گوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟

نقطه از گردش پرگار خبر می بخشد
چشم حیرت زدگان شاهد رفتار دل است

پرتو شمع محال است به روزن نرسد
بینش چشم من از دیده بیدار دل است

غنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتاد
نفس خوش نزند هر که گرفتار دل است

ما به امید خطر بادیه پیما شده ایم
آه اگر نشکند این شیشه که در بار دل است

صائب این ناله زاری که صنوبر دارد
از نسیم سحری نیست، که از بار دل است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 148 از 718:  « پیشین  1  ...  147  148  149  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA