انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 718:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۷

پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش را
از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را
مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد
خرمن گل مایه حسرت بود آغوش را
نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست
خشت خم می نوشد اول، باده سرجوش را
باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب
ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را
جز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلی
حلقه بیرون در کن در مجالس گوش را
مستی و مخموری عالم به هم آمیخته است
دور باش نیش در دنبال باشد نوش را
این زمان در زیر بار کوه منت می روم
من که می دزدیدم از دست نوازش دوش را
گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد
بیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
بر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منه
از سر خوان تهی بردار این سرپوش را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸

بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را
می کنم با درد سودا باده سرجوش را
مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)
زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید
کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را
بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان
نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
ای ردا از دوش من بردار دست التفات
کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را
کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است
تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹

چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی
می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است
نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را
زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟
می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را
روزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده ام
کیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰

نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش را
شکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش را
سوز دل از دست می گیرد عنان اختیار
شمع نتواند گره زد اشک و آه خویش را
خال مشکین است ازان سیب ذقن ظاهر شده؟
یا شب قدری است گرد آورده نور خویش را
حاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستی
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
پیش پای فکر رنگین هیچ راهی دور نیست
چون حنا یک شب به هندستان رساند خویش را
می رود از کوته اندیشی به استقبال مرگ
بی ضرورت می دواند هر که اسب خویش را
گر چه می سازند خود را دیگران در خانه جمع
گم کند در خانه آیینه خودبین خویش را
پاس همراهان کاهل سنگ راه من شده است
ور نه صائب من به منزل می رساندم خویش را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱

از صفای دل نباشد حاصلی درویش را
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان
رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را
شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد
بر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش را
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا مآل اندیش را
آسمان سنگدل از خاک راهش برنداشت
بر زمین چندان که زد خورشید تابان خویش را
در خور پروانه ام بزم جهان شمعی نداشت
سوختم از گرمی پرواز، بال خویش را
صبر کن بر تلخکامی ها که آخر روزگار
چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش را
از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه ای
می کند ایجاد دریا تا ببیند خویش را
گر به درد آمد دلت از ناله صائب، ببخش
ناله دردآلود می باشد درون ریش را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲

صرف بیکاری مگردان روزگار خویش را
پرده روی توکل ساز، کار خویش را
زاد همراهان درین وادی نمی آید به کار
پر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش را
شعله نیلوفری در محفل قدس است باب
دور کن اینجا ز خود دود و شرار خویش را
پرده دام است خاک این جهان پرفریب
بند عزلت بر مدار از پا شکار خویش را
یک سیه خانه است گردون از بیابان عدم
گردباد آن بیابان کن غبار خویش را
گرد راه از چهره سیلاب می شوید محیط
متصل گردان به دریا جویبار خویش را
بر زر کامل عیار آتش گلستان می شود
فرصتی تا هست کامل کن عیار خویش را
گوشه گیری کشتی نوح است در بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خویش را
تا در ایام خزان از زردرویی وارهی
در بهار از خود بیفشان برگ و بار خویش را
ای که در چشم خود از یوسف فزونی در جمال
از دو چشم خصم کن آیینه دار خویش را
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
نیست صائب قول را بی فعل در دل ها اثر
بر نصیحت چند بگذاری مدار خویش را؟
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳

وطه دادم در دل الماس داغ خویش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
من که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
بی خودی را گردش چشم تو عالمگیر ساخت
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
می شود شور قیامت مرهم کافوریم
من که پروردم به چشم شور، داغ خویش را
عشرت ده روزه گل قابل تقسیم نیست
وقف بلبل می کنم دربسته، باغ خویش را
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴

تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم
این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را
گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند
می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را
گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵

من گرفتم ساختی پوشیده سال خویش را
چون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟
وارثان را کرد مستغنی ز احسان اجل
هر که پیش از مرگ قسمت کرد مال خویش را
چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا
برنیارم ز آستین دست سؤال خویش را
در میان جمع تا چون شمع باشی سرفراز
سبزدار از آب چشم خود نهال خویش را
می گدازندت به چشم شور، این نادیدگان
من گرفتم بدر گرداندی هلال خویش را
می شود افزون غبار کلفتم چون آسیا
می زنم بر یکدگر چندان که بال خویش را
رحم کن ای گوهر سیراب بر لب تشنگان
چند داری در گره آب زلال خویش را
وقت رفتن نیست در دنبال چشم حسرتش
هر که پیش از خود فرستاده است مال خویش را
پرده حیرت جهان را چشم بندی کرده است
از که می داری نهان یارب جمال خویش را
نه ز دلسوزی است خوبان گر به دل رحمی کنند
تازه دارد بهر خود ریحان سفال خویش را
هر که گردیده است صائب زخمی عین الکمال
می کند پوشیده از مردم کمال خویش را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۶

من که خواهم محو از عالم نشان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم
تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو می دادم به دست دل عنان خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می ساختم نامهربان خویش را
لازم پیری است صائب بر گریزان حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را
هله
     
  
صفحه  صفحه 9 از 718:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA