انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 98:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  95  96  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره 19«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا
با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا
من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا
عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا
هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا
توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا
جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 20«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از جمال مصطفی روئی بیاد آمد مرا
وز دم و یس القرن بوئی بیاد آمد مرا
فکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفت
قرب حق سوی بی سوئی بیاد آمد مرا
درکنار بحرعلم ساقی کوثر شدم
از بهشت معرفت جوئی بیاد آمد مرا
سوی وجه الله رهی میخواستم روشن چو مهر
زاهل عصمت یک بیک روئی بیاد آمد مرا
زلف بر رخسار خوبان دیده ام از سرکنه
اهل ایمان را سر موئی بیاد آمد مرا
در شب تاری بدل نور عبادت چون نیافت
روی حورائی و گیسوئی بیاد آمد مرا
فیض را در شاعری فکر کهن از یاد رفت
در حقیقت فکرت توئی بیاد آمد مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 21«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وصل با دلدار میباید مرا
فصل از اغیار می باید مرا
چون نیم از اصل خود ببریده اند
نالهای زار می باید مرا
من کجا و رسم عقل و دین کجا
مست یارم یار می باید مرا
بی وصال او نمیخواهم بهشت
دار بعد از جار میباید مرا
عشق از نام نکو ننگ آیدش
عاشقم من عار می باید مرا
عقل دادم بستدم دیوانگی
شیوهٔ این کار میباید مرا
تا بکی این راز را پنهان کنم
مستی و اظهار میباید مرا
سر زمن سر میزند بی اختیار
محرم اسرار میباید مرا
گفتگو بگذار فیض و کار کن
در ره او کار میباید مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 22«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است
در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم
برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن
اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل
با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا
زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف
نیست از کس شکوه ام از خود زیان آیدمرا
هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا
میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا
هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او
میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا
هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند
میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 23«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشقفیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 24«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آفتاب وصل جانان بر نمی آید مرا
وین شب تاریک هجران سرنمی آید مرا
دل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولی
یکنفس آن بیوفا بر سر نمی اید مرا
طالع شوریده بین کان مایهٔ شوریدگی
بی خبر یکبار از در در نمی اید مرا
ازطرب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسود
قامت چون نخل او در بر نمی آید مرا
بخت بدبین کز پیامی خاطر ما خوشنکرد
آرزوئی از نکویان بر نمی آید مرا
زرد شد برک نهال عیش در دل سالهاست
لاله رخساری بچشم تر نمی آید مرا
من زرندی و نظر بازی نخواهم توبه کرد
هیچ کاری فیض ازین خوشتر نمی آید مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 25«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای که در این خاکدان جان و جهانی مرا
چون بروم زین سرا باغ و جنانی مرا
جان مرا جان توئی لعل مرا کان توئی
در دل ویران توئی گنج نهانی مرا
آنکه بدل میدمد روح سخن هردمم
تا نزند یکنفس بی دمش آبی مرا
شب همه شب تابصبح همنفس من توئی
روز چو کاری کنم کار و دکانی مرا
تا که بمحفل درم با تو سخن میکنم
چونکه بخلوت روم مونس جانی مرا
یکنفس ازپیش تو گر بروم گم شوم
چون بتو آرم پناه امن و امانی مرا
گر تو برانی مراجان زفراقت دهم
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا
گه به وصالم کشی گه ز فراقم کشی
گاه چنینی مرا گاه چنانی مرا
فیض بتو رو کند رو چو بهرسو کند
نور تو عالم گرفت قبله از آنی مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 26«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ترا سزاست خدائی نه جسم را و نه جانرا
تو را سزد که خودآئی نه جسم را و نهجانرا
توئی توئی که توئی و منی و مائی و اوئی
منی نشاید و مائی نه جسم را و نه جانرا
توئی که تای ندارد وحید و فردی و یکتا
نبود غیردوتائی نه جسم را و نه جانرا
تو را رسد که در آئینهٔ رسالت احمد
جمال خویش نمائی نه جسم را و نه جانرا
تو را رسد بنسیم کلام آل محمد ص
زر از چهره گشائی نه جسم را و نه جانرا
تو را رسد که هزاران هزار نقش بدایع
زکلک صنع نمائی نه جسم را و نه جانرا
ترارسد که دو صدساله زنک کفر و گنه را
زلوح دل بزدائی نه جسم را و نه جانرا
ترا رسد که چو جا نشد زجسم جسم زهم ریخت
دگر اعاده نمائی نه جسم را و نه جانرا
ترا رسد که در آئینهٔ نعیم و عقوبت
بلطف و قهر در آئی نه جسم را و نه جانرا
بلطف خویش ببخشا اسیر قهر خودت را
چو نیست از تو رهائی نه جسم را و نه جانرا
نه ایم از تو جدا موجهای بحر وجودیم
نباشد از تو جدائی نه جسم را و نه جانرا
زما و من چون بپرداخت فیض خانهٔ دل را
تو را رسد که در آئی نه جسم را و نه جانرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 27«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر خرند زعشاق جان سوخته را
روان بدوست برم این روان سوخته را
کشد چو شعله زحرف فراق دوست نفس
کشم بکام خموشی زبان سوخته را
زآتش دل من حرف در دهن سوزد
کسی چگونه بفهمد بیان سوخته را
خبر ببر ببر دلبر ای صبا و بگوی
سزد که رحم کنی عاشقان سوخته را
بگو زسوختگان آتشین رخان پرسند
ترا چه شد که نپرسی فلان سوخته را
زهم بپاش صبا قالبم بپاش افکن
مهل که دفن کنند استخوان سوخته را
بسوخت زآتش عشقش تنم طبیب برو
دوا چگونه توان خستگان سوخته را
فتاد آتش عشقش بدل زمن کم شد
کجا روم زکه پرسم نشان سوخته را
حدیث سوختگانست بهرخامان حیف
خبر کنید زمن همدمان سوخته را
دهان و کام و زبان سوخت زاولین سخنش
بگو به فیض به بندد دهان سوخته را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 28«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بنواز دل شکسته‌ای را
رحمی بنمای خسته‌ای را
میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشسته‌ای را
بیگانه مشو بخویش پیوند
از هر دو جهان گسسته‌ای را
سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بسته‌ای را
مگذار بدام نفس افتد
از چنگل دیو جسته‌ای را
با بار فتد بچنگ ابلیس
با خیل ملک نشسته‌ای را
مگذار شود بکام دشمن
دل در غم دست بسته‌ای را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رسته‌ای را
بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکسته‌ای را
یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خسته‌ای را
فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسسته‌ای را
بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بسته‌ای را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 3 از 98:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  95  96  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA