انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 64:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
بخش۳


چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد و تفت
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران
نهادند سر سوی مازندران
به میلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید
ترا تیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه
دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز
به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
به جایی که پنهان شود آفتاب
بدان جایگه ساخت آرام و خواب
کجا جای دیوان دژخیم بود
بدان جایگه پیل را بیم بود
بگسترد زربفت بر میش سار
هوا پر ز بوی از می خوشگوار
همه پهلوانان فرخنده پی
نشستند بر تخت کاووس کی
همه شب می و مجلس آراستند
به شبگیر کز خواب برخاستند
پراگنده نزدیک شاه آمدند
کمر بسته و با کلاه آمدند
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران
گشایندهٔ شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان
تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز
شب آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی
جهان کن سراسر ز دیوان تهی
کمر بست و رفت از بر شاه گیو
ز لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار
نیافت از سر تیغ او زینهار
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر
یکی چون بهشت برین شهر دید
پر از خرمی بر درش بهر دید
به هر برزنی بر فزون از هزار
پرستار با طوق و با گوشوار
پرستنده زین بیشتر با کلاه
به چهره به کردار تابنده ماه
به هر جای گنجی پراگنده زر
به یک جای دینار سرخ و گهر
بی‌اندازه گرد اندرش چارپای
بهشتیست گفتی همیدون به جای
به کاووس بردند از او آگهی
ازان خرمی جای و آن فرهی
همی گفت خرم زیاد آنک گفت
که مازندران را بهشتیست جفت
همه شهر گویی مگر بتکده‌ست
ز دیبای چین بر گل آذین زدست
بتان بهشتند گویی درست
به گلنارشان روی رضوان بشست
چو یک هفته بگذشت ایرانیان
ز غارت گشادند یکسر میان
خبر شد سوی شاه مازندران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود
که جان و تنش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رو نزد دیو سپید
چنان رو که بر چرخ گردنده شید
بگویش که آمد به مازندران
بغارت از ایران سپاهی گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشگری جنگ سازان نو
کنون گر نباشی تو فریادرس
نبینی بمازندران زنده کس
چو بشنید پیغام سنجه نهفت
بر دیو پیغام شه بازگفت
چنین پاسخش داد دیو سپید
که از روزگاران مشو ناامید
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرم پی او ز مازندران
شب آمد یکی ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان
همه روشناییش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر
سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم
از ایشان فراوان تبه کرد نیز
نبود از بدبخت ماننده چیز
چو تاریک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
همه داستان یاد باید گرفت
که خیره نماید شگفت از شگفت
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر ز گنج
به سختی چو یک هفته اندر کشید
به دیده ز ایرانیان کس ندید
بهشتم بغرید دیو سپید
که ای شاه بی‌بر به کردار بید
همی برتری را بیاراستی
چراگاه مازندران خواستی
همی نیروی خویش چون پیل مست
بدیدی و کس را ندادی تو دست
چو با تاج و با تخت نشکیفتی
خرد را بدین‌گونه بفریفتی
کنون آنچ اندر خور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست
ازان نره دیوان خنجرگذار
گزین کرد جنگی ده و دوهزار
بر ایرانیان بر نگهدار کرد
سر سرکشان پر ز تیمار کرد
سران را همه بندها ساختند
چو از بند و بستن بپرداختند
خورش دادشان اندکی جان سپوز
بدان تا گذارند روزی به روز
ازان پس همه گنج شاه جهان
چه از تاج یاقوت و گرز گران
سپرد آنچ دید از کران تا کران
به ارژنگ سالار مازندران
بر شاه رو گفت و او را بگوی
که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی
همه پهلوانان ایران و شاه
نه خورشید بینند روشن نه ماه
به کشتن نکردم برو بر نهیب
بدان تا بداند فراز و نشیب
به زاری و سختی برآیدش هوش
کسی نیز ننهد برین کار گوش
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی
سوی شاه مازندران کرد روی
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسپان آراسته
سپرد او به شاه و سبک بازگشت
بدان برز کوه آمد از پهن دشت



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۴

ازان پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد مردی چو مرغی به پر
سوی زابلستان فرستاد زود
به نزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یادآورم
همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد
تو گویی که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
به روشن دل از دور بدها بدید
که زین بر زمانه چه خواهد رسید
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنی
که آسایش آری و گر دم زنی
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
هران تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که او را روان آرمید
اگر جنگ دریا کنی خون شود
از آوای تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید
به جان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهی بدان گفت زال
دو راهست و هر دو به رنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهان‌آفرین
اگرچه به رنجست هم بگذرد
پی رخش فرخ زمین بسپرد
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو
برآید به فرمان گیهان خدیو
تواند کسی این سخن بازداشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همی ماند ایدر کسی
بخوانند اگرچه بماند بسی
کسی کاو جهان را بنام بلند
گذارد به رفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای
بزرگان پیشین ندیدند رای
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درنده شیر
کنون من کمربسته و رفته‌گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهان‌آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی
نه بگزیدم این راه برآرزوی
مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی
چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من به زنهار دار
به پدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد
دمش مرد دانا همی بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت
بر آنی کزو گیتی آباد گشت



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۵

برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بی‌پوست و بی‌جانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشهٔ شیر بود
که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۶

یکی راه پیش آمدش ناگزیر
همی رفت بایست بر خیره خیر
پی اسپ و گویا زبان سوار
ز گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست
همی رفت پویان به کردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری به سر
گرایدونک خشنودی از رنج من
بدان گیتی آگنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار
دهد شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیان را ز چنگال دیو
گشاید بی‌آزار گیهان خدیو
گنهکار و افگندگان تواند
پرستنده و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد
که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای
بپیچد نیارد خرد را به جای
برین چشمه آبشخور میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
به جایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
گیابر در و دشت تو سبز باد
مباد از تو هرگز دل یوز شاد
ترا هرک یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن
وگرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینهٔ اژدهای بزرگ
نگنجد بماند به چنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان
ز رستم به دشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش بران آب پاک
به کردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفگند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت
برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت
به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و بر آسود و نگشاد لب
چمان و چران رخش تا نیم شب


[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۷

ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر این‌بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهان‌آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بی‌نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینه‌ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بی‌آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۸

چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخنده‌پی
یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهٔ رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدان‌گونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
چ


[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۹

وزانجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راه‌جوی
همی رفت پویان به جایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید
شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی
وزانجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید
جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب
لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار
بپوشید چون خشک شد خود و ببر
گیاکرد بستر بسان هژبر
بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوی او شد دوان
سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی
چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن
چرا اسپ بر خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
سبک دشتبان گوش را برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان
بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون به دستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست
وگر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
مرا دید برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
چو بشنید اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود
که تا بنگرد کاو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار
چو از دشتبان این شگفتی شنید
به نخچیر گه بر پی شیر دید
عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه و پناه تو کیست
نبایست کردن برین ره گذر
ره نره دیوان پرخاشخر
چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد به زور هژبر
همه نیزه و تیغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد
نیامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن
هران مام کاو چون تو زاید پسر
کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر
تو با این سپه پیش من رانده‌ای
همی گو ز برگنبد افشانده‌ای
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام
چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره
به یک زخم دو دو سرافگند خوار
همی یافت از تن به یک تن چهار
سران را ز زخمش به خاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید
در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم
بپرداز و بگشای یکباره چشم
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هرچ خواهی همان
ترا خانهٔ بید و دیو سپید
نمایم من این را که دادی نوید
به جایی که بستست کاووس شاه
بگویم ترا یک به یک شهر و راه
از ایدر به نزدیک کاووس کی
صد افگنده بخشیده فرسنگ پی
وزانجا سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشوار و بد
میان دو صد چاهساری شگفت
به پیمایش اندازه نتوان گرفت
میان دو کوهست این هول جای
نپرید بر آسمان بر همای
ز دیوان جنگی ده و دو هزار
به شب پاسبانند بر چاهسار
چو پولاد غندی سپهدار اوی
چو بیدست و سنجه نگهدار اوی
یکی کوه یابی مر او را به تن
بر و کتف و یالش بود ده رسن
ترا با چنین یال و دست و عنان
گذارندهٔ گرز و تیغ و سنان
چنین برز و بالا و این کار کرد
نه خوب است با دیو جستن نبرد
کزو بگذری سنگلاخست و دشت
که آهو بران ره نیارد گذشت
چو زو بگذری رود آبست پیش
که پهنای او بر دو فرسنگ بیش
کنارنگ دیوی نگهدار اوی
همه نره دیوان به فرمان اوی
وزان روی بزگوش تا نرم پای
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
ز بزگوش تا شاه مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران
پراگنده در پادشاهی سوار
همانا که هستند سیصدهزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
کزیشان به شهر اندرون جای نیست
نتابی تو تنها و گر ز آهنی
بسایدت سوهان آهرمنی
چنان لشکری با سلیح و درم
نبینی ازیشان یکی را دژم
بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی
ببینی کزین یک تن پیلتن
چه آید بران نامدار انجمن
به نیروی یزدان پیروزگر
به بخت و به شمشیر تیز و هنر
چو بینند تاو بر و یال من
به جنگ اندرون زخم گوپال من
به درد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب
ازان سو کجا هست کاووس کی
مرا راه بنمای و بردار پی
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب
خروش آمد از دشت و بانگ جلب
به مازندران آتش افروختند
به هر جای شمعی همی سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
بخفت آن زمان رستم جنگجوی
چو خورشید تابنده بنمود روی
بپیچید اولاد را بر درخت
به خم کمندش درآویخت سخت
به زین اندر افگند گرز نیا
همی رفت یکدل پر از کیمیا



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۱۰

یکی مغفری خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتی‌فروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند
نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی
یل دانش‌افروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بی‌بر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
گذر کرد باید بر هفت کوه
ز دیوان به هر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک
چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بران نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید
کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
ازان جایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چاره‌گرست
فراوان به گرداندرش لشکرست
گر ایدونک پشت من آرد به خم
شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۱۱

وزان جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نره دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بی‌بن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد بر هم ببست
به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد
سران را سر از تن همی دور کرد
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند
به آورد با او نیاویختند
وزان جایگه سوی دیو سپید
بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید
تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زنده‌ام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید
همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جان‌آفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بی‌نیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بی‌تو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست
که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی
برافروختن جای تاریک اوی



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
مرد

 
بخش۱۲

یکی نامه‌ای بر حریر سپید
بدو اندرون چند بیم و امید
دبیری خرمند بنوشت خوب
پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا به گیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود بر کام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گرایندهٔ تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال
لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستاده‌ای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران
دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
می و مشک انداخته پر حریر
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
به دل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید
که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندر نشاند



[imgs=] [/imgs]
ای خدا
     
  
صفحه  صفحه 15 از 64:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA