انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

Sheykh Bahai | شیخ بهایی


مرد

 
شیخ بهایی
Sheykh Bahai



فی‌العقل

چیست دانی عقل در نزد حکیم؟
مقتبس، نوری ز مشکوة قدیم

از برای نفس تا سازد عیان
از معانی، آنچه می‌تابد بر آن

چون جمال عقل، عین ذات اوست
نیستش محتاج عینی کو نکوست

بلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوست
دیگران را نیز نیکویی به اوست

پس اگر گویی، چرا نیکوست عقل
خواهمت گفتن: نکو زان روست عقل

جان و عقل آمد، بعینه، جان نور
که بود از عین ذات او ظهور

او بذاته، ظاهر آمد، نی به ذات
فهم کن، تا وارهی از مشکلات

نیر اعظم دو باشد: شمس و عقل
جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل

نور عقلانی، فزون از شمس دان
زانکه این تابد به جسم و آن به جان

نور عقلانی کند تنویر دل
نور شمسانی کند تنویر گل

شمس بر ظاهر، همین تابان بود
لیک باطن، از خرد ریان بود

گر تو وصف عقل از من نشنوی
گوش کن ابیات چند از مثنوی
     
  
مرد

 
قال المولوی المعنوی

« مشورت می‌کرد، شخصی با یکی
تا یقینش رو نماید، بی‌شکی
گفت: ای خوشنام! غیر من بجو
ماجرای مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ
نبود از رأی عدو، پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست
من عدوم، چاره نبود کز منی
کژ روم، با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن، شرط نیست
جستن از غیر محل، ناجستنی است
من تو را، بی‌هیچ شکی، دشمنم
من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خیر کن با خلق، از بهر خدا
یا برای جان خود، ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صور
چون که کردی دشمنی، پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت: می‌دانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کج روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش
عقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه، ور بود، آن مرده است
گربهٔ چون شیر، شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود
که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها
کان رود در خانه‌ای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود
ظلمت شب، پیش او روشن بود
کاو ز شب مظلم‌تر و تاری‌تر است
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش، مانی بی‌فروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
آنکه شهوت می‌تند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بی‌محک، پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌ای اهل فراز و شیب من
عقل را، گر اره‌ای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
     
  
مرد

 
فی اختلاف العقول

عقلها را داده ایزد اعتداد
مختلف اقدار بر حسب مواد

شعله‌ها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است

پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست

سعی می‌کن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام

سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار

برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها

عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی

هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود

امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!

چون شدی بی‌بهره از فکر ای دغل
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل

فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین

ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد

تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی

ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کرده‌ای خود غیبت نیکان مباح

عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود

چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد

گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود

ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بی‌پروا شده

در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی

صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق

نامیش با مشرب و بی‌ساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته

بس سبکروح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
     
  
مرد

 
فی العلم وحده

ای که هستی، روز و شب، جویای علم
تشنه و غواص، در دریای علم

رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟

هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند

آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه

و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول

کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی

گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است

علم مطلق، بی‌حد و بی‌منتهاست
حد بی‌حد باز بی‌حد را سزاست

ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است

علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت

علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی

پس بدانی، قدرت بی‌حد او
فیض و جود و نعمت بی‌عد او

آن به تعظیم آردت، بی‌اختیار
وین کند در جمله حال امیدوار

بی‌تصنع، حب خود در دل کند
بی‌تکلف، بر عمل مایل کند

چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی

آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است

قوم جهال ار عبادت می‌کنند
بیشتر، از روی عادت می‌کنند

یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
     
  
مرد

 
تمثیل

بی‌نمازی با یکی از اهل راز
خواست گوید علت ترک نماز

گفت : هر وقتی که کردم قصد آن
آفتی آمد به مالم، ناگهان

و آن دگر گفتش که من کردم نماز
مدتی بسیار و شبهای دراز

تا برون آیم ز فقر و احتیاج
گیرد آن دکان و بازارم رواج

حاصلی از وی توقع داشتم
چون نشد، یکبارگی بگذاشتم

این بود احوال جهال، ای عزیز!
این بودشان پایهٔ قدر و تمیز

واجبی را در خیال، این گمرهان
کرده‌اند از جهل خود، ممکن گمان

داده نسبت بخل یا غفلت به وی
در مقایل، خویش را دانسته شیء

غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق
آنکه در دریای تشبیه است غرق

تا نشد اوصاف امکانیش فهم
کی تواند دید کوته، دست وهم

ساحت عزت، چه سان داند بری
از خلاء و سطح و بعد جوهری

تا ندانسته است اعراض عدد
بر چه معنی خواهدش گفتی احد

هرچه گوید، در رضا و در غضب
زان منزه‌دان، جناب قدس رب

گرچه تقدیس خداوند صمد
از ره تقلید هم ممکن بود

زان جهت گوییم: جمعی از عوام
یافته در سلک اسلام، انتظام

لیک، این اسلام، حکم ظاهر است
تا برون آید ز گبر و بت‌پرست

گرنه فضل از حق خود دارد قبول
کی شود مقبول تقلید اصول

بلکه آن تقلید هم از مشکلات
اصل مطلب چون بود از غامضات

ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام
که در آن منظور بودش خاص و عام

رفته رفته، عقلها چون شد قوی
یافت بسطی مجملات معنوی

آنکه از علم سیر دارد خبر
کرده در اقوال معصومین نظر

دیده اجمالات و تفصیلاتشان
در تکلم، مختلف حالاتشان

سائلی پرسید از تفویض و جبر
تا شناسد، کیست در امت چو گبر

گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام
حق مفوض کرده باشد بر آنام

راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست
لیک، آن نه کز پیمبر واردست

چون نبودش تاب استعداد و درک
کرد زان تفسیر، این تفیض، درک
     
  
مرد

 
فی‌التحقیق

ای خوشا نفسی که شد در جستجو
بس تفحص کرد حق را کو به کو

در همه حالات، حق منظور داشت
حق ورا دانست، ناحق را گذاشت

گر چنینی، هر کتابی را بخوان
عاقبت، مأجوری خود را بدان

ورنه حق مقصود داری ای خبیث
بر تو حجت باشد این علم حدیث

رو تتبع کن وجود رأیها
تا شوی واقف مکانهای خطا

این چنین فرموده، شاه علم و دین
هادی عرفان، امیرالمؤمنین

هان، نگویی فلسفه، کل حق بود
آنکه گوید، کافر مطلق بود

آری! از وی می‌کند در دل خطور
بس معانی کز دهانت بوده دور

چون تصور کردش آنکو المعی است
دید دانست آنچه خود را واقعی است

چون تواند کرد عقل اثبات شیء
تا نمی‌فهمند شرح رسم وی

هم برین منوال دان ابطال آن
این بود قانون عقل جاودان
     
  
مرد

 
فی‌الفطره

ای لوای اجتهاد افراشته
روزهٔ هر روز، عادت ساخته

اهل وحدت را به شقوت کرده حکم
بسته‌شان در ربقهٔ صم و بکم

هان، مشو مغرور بر افعال خود
هان مشو مسرور بر احوال خود

این عبادتهای تو مقبول نیست
تا ندانی عاقبت، کار تو چیست

ای بسا نعلی که وارون بسته شد
شیشهٔ امن نفوس اشکسته شد

گبر چندین ساله‌ای در حین نزع
کرد بر حقیقت اسلام، قطع

عابدی با شد و مد و کش و فش
بهر ترسا بچه‌ای شد، باده‌کش

کار با انجام کار است و سرشت
ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت

ای بسا بدطینت و نیکوخصال
ای بسا خوش طینت و ناخوش فعال

طینت بد، آنکه در علم ازل
رفته از وی ختم بر کفر و دغل
     
  
مرد

 
در توحید

دست او، طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت

به تونزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید

چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا، هم از او جوی

«لا» نهنگی است، کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام

هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ

نقطه‌ای زین دوایر پرگار
نیست بیرون ز دور این پرگار

چه مرکب در این فضا، چه بسیط
هست حکم فنا، به جمله محیط

بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است

هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ

دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم

چون کند «لا» بساط کثرت طی
دهد «الا» ز جام وحدت، می
     
  
مرد

 
باقی سخن در توحید

می‌برد تا به خدمت ذوالمن
کش کشانش، دوشاخه در گردن

دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ

کرسی «لا» مثلثی است صغیر
اندر او مضمحل، جهان کبیر

هرکه رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت

عقل داند، ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج

«بوحنیفه» چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت

هست بر رای او به شرح هدی
آن مثلث، مباح و پاک ولی

این مثلث، به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح

زان مثلث، هر آنکه زد جامی
شد ز مستی، زبون هر خامی

زین مثلث، هرآنکه یک جرعه
خورد، بختش به نام زد قرعه

جرعهٔ راحتش، به جام افتاد
قرعهٔ دولتش، به نام افتاد
     
  
مرد

 
فی التکلیف والشوق

هان، مدان بیگار تکلیفان عام
هان! مدان ضایع رسالات و پیام

باید اول آید از حق نهی و امر
غیر مختص، نه به زید ونه به عمرو

ز استماع آن دو تا بارز شده است
شوق مکنونی که در نیک و بد است

امر و نهی شرع و عقل و دین ز رب
شرط شوق این و آن دان، نه سبب

شرط اصلا محدث مشروط نیست
گرچه از بهر حدوثش، بودنی است

گر نباشد بارش نام از سما
از زمین کی روید اقسام گیا

گل، به فیض عام، روید از زمین
لیک این باشد چنان و آن چنین

این یکی خارست آن یک گل به ذات
هر یکی دارد ز ذات خود صفات

سنبل و گل، بهر روییدن دمید
خار و خس را بهر تون او آفرید

بارش اینها را چنین حالات داد
پس به بارش، حال ذات از وی نزاد

گر نکردی فهم، بگذر زین مقال
خویش را ضایع مکن اندر جلال
     
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

Sheykh Bahai | شیخ بهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA