انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Sheykh Bahai | شیخ بهایی


مرد

 
شیخ بهایی
Sheykh Bahai



دلا! باز این همه افسردگی چیست؟
به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟

اگر آزرده‌ای از توبهٔ دوش
دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟

شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست!
بهائی! باز این افسردگی چیست؟
     
  
مرد

 
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
     
  
مرد

 
دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید
     
  
مرد

 
یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند

روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی
تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند

گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست
گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند

گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما
خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند

رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:
تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند

آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند

کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس
هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند

آن کو نوید آیهٔ «لا تقنطوا» شنید
گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند

زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او
کاری کند که کافر هندو نمی‌کند
     
  
مرد

 
آنها که ربودهٔ الستند
از عهد الست باز مستند

تا شربت بیخودی چشیدند
از بیم و امید، باز رستند

چالاک شدند، پس به یک گام
از جوی حدوث، باز جستند

اندر طلب مقام اصلی
دل در ازل و ابد نبستند

خالی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند

این طایفه‌اند، اهل توحید
باقی، همه خویشتن پرستند
     
  
مرد

 
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
نگشود مرا ز یاریت کار
دست از دلم ای رفیق! بردار

گرد رخ من، ز خاک آن کوست
ناشسته مرا به خاک بسپار

رندیست ره سلامت ای دل!
من کرده‌ام استخاره، صد بار

سجادهٔ زهد من، که آمد
خالی از عیب و عاری از عار

پودش، همگی ز تار چنگ است
تارش، همگی ز پود زنار

خالی شده کوی دوست از دوست
از بام و درش، چه پرسی اخبار؟

کز غیر صدا جواب ناید
هرچند کنی سؤال تکرار

گر می‌پرسی: کجاست دلدار؟
آید ز صدا: کجاست دلدار؟

از بهر فریب خلق، دامی است
هان! تا نشوی بدان گرفتار

افسوس که تقوی بهائی
شد شهره به رندی آخر کار
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
اگر کنم گله من از زمانهٔ غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار

به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا
من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار

که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت
که از تصور ایشان مرا بود صد عار

شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب
ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار

رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار

بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی
که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار

من آن یگانهٔ دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار

به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی
به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار

تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش
بهائیم من و باشد بهای من بسیار
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
مرد

 
الهی الهی، به حق پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر

الهی الهی، به سبطین احمد
الهی، به شبیر الهی! به شبر

الهی به عابد! الهی به باقر
الهی به موسی، الهی به جعفر

الهی الهی، به شاه خراسان
خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی
طواف رضا، چون شد او را میسر:

من اینجا غریب و تو شاه غریبان
به حال غریب خود، از لطف بنگر

الهی به حق تقی و به علمش
الهی به حق نقی و به عسکر

الهی الهی، به مهدی هادی
که او مؤمنان راست هادی و رهبر

که بر حال زار بهائی نظر کن!
به حق امامان معصوم، یکسر
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

Sheykh Bahai | شیخ بهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA