انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 61:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 


بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز است

عروس لاله سراپا کرشمه و ناز است

نوا ز پردهٔ غیب است ای مقام شناس

نه از گلوی غزل خوان نه از رگ ساز است

کسی که زخمه رساند به تار ساز حیات

ز من بگیر که آن بنده محرمراز است

مرا ز پردگیان جهان خبر دادند

ولی زبان نگشایم که چرخ کج باز است

سخن درشت مگو در طریق یاری کوش

که صحبت من و تو در جهان خدا ساز است

کجاست منزل این خاکدان تیره نهاد

که هر چه هست چو ریگ روان به پرواز است

تنم گلی ز خیابان جنت کشمیر

دل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است
     
  
زن

 


خاکیم و تند سیر مثال ستاره ایم

در نیلگون یمی به تلاش کناره ایم

بود و نبود ماست ز یک شعلهٔ حیات

از لذت خودی چو شرر پاره پاره ایم

با نوریان بگو که ز عقل بلند دست

ما خاکیان به دوش ثریا سواره ایم

در عشق غنچه ایم که لرزد ز باد صبح

در کار زندگی صفت سنگ خاره ایم

چشم آفریده ایم چو نرگس درین چمن

روبند بر گشا که سراپا نظاره ایم
     
  
زن

 


عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا

عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا

تپش است زندگانی تپش است جاودانی

همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا

نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش

دل من مسافر من که خداش یار بادا

حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی

دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا

تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی

غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا

چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی

مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا

نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد

تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
     
  
زن

 


نظر تو همه تقصیر و خرد کوتاهی

نرسی جز به تقاضای کلیم اللهی

راه کور است بخود غوطه زن ای سالک راه

جاده را گم نکند در ته دریا ماهی

حاجتی پیش سلاطین نبرد مرد غیور

چه توان کرد که از کوه نیاید کاهی

مگذر از نغمهٔ شوقم که بیابی در وی

رمز درویشی و سرمایهٔ شاهنشاهی

نفسم با تو کند آنچه به گل کرد نسیم

اگر از لذت آه سحری آگاهی

ای فلک چشم تو بیباک و بلا جوست هنوز

می شناسم که تماشای دگر میخواهی
     
  
زن

 


سر خوش از بادهٔ تو خم شکنی نیست که نیست

مست لعلین تو شیرین سخنی نیست که نیست

در قبای عربی خوشترک آئی به نگاه

راست بر قامت تو پیرهنی نیست که نیست

گرچه لعل تو خموش است ولی چشم ترا

با دل خون شدهٔ ما سخنی نیست که نیست

تا حدیث تو کنم بزم سخن می سازم

ورنه در خلوت من انجمنی نیست که نیست

ای مسلمان دگر اعجاز سلیمان آموز

دیده بر خاتم تو اهرمنی نیست که نیست
     
  
زن

 


اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست

گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست

بخواب رفته جوانان و مرده دل پیران

نصیب سینهٔ کس آه صبحگاهی نیست

به این بهانه بدشت طلب ز پا منشین

که در زمانهٔ ما آشنای راهی نیست

ز وقت خویش چه غافل نشسته ئی دریاب

زمانه ئی که حسابش ز سال و ماهی نیست

درین رباط کهن چشم عافیت داری

ترا به کشمکش زندگی نگاهی نیست

گناه ما چه نویسند کاتبان عمل

نصیب ما ز جهان تو جز نگاهی نیست

بیا که دامن اقبال را بدست آریم

که او ز خرقه فروشان خانقاهی نیست
     
  
زن

 


شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من

بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من

چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز

قیس را لیلی همی نامند در صحرای من

بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام

سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای من

تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده

باز بنگر در جهان هنگامهٔ الای من

گردشی باید که گردون از ضمیر روزگار

دوش من باز آرد اندر کسوت فردای من

از سپهر بارگاهت یک جهان وافر نصیب

جلوه ئی داری دریغ از وادی سینای من

با خدا در پرده گویم با تو گویم آشکار

یا رسول الله او پنهان و تو پیدای من
     
  
زن

 


بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو

درون خویش نگاه دیده ئی دریغ از تو

چنان گداخته ئی از حرارت افرنگ

ز چشم خویش تراویده ئی دریغ از تو

به کوچه ئی که دهد خاک را بهای بلند

به نیم غمزه نیرزیده ئی دریغ از تو

گرفتم اینکه کتاب خرد فروخواندی

حدیث شوق نفهمیده ئی دریغ از تو

طواف کعبه زدی گرد دیر گردیدی

نگه به خویش نپیچیده ئی دریغ از تو
     
  
زن

 
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ

عقل تا بال گشود است گرفتار تر است

برق را این به جگر میزند آن رام کند

عشق از عقل فسون پیشه جگردار تر است

چشم جز رنگ گل و لاله نبیند ورنه

آنچه در پردهٔ رنگ است پدیدار تر است

عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری

عجب این است که بیمار تو بیمار تر است

دانش اندوخته ئی دل ز کف انداخته ئی

آه زان نقد گرانمایه که در باخته ئی

حکمت و فلسفه کاریست که پایانش نیست

سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست

بیشتر راه دل مردم بیدار زند

فتنه ئی نیست که در چشم سخندانش نیست

دل ز ناز خنک او به تپیدن نرسد

لذتی در خلش غمزهٔ پنهانش نیست

دشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفت

طوف گلشن ز دو یک گل بگریبانش نیست

چاره این است که از عشق گشادی طلبیم

پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم

عقل چون پای درین راه خم اندر خم زد

شعله در آب دوانید و جهان برهم زد

کیمیا سازی او ریگ روان را زر کرد

بر دل سوخته اکسیر محبت کم زد

وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم

رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد

هنرش خاک بر آورد ز تهذیب فرنگ

باز آن خاک به چشم پسر مریم زد

شرری کاشتن و شعله درون تا کی؟

عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی؟

عقل خود بین دگر و عقل جهان بین دگر است

بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است

دگر است آنکه برد دانهٔ افتاده ز خاک

آنکه گیرد خورش از دانهٔ پروین دگر است

دگر است آنکه زند سیر چمن مثل نسیم

آنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است

دگر است آنسوی نه پرده گشادن نظری

این سوی پرده گمان و ظن و تخمین دگر است

ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست

نور افرشته و سوز دل آدم با اوست

ما ز خلوت کدهٔ عشق برون تاخته ایم

خاک پا را صفت آینه پرداخته ایم

در نگر همت ما را که به داوی فکنیم

دو جهان را که نهان برده عیان باخته ایم

پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر

بر لب جوی روان خیمه بر افروخته ایم

در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت

آتشی بود که در خشک و تر انداخته ایم

شعله بودیم ، شکستیم و شرر گردیدیم

صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم

عشق گردید هوس پیشه و هر بند گسست

آدم از فتنه او صورت ماهی در شست

رزم بر بزم پسندید و سپاهی آراست

تیغ او جز به سر و سینهٔ یاران ننشست

رهزنی را که بنا کرد جهانبانی گفت

ستم خواجگی او کمر بنده شکست

بی حجابانه ببانگ دف و نی می رقصد

جامی از خون عزیزان تنک مایه بدست

وقت آن است که آئین دگر تازه کنیم

لوح دل پاک بشوئیم و ز سر تازه کنیم

افسر پادشهی رفت و به یغمائی رفت

نی اسکندری و نغمهٔ دارائی رفت

کوهکن تیشه بدست آمد و پرویزی خواست

عشرت خواجگی و محنت لالائی رفت

یوسفی را ز اسیری به عزیزی بردند

همه افسانه و افسون زلیخائی رفت

راز هائی که نهان بود ببازار افتاد

آن سخن سازی و آن انجمن آرائی رفت

چشم بگشای اگر چشم تو صاحب نظر است

زندگی در پی تعمیر جهان دگر است

من درین خاک کهن گوهر جان می بینم

چشم هر ذره چو انجم نگران می بینم

دانه ئی را که به آغوش زمین است هنوز

شاخ در شاخ و برومند و جوان می بینم

کوه را مثل پر کاه سبک می یابم

پر کاهی صفت کوه گران می بینم

انقلابی که نگنجد به ضمیر افلاک

بینم و هیچ ندانم که چسان می بینم

خرم آنکس که درین گرد سواری بیند

جوهر نغمه ز لرزیدن تاری بیند

زندگی جوی روان است و روان خواهد بود

این می کهنه جوان است و جوان خواهد بود

آنچه بود است و نباید ز میان خواهد رفت

آنچه بایست و نبود است همان خواهد بود

عشق از لذت دیدار سراپا نظر است

حسن مشتاق نمود است و عیان خواهد بود

آن زمینی که برو گریهٔ خونین زده ام

اشک من در جگرش لعل گران خواهد بود

مژدهٔ صبح درین تیره شبانم دادند

شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
     
  
زن

 
جمعیت الاقوام

بر فتد تا روش رزم درین بزم کهن

دردمندان جهان طرح نو انداخته اند

من ازین بیش ندانم که کفن دزدی چند

بهر تقسیم قبور انجمنی ساخته اند
     
  
صفحه  صفحه 18 از 61:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA