انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 61:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 


طاسین گوتم

«توبه آوردن زن رقاصهٔ عشوه فروش»

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیست

هر چه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفه مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست

از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست

در طریقی که به نوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست

بگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیست
در جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هست

آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ
تا جزای عمل تست جنان چیزی هست

راحت جان طلبی راحت جان چیزی نیست
در غم همنفسان اشک روان چیزی هست

چشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرود
همه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هست

حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست
حسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست


     
  
زن

 


طاسین گوتم

رقاصه

فرصت کشمکش مده این دل بیقرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را

تا به فراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را

طبع بلند داده ئی بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را

تیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را

     
  
زن

 


اهریمن

از تو مخلوقات من نالان چو نی
از تو ما را فرودین مانند دی

در جهان خوار و زبونم کرده ئی
نقش خود رنگین ز خونم کرده ئی

زنده حق از جلوهٔ سینای تست
مرگ من اندر ید بیضای تست

تکیه بر میثاق یزدان ابلهی است
بر مرادش راه رفتن گمرهی است

زهرها در بادهٔ گلفام اوست
اره و کرم و صلیب انعام اوست

جز دعاها نوح تدبیری نداشت
حرف آن بیچاره تأثیری نداشت

شهر را بگذار و در غاری نشین
هم به خیل نوریان صحبت گزین

از نگاهی کیمیا کن خاک را
از مناجاتی بسوز افلاک را

در کهستان چون کلیم آواره شو
نیم سوز آتش نظاره شو

لیکن از پیغمبری باید گذشت
از چنین ملا گری باید گذشت

کس میان ناکسان ناکس شود
فطرتش گر شعله باشد خس شود

تا نبوت از ولایت کمتر است
عشق را پیغمبری درد سر است

خیز و در کاشانهٔ وحدت نشین
ترک جلوت گوی و در خلوت نشین

     
  
زن

 


زرتشت

نور دریای است ظلمت ساحلش
همچو من سیلی نزاد اندر دلش

اندرونم موجهای بیقرار
سیل را جز غارت ساحل چه کار

نقش بیرنگی که او را کس ندید
جز بخون اهرمن نتوان کشید

خویشتن را وانمودن زندگی است
ضرب خود را آزمودن زندگیست

از بلا ها پخته تر گردد خودی
تا خدا را پرده در گردد خودی

مرد حق بین جز بحق خود را ندید
لااله می گفت و در خون می تپید

عشق را در خون تپیدن آبروست
اره و چوب و رسن عیدین اوست

در ره حق هر چه پیش آید نکوست
مرحبا نامهربانیهای دوست

جلوهٔ حق چشم من تنها نخواست
حسن را بی انجمن دیدن خطاست

چیست خلوت درد و سوز و آرزوست
انجمن دید است و خلوت جستجو است

عشق در خلوت کلیم اللهی است
چون بجلوت می خرامد شاهی است

خلوت و جلوت کمال سوز و ساز
هر دو حالات و مقامات نیاز

چیست آن بگذشتن از دیر و کنشت
چیست این تنها نرفتن در بهشت

گرچه اندر خلوت و جلوت خداست
خلوت آغازست و جلوت انتهاست

گفته ئی پیغمبری درد سر است
عشق چون کامل شود آدم گر است

راه حق با کاروان رفتن خوش است
همچو جان اندر جهان رفتن خوش است


     
  
زن

 


رویای حکیم تولستوی

در میان کوهسار هفت مرگ
وادی بی طایر و بی شاخ و برگ

تاب مه از دود گرد او چو قیر
آفاب اندر فضایش تشنه میر

رود سیماب ، اندر آن وادی روان
خم به خم مانند جوی کهکشان

پیش او پست و بلند راه هیچ
تند سیر و موج موج و پیچ پیچ

غرق در سیماب مردی تا کمر
با هزاران ناله های بی اثر

قسمت او ابر و باد و آب نی
تشنه و آبی بجز سیماب نی

برکران دیدم زنی نازک تنی
چشم او صد کاروان را رهزنی

کافری آموز پیران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت

گفتمش تو کیستی نام تو چیست
این سراپا ناله و فریاد کیست

گفت در چشمم فسون سامری است
نامم افرنگین و کارم ساحری است

ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست
استخوان آن جوان در تن شکست

بانگ زد ای وای بر تقدیر من
وای بر فریاد بی تأثیر من

گفت افرنگین «اگر داری نظر
اندگی اعمال خود را هم نگر

پور مریم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بی جهات

آن فلاطوس آن صلیب آن روی زرد
زیر گردون تو چه کردی او چه کرد

ای بجانت لذت ایمان حرام
ای پرستار بتان سیم خام

قیمت روح القدس نشناختی
تن خریدی نقد جان در باختی»

طعنهٔ آن نازنین جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست

گفت «ای گندم نمای جو فروش
از تو شیخ و برهمن ملت فروش

عقل و دین از کافریهای تو خوار
عشق از سوداگریهای تو خوار

مهر تو آزار و آزار نهان
کین تو مرگ است و مرگ ناگهان

صحبتی با آب و گل ورزیده ئی
بنده را از پیش حق دزدیده ئی

حکمتی کو عقدهٔ اشیا گشاد
با تو غیر از فکر چنگیزی نداد

داند آن مردی که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگین تر است

از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه میگردد بدن

آنچه ما کردیم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او

مرگ تو اهل جهان را زندگی است
باش تا بینی که انجام تو چیست»

     
  
زن

 


نوحهٔ روح ابوجهل در حرم کعبه

سینهٔ ما از محمد داغ داغ
از دم او کعبه را گل شد چراغ

از هلاک قیصر و کسری سرود
نوجوانان را ز دست ما ربود

ساحر و اندر کلامش ساحری است
این دو حرف لااله خود کافری است

تا بساط دین آبا در نورد
با خداوندان ما کرد آنچه کرد

پاش پاش از ضربتش لات و منات
انتقام از وی بگیر ای کائنات

دل به غایب بست و از حاضر گسست
نقش حاضر را فسون او شکست

دیده بر غایب فرو بستن خطاست
آنچه اندر دیده می ناید کجاست

پیش غایب سجده بردن کوری است
دین نو کور است و کوری دوری است

خم شدن پیش خدای بی جهات
بنده را ذوقی نبخشد این صلوت

مذهب او قاطع ملک و نسب
از قریش و منکر از فضل عرب

در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست

قدر احرار عرب نشناخته
با کلفتان حبش در ساخته

احمران با اسودان آمیختند
آبروی دودمانی ریختند

این مساوات این مواخات اعجمی است
خوب میدانم که سلمان مزدکی است

ابن عبدالله فریبش خورده است
رستخیزی بر عرب آورده است

عترت هاشم ز خود مهجور گشت
از دو رکعت چشم شان بی نور گشت

اعجمی را اصل عدنانی کجاست
گنگ را گفتار سحبانی کجاست

چشم خاصان عرب گردیده کور
بر نیائی ای زهیر از خاک گور

ای تو ما را اندرین صحرا دلیل
بشکن افسون نوای جبرئیل

باز گوی ای سنگ اسود باز گوی
آنچه دیدیم از محمد باز گوی

ای هبل ، ای بنده را پوزش پذیر
خانهٔ خود را ز بی کیشان بگیر

گلهٔ شان را به گرگان کن سبیل
تلخ کن خرمایشان را بر نخیل

صرصری ده با هوای بادیه
«انهم اعجاز نخل خاویه»

ای منات ای لات ازین منزل مرو
گر ز منزل میروی از دل مرو

ای ترا اندر دو چشم ما وثاق
مهلتی ، ان کنت ازمعت الفراق»»

     
  
زن

 


فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا

مشت خاکی کار خود را برده پیش
در تماشای تجلی های خویش

یا من افتادم بدام هست و بود
یا بدام من اسیر آمد وجود

اندرین نیلی تتق چاک از من است
من ز افلاکم که افلاک از من است

یا ضمیرم را فلک در بر گرفت
یا ضمیر من فلک را در گرفت

اندرونست این که بیرون است چیست؟
آنچه می بیند نگه چون است چیست؟

پر زنم بر آسمانی دیگری
پیش خود بینم جهانی دیگری

عالمی با کوه و دشت و بحر و بر
عالمی از خاک ما دیرینه تر

عالمی از ابرکی بالیده ئی
دستبرد آدمی نادیده ئی

نقشها نابسته بر لوح وجود
خرده گیر فطرت آنجا کس نبود

من به رومی گفتم این صحرا خوش است
در کهستان شورش دریا خوش است

من نیابم از حیات اینجا نشان
از کجا می آید آواز اذان

گفت رومی این مقام اولیاست
آشنا این خاکدان با خاک ماست

بوالبشر چون رخت از فردوس بست
یک دو روزی اندرین عالم نشست

این فضاها سوز آهش دیده است
ناله های صبحگاهش دیده است

زائران این مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند

پاک مردان چون فضیل و بوسعید
عارفان مثل جنید و با یزید

خیز تا ما را نماز آید بدست
یک دو دم سوز و گداز آید بدست

رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار و افغانی امام

پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش بر تافت از ذوق و سرور

گفت «مشرق زین دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده های ما گشود

سید السادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال

ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند

با چنین مردان دو رکعت طاعت است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است»

قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش

قرأتی کز وی خلیل آید به وجد
روح پاک جبرئیل آید به وجد

دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور الا الله خیزد از قبور

اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستی میدهد داؤد را

آشکارا هر غیاب از قرأتش
بی حجاب ام الکتاب از قرأتش

من ز جا بر خاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز

گفت رومی «ذرهٔ گردون نورد
در دل او یک جهان سوز و درد

چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی
دل بکس ناداده ئی آزاده ئی

تند سیر اندر فراخای وجود
من ز شوخی گویم او را زنده رود»

     
  
زن

 


افغانی

زنده رود از خاکدان ما بگوی
از زمین و آسمان ما بگوی

خاکی و چون قدسیان روشن بصر
از مسلمانان بده ما را خبر»

     
  
زن

 


زنده رود

در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده ام آویزش دین و وطن

روح در تن مرده از ضعف یقین
ناامید از قوت دین مبین

ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ

مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب»

     
  
زن

 


دین و وطن

لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دین را داد تعلیم وطن

او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق

تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت

چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک

می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو

پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک

گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل

حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام

گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر

جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند

حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش

آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن

با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است

اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر

گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب

در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون

بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست

فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است


     
  
صفحه  صفحه 40 از 61:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA