انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 61:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید

حلاج

پیش او گیتی جبین فرسوده است
خویش را خود عبده فرموده است

عبده' از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است

جوهر او نی عرب نی اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است

عبده صورتگر تقدیر ها
اندرو ویرانه ها تعمیر ها

عبده هم جانفزا هم جان ستان
عبده هم شیشه هم سنگ گران

عبد دیگر عبده چیزی دگر
ما سراپا انتظار او منتظر

عبده' دهر است و دهر از عبده است
ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست

عبده با ابتدا بی انتها است
عبده را صبح و شام ما کجاست

کس ز سر عبده آگاه نیست
عبده جز سر الا الله نیست

لااله تیغ و دم او عبده
فاش تر خواهی بگو هو عبده

عبده' چند و چگون کائنات
عبده راز درون کائنات

مدعا پیدا نگردد زین دو بیت
تا نبینی از مقام «ما رمیت»

بگذر از گفت و شنود ای زنده رود
غرق شو اندر وجود ای زنده رود

زنده رود

کم شناسم عشق را این کار چیست
ذوق دیدار است پس دیدار چیست

حلاج

معنی دیدار آن آخر زمان
حکم او بر خویشتن کردن روان

در جهان زی چون رسول انس و جان
تا چو او باشی قبول انس و جان

باز خود را بین همین دیدار اوست
سنت او سری از اسرار اوست

زنده رود

چیست دیدار خدای نه سپهر
آنکه بی حکمش نگردد ماه و مهر

حلاج

نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن

جان تا در جهان گردد تمام
می شود دیدار حق دیدار عام

ای خنک مردی که از یک هوی او
نه فلک دارد طواف کوی او

وای درویشی که هوئی آفرید
باز لب بر بست و دم در خود کشید

حکم حق را در جهان جاری نکرد
نانی از جو خورد و کراری نکرد

خانقاهی جست و از خیبر رمید
راهبی ورزید و سلطانی ندید

نقش حق داری جهان نخچیر تست
هم عنان تقدیر با تدبیر تست

عصر حاضر با تو می جوید ستیز
نقش حق بر لوح این کافر بریز


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید

زنده رود

نقش حق را در جهان انداختند
من نمی دانم چسان انداختند

حلاج

یا بزور دلبری انداختند
یا بزور قاهری انداختند

زانکه حق در دلبری پیدا تر است
دلبری از قاهری اولی تر است

زنده رود

باز گو ای صاحب اسرار شرق
در میان زاهد و عاشق چه فرق

حلاج

زاهد اندر عالم دنیا غریب
عاشق اندر عالم عقبی غریب

زنده رود

معرفت را انتها نابودن است
زندگی اندر فنا آسودن است

حلاج

سکر یاران از تهی پیمانگی است
نیستی از معرفت بیگانگی است

ای که جوئی در فنا مقصود را
در نمی یابد عدم موجود را

زنده رود

آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
در خم و جامش نه می باقی نه درد

مشت خاک ما بگردون آشناست
آتش آن بی سر و سامان کجاست

حلاج

کم بگو زان خواجهٔ اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونین ایاق

ما جهول ، او عارف بود و نبود
کفر او این راز را بر ما گشود

از فتادن لذت برخاستن
عیش افزدون ز درد کاستن

عاشقی در نار او وا سوختن
سوختن بی نار او نا سوختن

زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است

چاک کن پیراهن تقلید را
تا بیاموزی ازو توحید را

زنده رود

ای ترا اقلیم جان زیر نگین
یک نفس با ما دگر صحبت گزین

حلاج

با مقامی در نمی سازیم و بس
ما سراپا ذوق پروازیم و بس

هر زمان دیدن تپیدن کار ماست
بی پر و بالی پریدن کار ماست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس

صحبت روشندلان یک دم ، دو دم
آن دو دم سرمایهٔ بود و عدم

عشق را شوریده تر کرد و گذشت
عقل را صاحب نظر کرد و گذشت

چشم بر بربستم که با خود دارمش
از مقام دیده در دل آرمش

ناگهان دیدم جهان تاریک شد
از مکان تا لامکان تاریک شد

اندر آن شب شعله ئی آمد پدید
از درونش پیر مردی بر جهید

یک قبای سرمه ئی اندر برش
غرق اندر دود پیچان پیکرش

گفت رومی خواجهٔ اهل فراق
آن سراپا سوز و آن خونین ایاق

کهنهٔ کم خندهٔ اندک سخن
چشم او بینندهٔ جان در بدن

رند و ملا و حکیم و خرقه پوش
در عمل چون زاهدان سخت کوش

فطرتش بیگانه ذوق وصال
زهد او ترک جمال لایزال۔

تا گسستن از جمال آسان نبود
کار پیش افکند از ترک سجود

اندکی در واردات او نگر
مشکلات او ثبات او نگر

غرق اندر رزم خیر و شر هنوز
صد پیمبر دیده و کافر هنوز

جانم اندر تن ز سوز او تپید
بر لبش آهی غم آلودی رسید

گفت و چشم نیم وا بر من گشود
«در عمل جز ما که بر خوردار بود

آنچنان بر کار ها پیچیده ام
فرصت آدینه را کم دیده ام

نی مرا افرشته ئی نی چاکری
وحی من بی منت پیغمبری

نی حدیث و نی کتاب آورده ام
جان شیرین از فقیهان برده ام

رشتهٔ دین چون فقیهان کس نرشت
کعبه را کردند آخر خشت خشت

کیش ما را اینچنین تأسیس نیست
فرقه اندر مذهب ابلیس نیست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

نمودار شدن خواجهٔ اهل فراق ابلیس

در گذشتم از سجود ای بیخبر
ساز کردم ارغنون خیر و شر

از وجود حق مرا منکر مگیر
دیده بر باطن گشا ظاهر مگیر

گر بگویم نیست این از ابلهی است
زانکه بعد از دید نتوان گفت نیست

من «بلی» در پردهٔ «لا» گفته ام
گفتهٔ من خوشتر از نا گفته ام

تا نصیب از درد آدم داشتم
قهر یار از بهر او نگذاشتم

شعله ها از کشتزار من ارمن دمید
او ز مجبوری به مختاری رسید

زشتی خود را نمودم آشکار
با تو دادم ذوق ترک و اختیار

تو نجاتی ده مرا از نار من
وا کن ای آدم گره از کار من

ایکه اندر بند من افتاده ئی
رخصت عصیان به شیطان داده ئی

در جهان با همت مردانه زی
غمگسار من ز من بیگانه زی

بی نیاز از نیش و نوش من گذر
تا نگردد نامه ام تاریک تر

در جهان صیاد با نخچیرهاست
تا تو نخچیری به کیشم تیر هاست

صاحب پرواز را افتاد نیست
صید اگر زیرک شود صیاد نیست»

گفتمش «بگذر ز آئین فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق»

گفت «ساز زندگی ، سوز فراق
ای خوشا سر مستی روز فراق

بر لبم از وصل می ناید سخن
وصل اگر خواهم نه او ماند نه من»

حرف وصل او را ز خود بیگانه کرد
تازه شد اندر دل او سوز و درد

اندکی غلطید اندر دود خویش
باز گم کردید اندر دود خویش

ناله ئی زان دود پیچان شد بلند
ای خنک جانی که گردد درد مند


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

نالهٔ ابلیس

ای خداوند صواب و ناصواب
من شدم از صحبت آدم خراب

هیچگه از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را در نیافت

خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی
از شرار کبریا بیگانه ئی

صید خود صیاد را گوید بگیر
الامان از بندهٔ فرمان پذیر

از چنین صیدی مرا آزاد کن
طاعت دیروزهٔ من یاد کن

پست ازو آن همت والای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من

فطرت او خام و عزم او ضعیف
تاب یک ضربم نیارد این حریف

بندهٔ صاحب نظر باید مرا
یک حریف پخته تر باید مرا

لعبت آب و گل از من باز گیر
می نیاید کودکی از مرد پیر

ابن آدم چیست ، یکمشت خس است
مشت خس را یک شرار از من بس است

اندرین عالم اگر جز خس نبود
این قدر آتش مرا دادن چه سود

شیشه را بگداختن عاری بود
سنگ را بگداختن کاری بود

آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پیش تو بهر مکافات آمدم

منکر خود از تو می خواهم بده
سوی آن مرد خدا راهم بده

بنده ئی باید که پیچد گردنم
لرزه اندازد نگاهش در تنم

آن که گوید «از حضور من برو»
آنکه پیش او نیرزم با دو جو

ای خدا یک زنده مرد حق پرست
لذتی شاید که یابم در شکست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

فلک زحل - ارواح رذیله که با ملک و ملت غداری کرده و دوزخ ایشانرا قبول نکرده


پیر رومی آن امام راستان
آشنای هر مقام راستان

گفت ای گردون نورد سخت کوش
دیده ئی آن عالم زنار پوش

آنچه بر گرد کمر پیچیده است
از دم استاره ئی دزدیده است

از گران سیری خرام او سکون
هر نکو از حکم او زشت و زبون

پیکر او گرچه از آب و گل است
بر زمینش پا نهادن مشکل است

صد هزار افرشتهٔ تندر بدست
قهر حق را قاسم از روز الست

دره پیهم می زند سیاره را
از مدارش بر کند سیاره را

عالمی مطرود و مردود سپهر
صبح او مانند شام از بخل مهر

منزل ارواح بی یوم النشور
دوزخ از احراقشان آمد نفور

اندرون او دو طاغوت کهن
روح قومی کشته از بهر دو تن

جعفر از بنگال و صادق از دکن
ننگ آدم ، ننگ دین ، ننگ وطن

نا قبول و ناامید و نامراد
ملتی از کارشان اندر فساد

ملتی کو بند هر ملت گشاد
ملک و دینش از مقام خود فتاد

می ندانی خطهٔ هندوستان
آن عزیز خاطر صاحبدلان

خطه ای هر جلوه اش گیتی فروز
در میان خاک و خون غلطد هنوز

در گلش تخم غلامی را که کشت
این همه کردار آن ارواح زشت

در فضای نیلگون یکدم بایست
تا مکافات عمل بینی که چیست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

قلزم خونین

آنچه دیدم می نگنجد در بیان
تن ز سهمش بیخبر گردد ز جان

من چه دیدم قلزمی دیدم ز خون
قلزمی ، طوفان برون ، طوفان درون

در هوا ماران چو در قلزم نهنگ
کفچه شبگون بال و پر سیماب رنگ

موجها درنده مانند پلنگ
از نهیبش مرده بر ساحل نهنگ

بحر ساحل را امان یک دم نداد
هر زمان که پاره ئی در خون فتاد

موج خون با موج خون اندر ستیز
درمیانش زورقی در افت و خیز

اندر آن زورق دو مرد زرد روی
زرد رو عریان بدن آشفته موی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

آشکارا می شود روح هندوستان

آسمان شق گشت و حوری پاک زاد
پرده را از چهره خود بر گشاد

در جبینش نار و نور لایزال
در دو چشم او سرور لایزال

حله ئی در بر سبکتر از سحاب
تار و پودش از رگ برگ گلاب

با چنین خوبی نصبیش طوق و بند
بر لب او ناله های درد مند

گفت رومی «روح هند است این نگر
از فغانش سوزها اندر نگر»


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

روح هندوستان ناله و فریاد می کند

شمع جان افسرد در فانوس هند
هندیان بیگانه از ناموس هند

مردک نامحرم از اسرار خویش
زخمهٔ خود کم زند بر تار خویش

بر زمان رفته می بندد نظر
از تش افسرده میسوزد جگر

بند ها بر دست و پای من ازوست
ناله های نارسای من ازوست

خویشتن را از خودی پرداخته
از رسوم کهنه زندان ساخته

آدمیت از وجودش دردمند
عصر نو از پاک و ناپاکش نژند

بگذر از فقری که عریانی دهد
ای خنک فقری که سلطانی دهد

الحذر از جبر و هم از خوی صبر
صابر و مجبور را زهر است جبر

این به صبر پیهمی خوگر شود
آن به جبر پیهمی خوگر شود

هر دو را ذوق ستم گردد فزون
ورد من «یالیت قومی یعلمون»

کی شب هندوستان آید بروز
مرد جعفر ، زنده روح او هنوز

تا ز قید یک بدن وا می رهد
آشیان اندر تن دیگر نهد

گاه او را با کلیسا ساز باز
گاه پیش دیریان اندر نیاز

دین او آئین او سوداگری است
عنتری اندر لباس حیدری است

تا جهان رنگ و بو گردد دگر
رسم او آئین او گردد دگر

پیش ازین چیزی دگر مسجود او
در زمان ما وطن معبود او

ظاهر او از غم دین دردمند
باطنش چون دیریان زنار بند

جعفر اندر هر بدن ملت کش است
این مسلمانی کهن ملت کش است

خند خندان است و با کس یار نیست
مار اگر خندان شود جز مار نیست

از نفاقش وحدت قومی دونیم
ملت او از وجود او لیم

ملتی را هر کجا غارتگری است
اصل او از صادقی یا جعفری است

الامان از روح جعفر الامان
الامان از جعفران این زمان


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین

«نی عدم ما را پذیرد نی وجود
وای از بی مهری بود و نبود

تا گذشتیم از جهان شرق و غرب
بر در دوزخ شدیم از درد و کرب

یک شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاکستر نزد

گفت دوزخ را خس و خاشاک به
شعلهٔ من زین دو کافر پاک به

آنسوی نه آسمان رفتیم ما
پیش مرگ ناگهان رفتیم ما

گفت «جان سری ز اسرار من است
حفظ جان و هدم تن کار من است

جان زشتی گرچه نرزد با دو جو
ایکه از من هدم جان خواهی برو

اینچنین کاری نمی آید ز مرگ
جان غداری نیاساید ز مرگ»

ای هوای تند ای دریای خون
ای زمین ای آسمان نیلگون

ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب
ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب

ای بتان ابیض ای لردان غرب
ای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرب

این جهان بی ابتدا بی انتهاست
بندهٔ غدار را مولا کجاست»

ناگهان آمد صدای هولناک
سینهٔ صحرا و دریا چاک چاک

ربط اقلیم بدن از هم گسیخت
دمبدم که پاره بر که پاره ریخت

کوهها مثل سحاب اندر مرور
انهدام عالمی بی بانگ صور

برق و تندر از تب و تاب درون
آشیان جستند اندر بحر خون

موجها پر شور و از خود رفته تر
غرق خون گردید آن کوه و کمر

آنچه بر پیدا و ناپیدا گذشت
خیل انجم دید و بی پروا گذشت

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 44 از 61:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA