انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 71:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  70  71  پسین »

Mehdi Loghmani | مهدی لقمانی


مرد

 
بگو درد دلت را

بگو در دلت را به من، که سکوت شبانه مرا دیوانه کرده است.


بگو درد دلت را به من، که آسمان بی ستاره مرا دلتنگ کرده است.


بگو درد دلت را به من، که شبهای بی مهتاب مرا غمگین کرده است.


بگو درد دلت را به من، که غروب آتشین مرا دلگیر کرده است.


بگو درد دلت را به من، که آواز قناری مرا عاشق کرده است.


بگو درد دلت را به من، که چهره خورشید مرا وابسته کرده است.


بگو درد دلت را به من، که شراب عشق مرا مست کرده است.


بگو درد دلت را به من، که لیلی عاشق مرا مجنون کرده است.


بگو درد دلت را به من، که خدایم مرا شرمنده کرده است.


بگو درد دلت را به من، که دلم مرا گوشه گیر کرده است.


بگو درد دلت را به من، که دنیای عاشقی مرا سر به زیر کرده است.


بگو هر چه دل تنگت خواست بگو! بگو از زندگی، از دنیا، از چشمان پر از مهرت بگو!


بگو که بغض گلویم چشمان خسته ام را بارانی کرده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نیاز من

در این حال و هوایی که بی تو هستم ، تنها هستم ، چشمهایم بهانه میگیرد و شانه هایم به تکیه گاه نیاز دارد.


این چشمهای بهانه گیرم ، بهانه دیدن تو را میگیرند ، این شانه های خسته به انتظار تو نشسته اند.


دستهای پر از نیازم به دستهای مهربان تو نیاز دارند.


من که به قلب تو پناه آورده ام ، مرا بی سرپناه نکن ، شانه هایم به تیکه گاه نیاز دارند ،


یک تکیه گاه برای آرامش و یک فرصت برای در کنار تو بودن.


این آرامش را از من نگیر ،بگذار احساس کنم که دیگر بی سرپناه نیستم ، بگذار احساس کنم


که میتوانم یک عاشق باشم ، عاشقی که برای رسیدن به تو بی قراری میکند و میداند اینک که در قلب تو اسیر است ،


بدون تو دیگر زندگی برایش به معنای خط آخر نفس کشیدن است .


نگذار به آخر خط برسم ، آنجایی که دیگر به هیچکس امیدی ندارم .


مرا باور کن در این حال و هوایی که هستم ، احساس درونی مرا در قلبت حس کن و


بدان که شانه هایم در این لحظه ها به تکیه گاه نیاز دارند ، تکیه گاهی که تو باشی .


آغوشم بی قرار است تا تو را در میان خودش بگیرد ، بفشارد تا آرام کند قلبی که بی تاب است و


آسمان چشمهایم که مدتهاست ابری و دلگرفته است را آبی کند.


هنوز رنگ آبی آسمان چشمهایم را ندیده ام از لحظه ای که تو آمدی طعم شیرین محبت و عشق را نچشیده ام ،


عاشق هستم، اما با عشق، به آن لحظه های زیبا نرسیده ام .


بیا و سرت را بر روی شانه هایم بگذار تا احساس کنم یکی را در این دنیا دارم که او نیز به عشق من زنده است....


بگذار تا آن لحظه های زیبای عشق را نیز ببینم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دلتنگ باران

دلم برای باران و صدای قطره هایش تنگ شده است.


دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران، بارانی که به من آموخت رسم زندگی را.


دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان، ابرهای سیاه سرگردان، برای زمستان.


در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم.


مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری، این روزها تنها یک قلب است که پر از درد دل است.


نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید؟ پس ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم.


بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم... ببارم تا خالی شوم، از غصه ها و دلتنگی ها رها شوم.


اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ای باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی


که از گونه هایم سرازیر شده است را پاک کنی.


اگر کسی نیست که در کنار من قدم بزند و با من درد دل کن، ای باران تو بیا بر من ببار تا خیس خیس شوم،


خیس تر از پرنده ای تنها که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته و خسته است.


اگر بغض گلویم را گرفته است تنها یک آرزو برای خالی شدن خودم دارم، آرزوی غروب و باران را دارم.


کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم و ای کاش و کاش و کاش یارم نیز در کنار آن دو باشد.


اما افسوس که او مثل یک پرستوی تنها سفر کرده است، مرا تنها گذاشته و چشمهای مرا بارانی کرده است.


باران بیا تا با هم خالی شویم، تو از این بغضی که در آسمان فرا گرفته است خالی شو و من نیز از این سرنوشت و دوری خالی می شوم.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
صحنه تلخ عشق

قلبم را شکستی اما صدای فریادم را نشنیدی.


چه بی صدا شکست قلبی که عاشق تو بود.


چه بی ریا گذشت لحظه هایی که به عشق تو بود.


قلب شکسته ای که زیر پاهایت بود را ندیدی ، صدای شکستن قلبم چه بی صدا بود.


صدای ناله دلم چه بی نوا بود ، درد دلهای ناگفته در دلم چه بی زبان بود.


قلبم را به بازی گرفتی اما نمیدانستی که بازی سرشکستن دارد .


چه با هیاهو به قلبم آمدی و چه آرام از قلبم رفتی ، هنگام آمدنت عاشقانه با من درد دل میکردی و


هنگام رفتنت تنها با یک سکوت به صدای گریه هایم گوش میکردی.


تصویر رفتنت بر روی قلب شکسته ام نقش بسته ، و آواز رفتنت در فضای غمگین صحنه عشق پیچیده.


آنگاه که صحنه عشق خالی از تصویر تو است ، دل من نیز در پی فرار از دام تنهایی است.


باور میکنم که اسیرم ، اینبار اسیر تنهایی .


اما باور نمیکنم که رفته ای و بار سفر را بسته ای ، و شعر جدایی را برایم نوشته ای و لای کتاب قصه عشقمان گذاشته ای.


چه قصه تلخی بود ، قبلا آن را خوانده بودم اما باور نکرده بودم ، نمیدانستم سرنوشت ما نیز مانند یک قصه تلخ است.


قلبم را شکستی اما رنگ التماس چشمهایم را ندیدی ، آن شعر عاشقانه ای که به عشق تو سروده بودم را نخواندی.


صحنه عشق را خالی کردی و تصویر رفتنت را همراه با یک قلب شکسته جا گذاشتی.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نمی دانم اما ...

نمیدانم ابراز عاشقی غیر از آنکه به کسی که دوستش داری وفادار باشی و صادق،


چگونه است اما میدانم که من عاشق ترینم.


نمی دانم چگونه باید با آنکه دوستش داری بمانی، بمانی و مجنون هم بمانی، مجنون تر از یک عاشق دیوانه ،


اما میدانم که من مجنون ترینم.


نمی دانم اشک ریختن از غم دلتنگی و غصه دوری چگونه است و چگونه باید برای آنکه دوستش داری دلتنگ شوی


اما میدانم که من دلتنگ ترینم.


نمیدانم قلبی که عاشق است چگونه باید اثبات کند که عاشق است، و یا دلی که در گرو دلی دیگر است


چگونه باید از آن مهمان نوازی کند اما میدانم که من خوشبخت ترینم.


نمی دانم که آیا می دانی بعد از تو من شکسته ترینم!


آری بدان که بعد از تو من بدبخت ترینم.


نمی دانم چگونه باید با تو باشم و راز دلت را بیابم، و چگونه باید لحظه های عاشقی را سپری کنم اما بدان که من داناترینم.


نمی دانم که آیا میدانی بعد از سفر کردنت، همه لحظه های زندگی ام سرد و بی حوصله می شود ؟


آری بدان که من در آن زمان تنهاترینم.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
تولدی دوباره

دوباره بهار زندگی ام در پاییز برگ ریزان آمد


یک طلوع دیگر ، در میان غروب تلخ پاییز و آغاز یک تولد دیگر در حضور سبز مهر


همچنان عمر در حال گذر است


و اینک نیز بیست و چهارمین خزان زندگی ام نیز فرا رسید.


آنگاه که خورشید در یک سحرگاه پاییزی طلوع میکند ،من نیز در این فصل طلوع میکنم.


در یک ماه پر از محبت.


نفسی عمیق ، این هوا یک هوای تازه است ، یک شروع دوباره است.


و باز دوباره پاییز ، فصلی پر غرور ، فصل محبوب من ، انتظار پر شور من...


این هوا ، هوای آواز هست ، پاییز فصلی مهربان است.


این هوا یک هوای تازه است ، پاییز یک فصل عاشقانه است ، ماه مهر ، ماهی پرآوازه است.


ماه مهربان من کجا بودی که فصلها را به انتظار آمدن دوباره ات نشستم ،


تا بیایی و مرا دوباره به حال و هوای عاشقانه پاییزی ببری.


کاش دنیای من تا ابد مثل امروز همیشه سبز باشد.


وقتی که دنیا را دیدم با خود گفتم چه دنیای سبزیست ، اما نمیدانستم این دنیا خزانی دارد ، زمستانی دارد ....


نمیدانستم که این سرسبزی همیشگی نیست.


امروز روز تولد من است ، تولدی در آغازی دیگر.


کاش فصلهای زندگی ام مثل امروز ، مثل این طلوع دوباره ، سبز سبز بود.


با گذشت عمر و رفتن لحظه های زندگی ، گذشت زمان و تیک تیک ساعت اتاق و


حرکت عقربه های ساعت به جلو دلم به درد می آید.


زندگی همین است ، مثل باد میگذرد و تنها سهم این باد برگهای بی گناهی است


که از درختان باغ زندگی میریزد و بعد نیز ما بر روی آنها پا میگذاریم.


چرخه روزگار می چرخد و ما همچنان به انتظار تولد یا مرگ خود نشسته ایم.


اما امروز انتظار من به پایان رسیده و روز تولد خود را میبینم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خانه دل (قفس سرخ)

انگار که رویا نبود، یک واقعیت بود،به جایی آمدم که از بهشت هم زیباتر بود و محبت ریشه آن بود.


وارد آن جا شدم، برای وارد شدن به آنجا شبها ، روزها و لحظه ها بی قراری می کردم.


درب سرخ آنجا به رویم باز شد، واردش شدم، تا به آنجا وارد شدم درها به رویم بسته شد، اسیر آنجا شدم،


ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، راهی برای بازگشت نداشتم.


خودم خواسته بودم به آنجا بروم اما نه برای همیشه!


به آنجا رفتم و مدتی که گذشت دیگر آرزوی بازگشت نداشتم،آروز داشتم همان جا بمانم.


آنجا خانه دل بود! با دیواره های سرخ رنگ، عطر و بوی عشق و پنجره ای رو به محبت و مهربانی...آنجا سرخ سرخ بود...


غروب و طلوعی نداشت، آنجا یک دنیا عشق بود.


پاییز و زمستانی نداشت، آنجا بهار دل بود.


غم و غصه ای نداشتم چون آنجا کمپانی احساس عشق بود.


درست است، آنجا قلب یک عاشق بود،من وارد قلب یک عاشق شدم، در آنجا گم شدم، راهی برای بازگشت


نداشتم چون صاحب آن دل کلیدش را به دست روزگار سپرد و خودش نیز با محبتها و عطر نفسهایش مرا زنده نگه می داشت.


می خواهم تا ابد در آن قلب بمانم،می خواهم طعم واقعی عشق و محبت را در آن قفس عاشقانه بچشم و


عاشق باشم در همان قفس سرخ محبت و عشق.


نه رنگی از این دنیای بی محبت ببینم، نه غم و غصه دنیا را بکشم.


می خواهم در همان خانه دل، در همان قلب سرخ برای همیشه بمانم و با محبت ، مهر و عشق زنده بمانم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
تو نمی دانی ...

تو نمیدانی آنچه که مینویسم حقیقتی بیش نیست ، شاید یک حقیقت تلخ و غم انگیز باشد ،


اما مینویسم تا حس کنی درد عشق را .


تو نمیدانی ، اما میخوانی ، و میدانی که تنها یک درد دل است .


عاشقانه هایم را بر روی کاغذی مینویسی و بر روی دیوار اتاقت میچسبانی، یا در دفتر خاطراتت خط به خط مینویسی


تا به یادگار بماند ، گاهی با خط خوش مینویسی و آن را قاب میکنی ، گاهی که دلتنگی و دلت گرفته است میخوانی و


اشک میریزی ، و گهگاهی نیز برای آنکه دوستش داری میخوانی و آن را تقدیم به او میکنی.


اما تو نمیدانی که آنچه مینویسم در وصف یک عشق خیالیست ، که او هست اما نیست.


تو نمیدانی که متنهایم را با چشمهای خیس مینویسم ، نمیدانی آن غم همیشگی که در جملات عاشقانه ام


همیشه هست غم عشق است ، غمی که همیشه حتی در شیرین ترین لحظات نیز میتوان آن را حس کرد!


تو نمیدانی ، فقط میخوانی.


نه شاعرم ، نه نویسنده ، شاید یک دلشکسته باشم ، و شاید هم از زندگی خسته.


هر چه هستم به عشق تو مینویسم ، به عشق تو ، به عشق او و به عشق همه.


تو نمیدانی ، از دلم خبر نداری ، نه عاشقم ، نه دلشکسته ، نه تنها هستم و نه خسته.


دوست دارم از عشق نوشتن را ، دوست دارم با تنهایی زیستن را ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خورشیدی دیگر

پشت این پنجره ها میان کوه یخ ها در دل مرد تنها خورشید مهربانی است.


نور خورشید گاهی شاد است گاهی غمگین مثل گونه هایم.


خورشید شاد است وقتی طلوع می کند و غمگین است وقتی غروب میکند. آنقدر می تابد تا برفهای روی کوه آب


شوند وآبها دریایی را بسازند تا وقتی دلگیر می شوم به کنار دریا بروم.


کنار دریا که بروم باز هم خورشید را می بینم اما با نگاهی دیگر.


دیگر خورشید آن خورشید بین دو کوه نیست این بار تا پایان غروب بامن است. خورشید دیگر پشت کوه ها نمی ماند


چونکه کوهی نیست سرتاسر دریاست.


غروبی که تا آخرش با خورشید باشم دیگر دلگیری را با خود نمی آورد چونکه به امید طلوع وبه امید اینکه


دوباره او را ببینم در کنار دریا می مانم.


خورشید جایی ندارد برود چونکه همه جا سر تا سر دریاست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
کجاست عاشقانه هایم؟

کجا بنویسم اینهمه حرفهای عاشقانه را


چگونه ابراز کنم اینهمه احساسات عاشقانه را


نمیخواهم دیگر بر روی کاغذی بنویسم که میسوزد ، پاره پاره میشود


نمیخواهم دیگر بر روی کاغذی بنویسم که روزی دور انداخته میشود


اینهمه نوشتم ، اینک کجاست عاشقانه هایم؟


تو ندیدی قطره های اشکم را بر روی صفحه کاغذ ، تو ندیدی راز درونی قلبم را درون عاشقانه هایم.


تو فقط خواندی و گفتی همه حرفهایت تکراریست


تو فقط خواندی و گفتی اینها همه خیالیست


آنگاه که عاشقانه هایم را خواندی ، آنها را دور انداختی .


شاید اینک در گوشه ای از اتاق باشد ، شاید هم در گوشه ی انبار دلت خاک خورده باشد.


کاغذ دفتر عشقم که سوخت انگار که دلم سوخت ، تو ندانستی که حرفهای دلم را با دلی پر از خون نوشته بودم.


کجاست عاشقانه هایم ، هنوز در پی آنها هستم ! خاطرات زندگی ام همه آنجا بود.


یک اتاق تاریک ، فضایی پر شده از عطر تنهایی ، قلمی که دیگر یاری نمی کند مرا ، قلمی خسته ،


تا امروز نیز به امید من جوهرش به کاغذ نشسته .


قلمی نا امید ، قلبی شکسته ، کجاست عاشقانه هایم؟ همه آنها مثل خاکستر بر زمین نشسته.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 9 از 71:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Loghmani | مهدی لقمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA