جلوه گر فتانه
گــر چه صد بوسه زدم بـر دهن نوشينش
باز دل كرده هــواي دو لــب شيــرينش
قصــه هــا گويم از ايـن عشوه گر فتّانه
گر بـه دستم فتد آن سلسله ي پر چينش
گـر چه چهره نگشا دست در اين كوي ولي
اي بسـا سـر كه شد ه بر سر اين آئينش
جلوه از مه ببرد تا که عذار افروزد
شب سرافکنده از آن سلسله ی مشکینش
عا شق و رند م و ميخواره , مقيم سـر خم
مي كنم ســجده هـر آن بـر قدح زرينش
من در انديشه ي آن , غمزه در انديشه ي این
كـه جـگر خـون كندم در قـبل كـابينش
جوي ها مي برم ازديده به دامان ( سرخي)
به اميدي كــه كنم نــرم دل سـنگينش