هجرتِ هفتم
شب، کوه، سايهروشنِ راه،
ماه، نینیِ هوا، نيمههای شهريور.
شب، فانوس، فاصله،
کومهها، کمرکش دره، دورترها،
و پارسِ پراکندهی سگی
که انگار فهميده بود ما مسافريم.
پدر گفت بالای بارِ گندم بخوابيد،
جانور دارد اين دامنه.
آن وقتها
من
کوچکترين فرزندِ خانوادهی خُمکار بودم.
فانوسدارانِ بیخواب
هنوز از کوه بازنگشته بودند،
بارانِ زودرسِ شهريوری
رَدِ پای قوچِ بزرگ را شُسته بود.
پدر گفت بخوابيد!
من خوابم نمیآمد
صدای سُمِ جن را بر صخرههای سوخته میشناختم
بیقراریِ ماه و کوکوی مرغِ شب را میشناختم
انگار از هزار جانبِ جهان
هوهوی باد و هراسِ حادثه میوزيد،
اما مطمئن بودم
همهی ستارگانِ روشنِ دنيا دوستم میدارند.
همهی ستارگانِ روشنِ دنيا
پُشت و پناهِ ما بودند
ما ... قافلهی سال به سالِ ماه و ترانه و گندم،
که از شمالِ سلسله جبالِ بلوط
برای زيارتِ پيرِ بابونه میرفتيم.
پدر گفت بخوابيد!
اما من خوابم نمیآمد،
مادر خسته بود
مادر خوابيده بود
فريدون و فرهاد هم.
من بيدار بودم هنوز
پدر بالای صخرهی بزرگ راه را میپاييد،
من داشتم به انعکاسِ ريگهای کفِ رودخانه فکر میکردم.
رنگينترين ريگها هم خواب میبينند
رنگينترين ريگها هر شب خواب میبينند
سرانجام روزی به قلهی بلند کوه باز خواهند گشت.
سعی میکردم بخوابم
اما خوابم نمیآمد.
از لایِ مژههای ماه نگاه میکردم
پدر هنوز بالای صخرهی بزرگ
داشت راه را میپاييد.
ماه آن بالا بود
سمتِ شانهی راستِ پدرم
پشتِ پارهابری نازک
که بوی باران میداد.
پرندگانِ پايينِ درهی باغ
پيشتر از رود و ريگ و راه
به سپيدهدم رسيده بودند.
از کورههای ذغال
بوی هيزمِ تَر میآمد.
بلوطِ پير
دلواپسِ جنگلِ دريا بود.
آتش افروختيم
چای خورديم
حرف زديم
هوا خيلی خوش بود
دنيا خيلی روشن.
پدر گفت راه میافتيم
راه افتاديم
سه قاطر، دو ماديان، چهارتا آدمیزادِ آشنا،
صلواةِ ظهر
به امامزاده رسيديم،
خنکای باد،
روشنايیِ اشياء،
عطر باران، بافهها، بادامها،
حرفهای آهستهی مادرم
خندههای دورِ عدهای
و يک دنيا کفش
بر درگاهِ پيرِ بابونه.
خاله نصرت
برايم نان و قند و شير آورده بود.
سايهسارِ کَپَر،
بوی چُرتِ غليظِ علف،
آينهی شکستهای بر ديوار،
و دو گربهی چاق
مقابلِ نان و قند و پيالهی شير،
چشم به راهِ يک لحظه غفلتِ من بودند.
دنيا داشت دور میشد
همهمهی زائران در مزارگاهِ بزرگ
داشت دور میشد
ريگها، ريگهای کفِ رودخانه، کفِ خستگی، کفِ خواب،
روشن، رنگين، رازآلود، عجيب،
و قله، راه، کوه، فانوس، فاصله ...
نفهميدم کی خوابم بُرد
فقط فهميده نفهميده انگار کسی گفت:
قوچ را پيدا کردند.