انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 29:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
بيار ساقي گلرخ شراب ناب امروز


بيار ساقي گلرخ شراب ناب امروز
که همچو نرگس مستت شوم خراب امروز

بيا که حاصل عمرم زمان صحبت تست
بسان عمر برفتن مکن شتاب امروز

مرا که کعبه سر کوي تست ممکن نيست
ز آستان تو رفتن بهيچ باب امروز

گرت بود سر عشرت بيا که هست مرا
ز ديده جام شراب و ز دل کباب امروز

ز تاب هجر تو جانم بکام دشمن سوخت
بدوستي که رخ از دوستان متاب امروز

بصبحدم نفس سرد ميزند خورشيد
مگر ز چهره برافکنده اي نقاب امروز

فروغ روي تو آفاق را چنان بگرفت
که احتياج ندارم بآفتاب امروز

مگر ملک بدعاي حسين آمين گفت
که شد دعاي دل خسته مستجاب امروز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بگذار تا بميرم بر خاک آستانش


بگذار تا بميرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فداي جانش

هر ناوک بلائي کز شست عشق آيد
اي دوست مردمي کن بر چشم من نشانش

مهر و وفاست مدغم در صورت جفايش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش

مستي ست در سر من از چشم پر خمارش
شوري ست در دل من از شکر دهانش

جانان مقيم گشته اندر مقام جانم
من از طريق غفلت جويا از اين و آنش

اندر فناي کلي ديدم بقاي سرمد
وز عين بي نشاني دريافتم نشانش

جرم و فضولي من از حد گذشت ليکن
دارم اميد رحمت از فضل بيکرانش

چون خاک راه خواهي گشتن حسين روزي
آن به که جان سپاري بر خاک آستانش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
بچشم او نظر ميکن دلا در ماه رخسارش


بچشم او نظر ميکن دلا در ماه رخسارش
تو هم با ديده جان ميتواني ديد ديدارش

ظلال عالم صورت سبل شد ديده دل را
بهل صورت که تا بيني جهاني پر ز انوارش

گلستان حقايق را چه ريحانهاست روح افزا
مشام جان چو بگشائي رسد بوئي ز گلزارش

کند شادي بود خرم دلي کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش

شه کنعانيم چون مه ببازار آمده ناگه
عزيزان وفاپيشه بجان گشته خريدارش

چه راحتها که مي بينم جراحتهاي جانانرا
چه مستيها که من دارم ز چشم شوخ خمارش

هدف گشته مرا سينه ز تيغ غمزه مستش
صدف گشته مرا ديده ز ياقوت گهر بارش

کجا چون تو گواهي را پسندد يار خود هرگز
شد اين کنج دل ويران محل گنج اسرارش

چو گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني
شهي کاندر همه عالم بخوبي نيست کس يارش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
خوشا جاني که بستاند بدست خويش جانانش


خوشا جاني که بستاند بدست خويش جانانش
زهي عيدي که عاشق را کشد از بهر قربانش

چو لاله داغ دل بايد چو غنچه چاک پيراهن
که تا يابد مشام جان شميمي از گلستانش

بکن پيراهن هستي ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عين بيخويشي برآري از گريبانش

چو اندر خلوت خاصش بدين هستي نمي گنجي
ز دربانش چه ميپرسي چو حلقه پيش دربانش

گر از آب حيات اي دل بمنت ميدهد خضرت
چو تو هستي زمستانش بخاکش ريز و مستانش

شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبي جانان ز روي لطف مهمانش

مرا عاشق چنان بايد که روز حشر نفريبد
نعيم جنت اعلي رياض خلد رضوانش

خرد در کفر و در ايمان بسي ديباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ايمانش

برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود يکدم
بيا پيش حسين آنگه شنو اسرار پنهانش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اين منم ره يافته در مجلس سلطان خويش


اين منم ره يافته در مجلس سلطان خويش
جان دهم شکرانه چون ديدم رخ جانان خويش

ديگران گر سيم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خويش

دارم از ديده شرابي و کبابي از جگر
تا خيال دوست را آرم شبي مهمان خويش

داشتم پيمان که از پيمانه باشم مجتنب
باده چون پيمود ساقي رستم از پيمان خويش

راز من از اشک سرخ و روي زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه پنهان خويش

از جراحتهاي او داريم راحتها بسي
زانکه از دردش همي يابد دلم درمان خويش

جوهر کان را سلاطين معاني طالبند
شکر ايزد را که باري يافتم در کان خويش

گوهر کان را نمي يابند غواصان عشق
شادي جان کسي کو يافت در عمان خويش

شادي دنيا و هم عقبي شود آن حسين
اين گدا را از کرم گر تو بخواني آن خويش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اگر تو محرم عشقي مگوي اسرارش


اگر تو محرم عشقي مگوي اسرارش
چو جان خويش ز خلق جهان نگهدارش

ز سر عشق خبر دار نيست هر عاشق
حديث عشق ز منصور پرس و از دارش

چو لاله تا ز غمش داغ بر جگر دارم
فراغتي ست مرا از بهشت و گلزارش

که جستجوي نمود و بکام دل نرسيد
بجو سعادت آن تا شوي طلبکارش

تو پر و بال چو پروانه پيش شمع بسوز
که شد پديد جهان از فروغ انوارش

ز وصل يار گرامي اثر نمي يابد
دلي که آتش سودا نسوخت آثارش

ز من بريد دل خسته و بعشق آويخت
ز دست عشق ندانم که چون شود کارش

حسين ميل نکردي بروضه رضوان
اگر بروضه نبودي اميد دلدارش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
دلي که عشق حقيقي کند سرافرازش


دلي که عشق حقيقي کند سرافرازش
سزد که باز نگويد به هيچکس رازش

دلا دو ديده بدوز و بغير شه منگر
اگر ز غيرت او واقفي و از نازش

اگر سواره عشقي و طالب معراج
براق برق روش يافتي همي تازش

مدار در قفس فرشي آنچنان مرغي
که برتر است ز عرش مجيد پروازش

چو عشق ساقي مجلس شود کدام خرد
شود خلاص ز صهباي عقل پروازش

رسيد دوش بگوشم بعالم معني
که هر چه بند طريق تو شد براندازش

حسين حال دل خود بکس نگفت وليک
سرشک لعل و رخ زرد گشت غمازش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ديوانه گشتم بي آن پريوش


ديوانه گشتم بي آن پريوش
دارم چو زلفش حالي مشوش

از اشک ديده وز سوز سينه
خشتست بالين خاکست مفرش

بي نقش رويت رخسار زردم
از اشک گلگون گشته منقش

دور از تو گوئي اي نور ديده
گاهي در آبم گاهي در آتش

تا کي گذارم اي مونس جان
بي تو حياتي چون مرگ ناخوش

در کوي محنت دل گشته قربان
تير غمت را جان گشته ترکش

عقل و دل و دين مال و تن و جان
بي تو نخواهم پيوند اين شش

عاشق نخواهد جز درد دردت
گر رند خواهد صهباي بيغش

چشم حسين از نقش خيالت
مانند جنت باغي است دلکش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اي ستمگر که نداري خبر از بيدل خويش


اي ستمگر که نداري خبر از بيدل خويش
ز آتش هجر مسوزان دل ريشم زين بيش

از هلاک چو مني کي بود انديشه ترا
پادشا را چه تفاوت ز هلاک درويش

من نگويم که دواي دل ريشم فرماي
راضيم گر بزني زخم دگر بر دل ريش

نيست در وصل تو ما را هوس روضه و حور
نيست در عشق تو ما را سر بيگانه و خويش

ديگران را اگر از تير بلا بيمي هست
هست در کوي تو قربان شدنم مذهب و کيش

ناوک غمزه تو آنچه کند بر دل من
تيغ قصاب ستمگر نکند بر تن ميش

آنکه از طره مشگين تو بوئي برده ست
عنبر و غاليه بويا عرق گل انديش

همچو مورم کمر بندگيت بسته هنوز
گرچه صدبار مگس وار برانديم از پيش

گشت چون خانه زنبور دل ريش حسين
غمزه شهد لبي بس که بر او زد سر نيش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در کشتنم ار بود رضايش


در کشتنم ار بود رضايش
کردم سر خويشتن فدايش

گر خون من شکسته ريزد
حاشا که بنالم از جفايش

ناديده رخش چو مردم چشم
کرديم درون ديده جايش

از ناله شدند راست چون نال
عشاق حزين بي نوايش

چون رخ بگشاد بسته دل شد
در چين دو زلف مشکسايش

در شيوه دلبريست يکتا
گيسوي معنبر دوتايش

سرگشته بهر ديار گشته
خورشيد چو ذره از هوايش

از شاهي دهر عار دارد
آنکو چو حسين شد گدايش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 13 از 29:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA