انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 29:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
اي دل از وحشت سراي دار گيتي کن کران

اي دل از وحشت سراي دار گيتي کن کران
بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان

چون قباي جان تو دارد طرازي از بقا
دامن همت ز گرد عالم فاني فشان

در نورد اين فرش خاکي را که هنگام عروج
هست مرغ همتت را عرش کمتر آشيان

در مغيلان گاه غولانت چرا بايد نشست
چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان

سرمه چشم دل از خاک سياه فقر کن
پيش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان

کشتي عمرت از اين غرقاب کي يابد نجات
تا هواي نفس تو باد است و شهوت بادبان

چون هماي همتت بگشاد بال کبريا
باشد از يک بيضه کمتر پيش او هفت آسمان

از پي اسرار اسري شبروي کن شبروي
تا براق دولتت را برق نبود همعنان

گر بخلوتخانه وحدت ترا باري بود
خويشتن چون حلقه باري از درونشان در نشان

دلدل دل در چراگاه از رياض خلد ساز
چشم آخر بين تو بند از آخور آخر زمان

از نويد عاطفت والله يدعوا گوش کن
تا ترا رضوان شود در روضه کمتر ميزبان

توشه اي از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب
چون خران کاه کش کمجوي راه کهکشان

چشم بر قرص مه و خورشيد تا کي باشدت
بگذر و بگذار با دونان گيتي اين دونان

زين اباي بي نمک دستت ميالا تا شوي
بر سر خوان ابيت عند ربي ميهمان

پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است
بندگي کن تا شود حفظ خدايت پاسبان

سايبان از فضل حق گر هست هيچت باک نيست
بر در و ديوار قصرت گر نباشد سايبان

همدمي چون نيست پيدا راز پنهان خوشتر است
محرمي چون نيست حاصل مهر بهتر بر دهان

زين زبان داني شوي فردا زباني را زبون
گر تو نتواني شدن امروز مالک بر زبان

بر در و ديوار کثرت آتش دل چون زنی
يابي از توفيق حق بر بام وحدت نردبان

گر غبار بندگي سازي طراز آستين
بر در قربت تواني گشت خاک آستان

دم ز آوا برکش و با رنگ بي رنگي بساز
رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان
باديه پر غول و تو در خواب غفلت مانده اي
با چنين خفتن عجب باشد اگر يابي امان

کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته اي
خيز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان

قافله بگذشت و تو بانگ درا مي نشنوي
زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران

مال و سر افشان بپاي فقر و جان ايثار کن
کين متاع نازنين نايد بدستت رايگان

چون نجيب فقر آمد زير زينت کي کند
حادثات دهر سوي تو جنيبتها روان

ديده از عيب همه اسرار بايد دوختن
تا زبانت گردد از اسرار غيبي ترجمان

مرد معني را ز قول و فعل ميبايد شناخت
راه حق نتوان سپردن با رداء و طيلسان

طيلسان بر دوش تو سودي نخواهد داشتن
چون تو با معجر برون آئي از اين طي لسان

تا تو با خويشي نيابي هرگز از جانان خبر
بي نشان شو تا تواني يافت از وصلش نشان

از هويت دم زني باشي عزيز هر دو کون
با هوا همراه گردي آيدت ذل هوان

کي رسي از لا بالا تا نباشد مرترا
مرکب لاهوت از الا و هو در زير ران

دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلي
آدم از يک وسوسه بيرون شد از صدر جنان

راه حق در پيش و رهبر نفس هشداري حسين
منزلت پر آفتست و غول داري ديده بان

نفس چون در ملک خورسندي برافرازد علم
خسروش خاسر نمايد هم بود طاغي طغان

گر ز سر نيستي و هستيت باشد خبر
کي شود از نيستي غمگين ز هستي شادمان

عمر کوته شد سکندر را بدان ملکي که هست
خضر را با مفلسي بنگر حيات جاودان

اي خداوندي که بر مرصاد جانها حاکمي
جان ما را زين رصدگاه حوادث وارهان

فکر سوداي جهان جان مرا محبوس کرد
جان خلاصم ده ز فکر اينم و سوداي آن

پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه اي
وانگه اين بيچاره را از ننگ هستي وارهان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ماه من چون آگهي از ناله شبهاي من

ماه من چون آگهي از ناله شبهاي من
رحمتي کن بر دل بيچاره شيداي من

زآتش سودايت اي شمع جهان افروز دل
سوختم پروانه وار و نيستت پرواي من

گر ز روي لطف خاکپاي خود خواني مرا
عرش و کرسي تاج سر سازند خاکپاي من

آستينم بوسه جاي خسروان دين بو
د گر ز خاک آستان خويش سازي جاي من

گر رود از دست من سرمايه سود دو کو
ن کم نخواهد شد ز جان سوخته سوداي من

آبروئي ميبرم از سجده خاک درت
تا شناسد روز محشر هر کسي سيماي من

آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
کله بر افلاک بندد آه دودآساي من

تا ز خاکپاي تو روشن شده چشم حسين
جز تو در عالم نديده ديده بيناي من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي سر کويت بلاي روضه رضوان من

اي سر کويت بلاي روضه رضوان من
درد روح افزاي عشقت راحت و درمان من

تا مرا با چون تو جانان آشنائي دست داد
گشت از غير تو بيگانه ز غيرت جان من

شاهد معني چو از جلباب صورت رخ نمود
نيست از غير تو آگه جان معني دان من

تا شدم مرآة عشق و عشق بر من جلوه کر
د من شدم حيران او و عالمي حيران من

من کيم اي عشق مطلق بنده فرمان تو
تو که باشي مر مرا سلطان من سلطان من

گر کنم انديشه وصلت توئي انديشه ام
ور بنالم از فراقت هم توئي افغان من

ساختم از سر قدم غواص درياها شدم
گوهري چون تو برآمد ناگه از عمان من

غمزه ات اي عشق چون هردم کند غمازئي
آشکارا چون نگردد حالت پنهان من

آن من گردد سعادتها که در کونين هست
گر حسين خسته را گوئي که او هست آن من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از باده دوشينت بس بيخبريم اي جان

از باده دوشينت بس بيخبريم اي جان
وز شکر شيرينت در شور و شريم اي جان

تا حسن تو شد ساقي در عشق شراب آورد
از نرگس خمارت سرمست و تريم اي جان

جز روي تو گر روئي در ديده ما آيد فردا
بکدامين رو در تو نگريم اي جان

هر چند که ظاهر شد خاشاک بر و بحريم
درياي حقايق را صافي گهريم اي جان

هر ناوک دلدوزي کز قبضه عشق آيد
گاهي هدفيم آنرا گاهي سپريم اي جان

از بهر نثار تو داريم بکف جاني
بنماي جمال خود تا جان سپريم اي جان

اي يار مسيحا دم از وصل بده مرهم
کز زخم فراق تو خسته جگريم اي جان

گفتي که حسين آخر زين در به نمي گردد
زين در به چه رو گرديم چون خاک دريم اي جان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با کس حديث عشق تو گفتن نمي توان

با کس حديث عشق تو گفتن نمي توان
دريست در عشق که سفتن نمي توان

لب بسته همچو غنچه و دلخون چو لاله ام
بي باد رحمت تو شکفتن نمي توان

در دل هواي يار نيارم نگاهداشت
مهري درون ذره نهفتن نمي توان

آزار خاکپاي تو ما را طريق نيست
زانرو بچهره راه تو رفتن نمي توان

از رحم تا دل تو بسوزد بحال من
احوال خويش پيش تو گفتن نمي توان

ترک کمان کشم بکمين ميکشد ولي
ترک هواي عشق گرفتن نمي توان

گفتا حسين شب ز سر کوي ما برو
کز ناله هاي زار تو خفتن نمي توان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نتوان لعل فرح بخش ترا جان گفتن

نتوان لعل فرح بخش ترا جان گفتن
کانچه آيد بدهان پيش تو نتوان گفتن

عارضت را که بر او مهر فلک دربان است
روشن است اينکه نيارم مه تابان گفتن

قامتت را که از او طوبي و جنت خجل است
راستي را نتوان سرو خرامان گفتن

گفتم از طره خال تو پريشان حالم
گفت باري ز تو عيب است پريشان گفتن

گفتمش از تو فراوان غم و محنت دارم
گفت حاصل چه از اين هرزه فراوان گفتن

آخر اي دوست که با محنت و درد تو مرا
نيست حاجت سخن راحت و درمان گفتن

آشکارا چو مرا سوخته اي همچو حسين
تا به کي با دگري قصه پنهان گفتن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بازم به نازي شاد کن اي نازنين دلدار من

بازم به نازي شاد کن اي نازنين دلدار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سينه افکار من

اي آتش عشق خدا سوزان تن خاکي ما
وي صرصر وحدت بيا بر باد ده آثار من

در راه وحدت اي شمن زنار شد هستي من
شمشير سبحاني بزن تا بگسلد زنار من

قدري که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
اي گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من

تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خويشتن بيگانه ام باشد که باشي يار من

تيغي بکش تا سر نهم وز ذوق رويت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من

جنت نباشد گلشني در ساحت گلزار دل
اي گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من

گر سر دل گويم دمي آشفته گردد عالمي
در اين جهان کو محرمي تا بشنود اسرار من

بس کن حسين از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه اي بايد که او نوشد دمي گفتار من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اگر چه شد دل ريشم ز دست هجر تو خون

اگر چه شد دل ريشم ز دست هجر تو خون
نشد خيال وصال تو از سرم بيرون

وفا و مهر تو از جان و دل همي ورزم
اگر چه ميکشم از تو جفاي گوناگون

ز عين جهل بود گر ز عشق برگردم
ز بار غم الف قدم ار شود چون نون

نماند طاقتم از هجر و صبر من کم شد
وليک عشق تو هر لحظه ميشود افزون

برفته از دل من نقش غيرت از غيرت
درون مسکن دل عشق تو نمود سکون

اگر نه بسته زنجير طره ات گردم
خرد هر آينه نسبت کند مرا مجنون

ز بسکه گريه کنان از در تو ميگذرم
شده ست کوي تو از خون ديده ام گلگون

هزار کس چو حسين آمدند بر در تو
دمي ز خانه برون شو براي اهل درون
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دور از رخ تو زيستن اي جان نميتوان

دور از رخ تو زيستن اي جان نميتوان
از جان توان گذشت وز جانان نميتوان

بار جفا و جور توانم کشيد ليک
بار فراق و محنت هجران نميتوان

دشوار دامن تو بدست من اوفتاد
با ديگران گذاشتن آسان نميتوان

بي سرو قامت تو و گلبرگ عارضت
رفتن بسوي باغ و گلستان نميتوان

بي لذت مشاهده حور از قصور
راضي شدن بروضه رضوان نميتوان

گفتم که سر عشق بپوشم ز غير دوست
ليکن ز دست ديده گريان نميتوان

درد حبيب را بطبيبان مگو حسين
کز غير او توقع درمان نميتوان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اي رخت آرام جان عاشقان

اي رخت آرام جان عاشقان
وي قدت سرو روان عاشقان

تا تو اي آرام جان گشتي روا
ن شد روان از تن روان عاشقان

ميبرد تا روز خواب از چشم من
هر شبي آه و فغان عاشقان

از سرشک خون و آه آتشين
فاش شد راز نهان عاشقان

نرخ در و قيمت گوهر شکست
ديده گوهرفشان عاشقان

ذکر روي و وصف موي تست و بس
روز و شب ورد زبان عاشقان

در وفاداري نخواهي يافتن
چون حسين اندر ميان عاشقان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 20 از 29:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA