انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 23:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  22  23  پسین »

اشعار حکیم نزاری


زن

andishmand
 
شماره ۱۲۱

میروم سویِ خرابات که پیرم آنجاست
جای دیگر چه کنم عذر پذیرم آنجاست

گر به شکلم تو جدا بینی و دور از برِ دوست
جان که از وی نفسی نیست گریزم آنجاست

نیست جایی دگر آن کس که ستم کرد و برفت
دامنش روزِ مکافات بگیرم آنجاست

دارم آنجا به غریبی و به تنهایی خوی
سپه و مملکت و تاج و سریرم آنجاست

گر ندارم خبر از خویشتن اینجا چه عجب
فهم و وهم و نظر و فکر و ضمیرم آنجاست

چند سرگشته روم در شب تاریکِ فراق
رفتم آنجا که رخ بدرِ مُنیرم آنجاست

به چه مشغولم ازین جا به چه آنجا نروم
که دل و جان نزاری فقیرم آنجاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۲

ای بهشتی به بهشت آی که رضوان اینجاست
تو ز جایِ دگرش میطلبی و آن اینجاست

هرگز افسرده نبردهست از این مطبخ بوی
جایِ دیگر طلبد غافل و بریان اینجاست

دردِ دیرینهء دل جایِ دگر نتوان برد
قابلِ درد کدام است که درمان اینجاست

چند اثبات کنی معرفتِ دیو و پری
مُهر بر لب نه و تن زن که سلیمان اینجاست

همه تن گوش شو و چشم دو بینی بر بند
سخن از جان نتوان گفت چو جانان اینجاست

از پریشانیِ دورِ قمر ای خواجه حکیم
چند گویی قمرِ، دور به برهان اینجاست

بر قمر دورِ پریشانی اگر دیدهستی
ورنه اینک قمر و زلفِ پریشان اینجاست

همه دشواریِ تو بر تو توان کرد آسان
گر زخود بر شکنی کارِ تو آسان اینجاست

اگرش از پیِ این روز همی پروردی
بذل کن وقت بر افشاندنِ جانهان اینجاست

گویِ عشق از همه عشّاق نزاری بربود
هر که باور نکند مرکب و میدان اینجاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۳

از دلم هیچ خبر نیست ندانم که کجاست
هر کجا هست چه آید ز چنان دل که مراست

در خمِ زلفِ بتی مانده باشد محبوس
هم مگر بادِ صبا زو خبری آرد راست

اعتمادی نبود بر دلِ هر جاییِ من
راست گویم که دل غافلِ نا پا برجاست

گر به انصاف رود داوریِ دیده و دل
گنه دیدهء شوخ است که دل قیدِ بلاست

این دگر هست که مشّاطهء فطرت ز ازل
نقشِ هر جنس به تقدیر چنان کرد که خواست

گر نمیخواست که مجنون شود آشفتهء عشق
رویِ لیلی ز پی فتنه چرا میآراست

من خود از دستِ رقیبان شدهام دیوانه
عاقلی کو که نه از عشق سرش پر سوداست

هر کجا بر سرِ کویی بنشستم عمدا
رستخیز آمد و طوفانِ ملامت برخاست

زاریی دارد و فریاد رسی میطلبد
بر نزاری چه ملامت که رقیبش به قفاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۴

هان کجایی که ز هجرانت قیامت برخاست
فتنه بنشان که دگر باره ملامت برخاست

بی تو برخاست قیامت ز وجودم آری
هر کجا عشقِ تو بنشست قیامت برخاست

منم آن عاشقِ بیچاره مسکین که مرا
حاصلِ عمر ز عشقِ تو ندامت بر خاست

گفتم از کویِ تو برخیزم و کنجی گیرم
دل چو بشنید به تشنیع و غرامت برخاست

هر دو ممکن نبود عشق و سلامت که شنید
کز درِ عشق فلانی به سلامت برخاست

عقل جزوی به نصیحت چه کنم کز پیشم
هر چه جز وی بُد و کلّی به تمامت برخاست

من که هرگز به ملامت نشوم با تو دگر
خود گرفتم همه عالم به ملامت برخاست

قامتم پست چرا شد پس اگر در رهِ عشق
سرو را از سرِ آزادی قامت برخاست

به کرم یک نفسی پیشِ نزاری بنشین
که نه آخر زجهان رسم کرامت برخاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۵

بس فتنه کز آن نگار برخاست
آشوب ز هر دیار برخاست

هر جا که دلیست صیدِ او شد
تا در طلبِ شکار برخاست

هرجا که چو گل به حسن بنشست
سرو از لبِ جویبار برخاست

خوبان همه روی در کشیدند
تا پرده ز رویِ یار بر خاست

هر کس به کنارهیی نشستند
تا او ز میانِ کار برخاست

بنشست به خلوت و قیامت
از خلق به زینهار برخاست

برداشت کرانهیی ز برقع
فریاد زِ روزگار برخاست

با عقل که صلح کرده بودیم
عشق آمد و کارزار برخاست

بر صبر قرار داده بودیم
شوق آمد و آن قرار برخاست

دیرست که در میان عشّاق
رسمِ خرد و وقار برخاست

بیچاره دلم که از سرِ جان
هر روز هزار بار برخاست

بر خاکِ درش نشست و طوفان
از حاسدِ خاکسار برخاست

گر خاک شود نمیتواند
زان خاک به صد غبار برخاست

نا دیده جمالِ گل نزاری
دیدی که هزار خار برخاست

ننشسته هنوز در میان یار
صد خصم ز هر کنار برخاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۶

همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست

درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست

نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست

اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست

عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست

برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست

به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست

همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست

به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست

نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست

خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست

چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۷

قیامت آن زمان از خلق برخاست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست

بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست

اگر برخیزی از خوابِ جهالت
قیامت روشن و قایم هویداست

به نقد امروز اگر دیدی و گرنه
نصیبِ دیگران دان هر چه فرداست

چو پیدا شد جمالِ مشعلِ حق
که را با حاصلِ پروانه پرواست

تویی یوسف جمال خود نگه کن
اگر آیینهء جانت مصفّاست

فرود آ پایهیی چند از طبیعت
ثَرا اینجا که میبینی ثریّاست

سری دارم تهی دل پر محبّت
محقّق را سخن در دُرّ معناست

که میداند که این فرهادِ مسکین
ز شورِ عشقِ شیرین در چه سوداست

رضایِ دوست حاصل کن نزاری
بهشتِ سرمدی اینک مهیّاست

مفرّح خوردگان عشق دانند
که دردِ عشق را علّت مداواست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۸

آوازه آن جمال برخاست
ما را طمعِ محال برخاست

از حسنِ جمال او خبر شد
جانم ز پیِ وصال برخاست

در دیده خیالِ وصل بنشست
سودا همه زین خیال برخاست

بنمود جمال و باز پوشید
تا این همه قیل و قال برخاست

غوغایِ قیامتی دگربار
از حاسدِ بد سگال برخاست

ای دوست درآ و فارغم کن
کز خویشتنم ملال برخاست

عمرم ز بس انتظار بگذشت
صبرم ز بس احتمال برخاست

عشق آمد و رستخیز حیرت
از عقل شکسته حال برخاست

پندار نزار یا قیامت
پیش از تو به چند سال برخاست

مردانه ز پیشِ خویش برخیز
اینک حُجُب از جمال برخاست

هرگز نرسد به هیچ مقصد
هر کز قدمِ رجال برخاست

در بادیهء امید باید
تشنه ز لبِ زلال برخاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۲۹

باد از طرفِ شمال برخاست
معشوقه مشک خال برخاست

آشفته سهیلِ نیم خوابش
ناگه ز خمِ هلال برخاست

باز آرزویِ صبوح کردش
بازش هوسِ زلال برخاست

از سینه عودِ سوزناکش
فریاد زگوش مال برخاست

بیتی دو سه در بدیههء فکر
ز آن طبعِ شکر مقال برخاست

باد از رخِ گل نقاب برداشت
بلبل ز پیِ وصال برخاست

پیرامن آب سبزه بنشست
از طرفِ چمن نهال برخاست

خرّم تنِ آن که از پیِ عشق
با صبحِ خجسته فال برخاست

چندین شر و شور اهلِ دل را
از فتنهء جاه و مال برخاست

سوداست همه جهان و سودا
از وسوسهء خیال برخاست

در دستِ هوا زبون نزاری
نتوان زِ سرِ محال برخاست

زاهد که به پایِ چنگ بنشست
از معرضِ احتمال برخاست

آنجا که اسیرِ عشق بنشست
سلطان به صفِ نعال برخاست


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۳۰

دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست

عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست

عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
گر طفیل دگران باشم گوباش رواست

شرط آن است که با من نکنی بیدادی
دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست

ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار
کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست

تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت
رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست

در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی
در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست

چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش
ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست

تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر
من کسی را نشناسم که به خود این پرواست

داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد
بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست

عشق این است دگرها هوسی عاریتی
بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست

گر نزاری همه از اهل عیان میگوید
آری آری که در این راه خلاف از من ماست

مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند
آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست

گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین
که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست

بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن
بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 13 از 23:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار حکیم نزاری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA