انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 23:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  22  23  پسین »

اشعار حکیم نزاری


زن

andishmand
 
شماره ۱۴۱

عشق این است که ما راست دگرها هوس است
هر که چون ماست نشانیش ز معشوق بس است

در حضوریم به کویش ز شد آمد فارغ
شهر پندار که بی محتسب و بی عسس است

خود چه باک است اگر شهر پر از محتسب اند
یا چه بیم است ز هر چند که در دهر کس است

دوست گو خواه نهان باشد گو خواه عیان
اصل معنی طلبد عشق که سوزش هوس است

قدر عیسی نشناسد خر بفسرده نفس
چه شناسند که موسی دم و عیسی نفس است

عقل کشتی صفتان را به جهالت نوح است
عشق ره گم شدگان را به دلالت جرس است

ما که دیوانه عشقیم ز عقل آزادیم
هر که جایی رسد از پس رَوی عقل خس است

صید چون مرغ نگردیم به هر دانه که خود
نسر طایر به بر همت ما چون مگس است

عمر ما را چه تفاوت که اجل در پیش است
عشق ما را چه تفاوت که غرامت ز پس است

هیچ دیوانه درین ره به نزاری نرسد
به رسیدن نبود آن که بدو دست رس است










ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۲

مشتاق روی دوست که حالش مشوش است
گر پابرهنه بر سر آتش رود خوش است

از سوختن گزند نباشد خلیل را
گر زان که شش جهات جهان جمله آتش است

چون تیر بی حجاب شوم در سرای دوست
گر صد رقیب بر در و بامش چو آرش است

از فرش عار دارد و از عرش بگذرد
آن کو به بحر عشق درافکنده مفرش است

در چشمش آدمی همه دیوند هر که را
میل نظر به جانب یار پری وش است

عاقل رضای دوست به دنیا و دین نداد
ما فارغیم و خاک بر آن سر که سرکش است

ما و قرابه ی می و کنج خرابه یی
اینجا چه جای طاق و رواق منقّش است

درکش نزاریا سر از این طاق سرنگون
درخورد صحبت تو حریف قدح کش است








ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۳

آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست

آتش عشق به هر بیشه که در می‌افتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست

گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست

غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست

کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست

لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست

به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست

گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست

چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست

راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۴

جز عشق پیشوا نکند هر که عاشق است
زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است

تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست
وین کار عاشقی است که در عشق صادق است

گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست
آن گه که از وجود بپرداخت لایق است

ناممکن است عشق پرستی و عافیت
کاندر طریق عشق پرستی عوایق است

خوش می‌رسد ز دوست به ما هرچه می رسد
در عشق او جراحت و راحت موافق است

سهل است اگر در آتش هجران بسوختیم
خشنود می رویم که امّید واثق است

دم درکشیده ایم و زبان درکشیده اند
چون خالق آگه است چه باک از خلایق است

ما را بهانه نیست که اینجا نظرگهیست
عذرا نشانه ی نظر عشق وامق است

زین هر فسرده یی که نداند که عشق چیست
آوازه می کند که نزاری منافق است




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۵

جهان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است

یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است

چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است

روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است

مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است

سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است

سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است

رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است

به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است

گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است

نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است

اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است






ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۶

زبان بربسته ای با ما که جنگ است
نمی دانم دگر بار این چه ننگ است

دل صاحب دلان خون کردی آخر
چه دل داری کدامین دل چه سنگ است

سگ آهوی وصلت می توان بود
ولی خوی رقیب بد پلنگ است

شگفت است اینکه تو هرلحظه ما را
به دم در می کشی و او چون نهنگ است

دلم در عالمی با این مسافت
چرا گر چشم شوخت نیست تنگ است

به من گر زهر خواهی داد نوش است
و گر شهدم دهد غیری شرنگ است

عوام الناس می گویند کان شیخ
چرا مَی می خورد گر اهل رنگ است

به مسجد کی روم چون در خرابات
شراب و شاهد و آواز چنگ است

هر آهو چشم کز پیشم گذر کرد
دلم در پی چو سگ در پالهنگ است

به هم برزن نزاری نام و ننگت
که این چندین حجاب از نام و ننگ است




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۷

می خور که بر اصحاب خرابات حلال است
گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است

زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است
گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است

بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست
آخر که حیاتش هم از این آب زلال است

از صحبت یاران دل افروز به نوروز
غایب نتوان بود که هنگام وصال است

آنچ از دم عیسی به روایت بشنیدیم
دیدیم که در قافله ی باد شمال است

عیبم مکن ای خام که افسرده نداند
تا سوخته ی عشق بر آتش به چه حال است

در گوشه ی محراب به تقوا بنشیند
آن را که نظر بر خم ابروی هلال است

از خانه برون آمدنم زهره نباشد
در خلوتم آن روز که آن محض کمال است

شوخی دگر از هر سر کویم که برآیم
چادر بگشاید ز قیامت که جمال است

روزی پدرم گفت برآنم که نزاری
از مطرب و می توبه کند این چه خیال است

معروف بود مردم دیوانه به توبه
بر من به جویی هر چه حرام است و حلال است



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۸

هر کو نظرش به جاه و مال است
مستغرق قلزم ضلال است

خود را به محیط در مینداز
زیرا که خلاص از او محال است

نتوان به در آمدن ز گرداب
ور زان که طمع کنی خیال است

آن ها که به انزوا نشستند
دانی که چرا درین سوال است؟

تا در نکشد به بحرشان حرص
موجی که علاقه ی وبال است

آن نیز هم از عنایت اوست
ورنه که و چه که را مجال است

اسکندر جست آب و شد خاک
باری بنگر چه طرفه حال است

خضر از نظر مواهب حق
خوش بر لب چشمه ی زلال است

گر در یابی هنوز این راز
از نوع مراتب رجال است

با این همه فصحت نزاری
درشرح بیان هنوز لال است





ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۴۹

دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است

سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است

سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است

چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد
گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است

عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود
ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است

چون کشد بار غم عشق نزاری نزار
عشق باری ست که از حملش گردون خجل است



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۱۵۰

دل و جانم آنجا که جان و دل است
به جانان که بی جان و دل مشکل است

غلط میکنم چند گویم ز دل
به جانان رسیدن نه کار دل است

ز مبدای فطرت برفته ست حکم
همین است و بس جان به جان مایل است

نه دنیا بمانده ست و نه دین به من
مرا از محبت همین حاصل است

گرفته نشیمن گه جان من
عقابی دلاور ولی بسمل است

نهنگی ست در قلزم آز من
و لیکن چو لنگر دو پا در گل است

بر امید یک قطره از بحر عشق
دو عالم به صد غصه بر ساحل است

ز بن گاه تقلید بربند رخت
که مقصد فراتر از آن منزل است

ندانی به خود هیچ دانا کسی ست
کر بر جمله دانندگان فاضل است

ندانست مستودع از مستقر
هر آن کو درین امتحان داخل است

نزاری ز مردان حق گو سخن
دگر هر چه گویی همه باطل است



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 15 از 23:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار حکیم نزاری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA