انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  23  پسین »

اشعار حکیم نزاری


زن

 
شمارهٔ ۴۰


به کام دل بدیدم خویشتن را
گرفتم در بر آن سیمین بدن را

به دستم داد زلفی کز نسیمش
جگر خون گردد آهوی ختن را

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش
طراوت داد برگ نسترن را

صنوبر قامتی کز رشک ساقش
به گِل درماند پا سرو چمن را

نه در پهلو که در چشمش نشاند
اگر چون گل دهد خاری سمن را

جهانی در شکر گیرد هرآن گه
که همچون پسته بگشاید دهن را

چو بنماید سر دندان به خنده
بریزد آبرو درِّ عدن را

ز بویش زنده وا باشد نزاری
به خاکش گر فرستد پیرهن را

اگر بر تربتش روزی نهد دست
بدرّد بر خود از رقّت کفن را
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

andishmand
 
شماره ۴۱

چه شود گر بپذیری من تر دامن را
خشک مغزی ، خرفی ، ساده دلی چون من را

جان دریغ از تو ندارم اگرم راه دهی
چه محل در صف عشاق نهد دل تن را

هم دل ماست که بر ما به ستم می گرید
مثل این است که هم آهن شکند آهن را

با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را

مردمان در حق من هر چه بتر می گویند
چه کنم پیش گرفتم به قفا گردن را

دوست داند که مرا با که سر و کار افتاد
سرِّ روح الله بس مریم آبستن را

من که ام کز تو سخن گویم و از قصّه ی خویش
راستی لافِ فصاحت نرسد الکن را

با رقیبان شده بر بوی توام هم خانه
هیچ کس دوست نبوده ست چنین دشمن را

کو نسیمی ز عرق چین تو تا بنماید
یوسف باد صبا مژده ی پیراهن را

ساقیا دیر مکن زود بده ساغرِ می
گر گرفته ست سرش خشت بر افکن دَن را

تازه رو باش و مینداز گره بر ابرو
به کدورت نتوان خورد می روشن را

از مجاریِ دماغم نرود دود بخور
مگر از آتش می بر فکنی روزن را

خویش را از نفس سوخته دل دار نگاه
که به یک آه بسوزند دو صد خرمن را

آیه ی خلّصه الله به که آمد دانی
به تهمتن که برآورد ز چه بیژن را

شد نزاری ز خیال تو چو سوزن باریک
چه خیال است که بگداخت چنین سوزن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۲

طاقت بار ملامت نبود گردون را
وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را

من دل سوخته با این همه خامان چه کنم
نافه را بوی بود نی جگر پر خون را

ماه تا روی مبارک به کسی بنماید
بخت مسعود بباید نظر میمون را

هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی
بنده بودن حرکت های چنان موزون را

دانه ی اشک مرا بر سر کویش چه محل
پیش او قدر نباشد گهر مکنون را

ای که بیگانه ای از عشق مکن گستاخی
آشنا ناشده چون عبره کنی جیحون را

دل مجنون مرا هیچ مداوا نکند
گر خدا بار دگر جان دهد افلاطون را

من ندانم که رقیب از چه معذّب دارد
عاشق خسته دل از شهر شده بیرون را

زاهدی عیب نزاری به تعصب می کرد
که بباید چو سگان سوختن آن ملعون را

عاشقی گفت چه می خواهی از آن بیچاره
او خود آهنگ سفر کرده بود اکنون را

عاقلان این سخن آخر نشنودند هنوز
که خردمند نصیحت نکند مجنون را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۳

به زیر طاق دو ابرو ساحرند او را
که کرده اند مسخر عموم اردو را

مرا به خیره ملامت چی می کند بد گوی
چگونه دوست ندارند روی نیکو را

به سیل دیده ی من بنگرید اگر خواهید
که در عراق تفرج کنید آمو را

ندیده اند مگر روی آن بهشت آرای
جماعتی که صفت می کنند مینو را

به نقد وقت چو فردوس حاصل است امروز
چرا نه عیش کنم در بهشت با حورا

به غمزه یی دل و دینم چنان به هم بر زد
که چول کرد به کل هم دل هم اینجو را

فسون من چه زند پیش غمزه یی که کند
به یک کرشمه مسخر هزار جادو را

ز حسن او چه شود کم گر التفات کند
به چون منی و چه نقصان ز رشته لولو را

به بر فشاندن آستین و قهر رقیب
نزاریا مده از دست دامن او را

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۴

مگر صبا برساند سلام یارو را
وگرنه با که بگویم حکایت او را

چو اعتماد نمانده ست جهل باشد اگر
محل راز کنم دوستان بد گو را

نه یار با من و نه دل چگونه بی دل و یار
توان برید به تکلیف راه اردو را

بیا شبی و در آغوش و در کنارم گیر
که بیش طاقت ازین نیست بی تو سعدو را

کسی که جان و دل و هوش ما با اوست
چگونه باز توانیم کرد ازو خو را

به جان تو که نزاری دگر به دیده و دل
نه زشت را متقبل شود نه نیکو را

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۵

وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته یی آن ماه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را

بی جرم غیرت می‌کند ور نیز جرمی کرده ام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را

گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا
بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را

عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه
دست تصرف زین قبل در جان رسد دل خواه را

با اعتماد صابری با عشق کردم کافری
در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را

عشق جهان آشوب را بر هر طرف کافتد گذر
بانگ شبیخون برزند غارت کند بُن گاه را

بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف وشی
یعنی که بی مسند نشین رونق نباشد گاه را

قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی
آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را

گفتم نزاری را مکن با زورمندان امتحان
بر شاخ بالا دست‌رس کمتر بود کوتاه را

اکنون ندامت می‌برد جان می‌کند خون می‌خورد
یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۶

هرگز مه آزمای دگر آزموده را
زیرا محل بوده نباشد نبوده را

گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی
نتوان ستود پیش خرد ناستوده را

بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی
باور نکن که باز نگوید شنوده را

جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت
نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را

قلاب را اگر ز خیانت گریز نیست
صرّاف نیک داند از زر، زدوده را

معقولِ عقل نیست که صرّاف چشم باز
با سرمه نسبتی دهد انگشتِ سوده را

خوش وقت عارفان محقق که نزدشان
چندان محل نباشد این خاکِ توده را

گه گه به گوش مالِ ادب بهرِ انتباه
واخواست واجب است تغافل نموده را



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۷

کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را

کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را

هیچ خیال آن پری از نظرم نمی‌رود
کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را

تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب می‌زنم صحن سرای دیده را

باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او
سرمه‌ی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را

جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود
سلسله‌ی ستم کند پای به سر دویده را

جز به خلافِ اهل دل سیر نمی‌کند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را

یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را

عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۸

ساقیَکِ ظریف من جامکِ آبگینه را
بیش ترَک بده بیا بندگکِ کمینه را

زحمتک است هین که شد دردکِ سر ز حد برون
کاسَگکی بده کزو راحتک است سینه را

نازکک و خوشک بیا خوابک شب ز سر بنه
صبح گهک روانه کن قهقهکِ قنینه را

بادکِ سخت می وزد کشتیَکِ گران بده
خنبکِ بحر سینه کن لنگرکِ سفینه را

مجلسکی اساس نه چنگیکیِ طلب کزو
مهرکِ دل شود فزون رغمکِ اهل کینه را

چارگکی اگر کنی نیکک ورنه صرف کن
ماحضرک به وجهِ می جانکِ خود رهینه را

نقدکِ وقت بایدت زودترک نزاریا
خالیَک از قماش کن کنجک دل دفینه را


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۴۹

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را
دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را
به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری
نصیحت گوش کن عادت مکن نامهربانی را

به دندان می کنم دست از خلافِ وعده های تو
نباشد اعتبار الحق حدیث سر زبانی را

به جان و دل فرود آمد بلای عشق تو ناگه
نگرداند کسی از خود بلایِ آسمانی را

دل از من بستدی آری دل و جانم فدای تو
تفاوت در دلی دادن چه حاجت یار جانی را

نزاری گر به زاری خاک شد بر آستان تو
نباشد اعتباری چارچوب استخوانی را


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  23  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار حکیم نزاری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA