انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 57:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۶
قمر شد با سر زلفش مقامر
دل من برده شد کاری است نادر

دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر

مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خَصلی‌ از آن خصمان جائر

مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر

از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر

مهی همسایهٔ یاقوت رخشان
شبی مانندهٔ هاروت ساحر

در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر

دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر

ز ماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد به آخر

چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر

چو نور او پدید آید ز باطن
یکی ذره نماند نور ظاهر

مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر

تو را عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر

ضیاء‌الملک خورشید امیران
ابو یعقوب یوسف ابن باجر

مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هرکه خواهد هست قادر

به دولت همچو نسل خویش باقی
به خاطر همچو اصل خویش طاهر

نباشد بیش‌تر زین هیج دولت
نباشد پاکتر زین هیج خاطر

ز حد وهم بیرون شد صفاتش
وز این معنی عبارات است قاصر

مگر بر غیب کلّی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر

نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشته است عاشر

همه رسم اوایل ‌گشت مَدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر

ز جود او وسایط در قلاید
ز رزم او مشاعل در مشاعر

به‌جای علم دین اخبار و عالم
همی مدحش نویسند از محابر

چنان چون نازد از ارواح ابدان
ز مدح او همی نازد دفاتر

مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر

سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر

نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری مسامر

هر آن‌ کز کینش اندیشید یکبار
به دنیی و به عقبی هست خاسر

به عقبی در محل او سعیرست
به دنیا در مقام او مقابر

چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست اثار او قطب مآثر

به روز رزم چون شیر ژیان است
به روز بزم همچون بحر زاخر

چو او گوید به جنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر

چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر

چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجر

چو تیر او شود طایر ز دستش
پناه تیر گردد نَشر طایر

چو پیدا شد کمند شست بازش
به جَدی اندر شود مرّیخ ساتر

ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجتِ یزدان مناظر

دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بی‌زیان از قهرِ قاهر

چو میران جهان را بر شمارند
به قدر اندر تو را باشد خناصر

تو دریایی و دریاهای گیتی
به‌ جنب جود تو همچون جزایر

بصیر اندر بصیر آن سیرت توست
که خواند دولتش هذا بصایر

شریعتها به تو گشته است روشن
مگر هستی شرایع را شعایر

روان شد نام تو درکل عالم
صلات تو چو نام توست سایر

امیرا مهر تو مانند دین است
هر آن کاو دین ندارد هست کافر

سرایر خرّم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر

زبان بنده برهانی همیشه
به مدح و آفرینت بود ذاکر

دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله ز مهر توست شاکر

مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر

تورا با کعبهٔ احسان شناسند
منم با کعبهٔ احسان مجاور

دل تو هست دریای‌گهر بار
منم بر ساحل دریا چو تاجر

نه نظامم‌که هستم خازن شعر
نباشد هرکه نظام است شاعر

مرا مقصود از این خدمت قبول است
رسم زان پس به خلعتهای فاخر

چو من بر وزن وافر شعر گویم
ز تو بی‌وزن یابم مال وافر

الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر

بمان در ظِلّ شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانتْ ناصر

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۷
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر

سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر

بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر

عالم به دست اوست‌ گمان می‌برم‌ که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر

بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر

آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر

شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر

با جان بی‌بصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر

خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر

دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر

از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر

گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی ‌کعبه راهبر

پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور

عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر

بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر

جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی ‌گذار و ز عالم مکن ‌گذر

کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می‌ گیر و نوش خور


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۸
رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر

بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر

گر چه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر

دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر

نالهٔ عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر

نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تافته دارند جگر

آن‌ که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم نتوان برد به سر

عید بگشاد دری را که‌ مه روزه ببست
فرّخ آن‌ کس‌که زند دست در آن حلقهٔ در

نوبت مسجد و تسبیح و تراویح ‌گذشت
نوبت مجلس بزم است و می و رامشگر

صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم‌ که در عید چنین نیکوتر

سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهدهٔ شامیم و نه در بند سحر

خشکی روزه بجز بادهٔ عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی‌ گوید تر

به سر زخمه‌ کنون مطرب بشکافد موی
ز سر خامه‌ کنون شاعر بچکاند زر

ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر

باد چون بر قدح باده وزد مژده دهد
صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر

شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار
آید از خلد به نظارهٔ او جان پدر

آن جهاندار که دارد حسبی و نسبی
هر چه باید ملکان را ز بزرگی و هنر

جاودان نام پدر زنده به او خواهد بود
که بود نام پدر زنده به شایسته پسر

سنیّ او را چو عمر داند و شیعی چون علی
زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر

مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختی‌که هلاک آرد بر

بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست به اخلاص‌ کمر

همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم ‌کشور

هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامهٔ طاعت شاهان چه ز بحر و چه ز برّ

با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
او چو دریاست به ملک و دگران همچو شمر

یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر

هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت‌ کلی نفر از بعد نفر

به مدد یا به حَشَر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال‌ حَشَر

ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند به یک ذره خطر

تویی آن شاه که بی‌نام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر

هر که‌ کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد
گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر

ای بسا دل که رکاب تو تهی‌ کرد ز شور
ای بسا سر که نهیب تو تهی‌ کرد ز شر

در هر آن دشت‌که از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر

با حسود توکند خاک لئیمی به نبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی به مَطَر

هر خدنگی‌ که ز شست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکآن وز پیروزی پر

هم بر آن‌گونه‌ که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر

دولت و فَرٌ تو را خلق زمین مُنْقادند
کاسمانی است تو را دولت و یزدانی فر

عدل تو پیش خلایق ز بلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدای است سپر

تندرستی و جوانی است رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صُوُر

گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
به وجود تو ملک را حسد آید ز بشر

پایهٔ منبر فخر آرد بر پایهٔ عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر

سروران پایهٔ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن‌گونه ‌که حجاج ببوسند حجر

تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ ‌گرانمایه گهر

از هنرهای تو بر دامن شرق است نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غرب است خبر

بود دردی اثر از شادی امروز تورا
واندر امروز ز پیروزی فرداست اثر

تا همه‌ کار خلایق ز قضا و قدرست
چه ز خیر و چه‌ ز شر و چه ز نفع و چه ز ضرّ

باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر

بنده‌ات ماه درفشان و به گرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر

یاد فتح تو همه تاجوران خورده به جان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر

بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخنده‌تر و خرم‌تر



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۴۹
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو سلطان ملکشاه پیروزگر

شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر

شهی‌کش خدای آفرید از خرد
شهی‌کش خرد پرورید از هنر

بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر

ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر

ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر

به شرق اندرست او و جنگ‌آوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر

به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر

کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی‌ که آن هست دشوارتر

کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان‌ گذر

توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی‌ که دولت بود راهبر

من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر

که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر

کسی‌کاو بتابد ز پیمانش دل
کسی‌ کاو بپیچد ز فرمانش سر

بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر

فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر

به دولت‌ کند شاه‌ گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر

چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر

ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر

روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر

شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر

تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر

کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر

چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر

ز اقبال تو بندگان تو را
فزون‌ است هر روز جاه و خطر

ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بی‌بال و پر

همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر

اگر بی‌رضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر

رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور

ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر

جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر

حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن‌ مختصر شد سخن مختصر

همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر

مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به‌ شادی شِمُر

همه نام جوی و همه‌ کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵۰
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر

سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر

آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر

شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر

او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگ‌آوران از بیم تیغش در حذر

هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر

او به‌ مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر

. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر

از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر

از سپاه بی‌قیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ

از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور

هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک‌ گیتی سر به سر

راست‌گویی آفتاب است آن‌که از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر

ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جان‌مخالف راکند زیروزبر

خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر

در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف‌ گشت است و تو همچون‌ گهر

هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر

هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بی‌حیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بی‌بصر

هرکه او شغلی سِگالد بی‌رضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر

ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بی‌هر دو همی زنده نماند جانور

هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر

پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشک‌و چشم تر

پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر

این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر

زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر

از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر

بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر

بر خطر آن است‌ کاو را دستگیر آورده‌اند
باز آنکس‌ کاو خود آید با قبول است و خطر

خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر

در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک‌ گهر

گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر

هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی‌خلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون‌ گشاید دیرتر

صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر

بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر

تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر

بخت عالی یار توست و فتح و نصرت‌ کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر

درشجاعت رزم ساز و در سیاست خصم‌ گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور









ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵۱
باز آمد از شکار به پیروزی و ظفر
سلطان کامکار ملکشاه دادگر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی
گوهرفشان به همت و آلب ارسلان‌ گهر

ای شاه چون نشاط کنی جستن شکار
از پیش تیغ تو نبود شیر را گذر

تیر تو را پذیره شوند آهوان دشت
نخجیر خویش را نکشد در بن‌ کمر

باشد شمر به‌صورت تیغ تو زان قبل
آهو همی نشاط کند بر لب شمر

چون باز تو گشاده کند پر و بال خویش
خورشید را نهیب بود باد را حذر

فردا به زیر سایهٔ طوبی بود چَرا
هر صید را که باز تو گیرد به زیر پر

شاها موافقتند قضا و قدر تورا
هم نایب قضائی و هم نایب قدر

رفتی سوی شکار به شادی و خرمی
باز آمدی به دولت و پیروزی و ظفر

هر کس ‌که او شکار تو بیند همی عیان
از خسروان رفته نپرسد همی خبر

در روزگار دولت شاهان بت‌پرست
صد گور بود کشتهٔ بهرام خیره سر

در روزگار تو سه هزارست سم‌گور
میلی‌ که برکشیدی اندر رباط و در

بهرام اگر به عصر تو باز آید ای ملک
حلقه‌ کند به‌ گوش و نهد پیش تو سپر

این است بادشاهی و ملک حقیقتی
دیگر همه فسانه و بیهوده و سمر

دولت تو را ندیم و اتابک تو را وزیر
آن مر تو را برادر و این مر تو را پدر

در پیس تو بدر جو اتابک نکوترست
وز نسل و گوهر تو چو داود به پسر

گویی هنر به نامهٔ ز نام تو حاصل است
بی‌نام و نامهٔ تو نباشد یکی هنر

خواهد که جان خویش فرو شد به زر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر

چون پیش آفرین تو خدمت‌کند قلم
سعدین سوی بنده معزی کند نظر

شاعر معزّی آمد و راوی شکر لبان
آرد یکی جواهر و آرد یکی شکر

تا بر سپهر شمس و قمر را بود شعاع
تا در نبی بود جمع ‌الشمس و القمر

نام تو باد شاهی و تیغ تو باد فتح
بخت تو باد شادی و تاج تو باد فر

دولت به هر مقام تو را باد همنشین
و ایزد به هر شمار تو را باد راهبر







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵۲
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر

سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر

فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر

از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور

فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر

بی‌ طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بی‌خدمت او تخم سلامت ندهد بر

پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر

ای تیغ‌ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر

نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر

رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ‌ کوثر

خار از نم باران سخای تو شده‌ گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر

گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر

در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور

هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر

چون مهر که از شرق ‌گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور

گه رایت عالی بری از بلخ به‌ بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر

رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر

تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر

شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر

هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر

تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر

با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر

شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر

عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم‌ تر و خوشتر








ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵۳
مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن‌ بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر

آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر
و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر

گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی
ور هست رخش سرخ‌تر از لالهٔ احمر

آن نقرهٔ صافی‌ که نهفته است به سنبل
وان لالهٔ احمر که سرشته است به شکّر

یک روز گذرکرد بر او حور بهشتی
یک بار بر او کرد نظر ماه منور

از صورت او حور شد آراسته صورت
وز پیکر او ماه شد افراخته پیکر

بودند به صورتگری و بتگری استاد
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر

لیکن ننگاریده چون او خامهٔ مانی
لیکن نتراشیده چون او رندهٔ آزر

تا از بر گلبرگ سمن برگ فکنده است
چون حلقهٔ چنبر خم ‌آن زلف مُعَنبَر

بازیگری آموزد هر روز دل من
باشد که جهد بیرون از حلقهٔ چنبر

ای زلف دلاویز تو حلقه شده بر ماه
من در غم آن حلقه چو حلقه شده بر در

در دیدهٔ من رشتهٔ ‌گوهر بگسسته است
تا دیده‌ام اندر دهنت رشتهٔ گوهر

گه ‌کام من از فکرت موی تو شود خشک
گه چشم من از حسرت روی تو شود تر

خسته چه‌ کنم جان به ‌جفای چو تو جانان
بسته چه ‌کنم جان به هوای چو تو دلبر

تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر

بیچاره کبوتر که در او چنگ زند باز
هم سوده شود بالش و هم خسته شود پر

ای عاشق آشفته حذر کن ز ره عشق
کز گنج شدی درویش از رنج توانگر

عسقی که تورا رنج دهد بر چه بکارست
شو خدمت آن‌ کن ‌که تو را گنج دهد بر

نصر دول و زین ملل میر خراسان
اصل ظفر و فتح‌ْ ابوالفتحِ مظفر

آن بار خدایی که ز تعظیم و جلالت
با فرق زحل پایهٔ او هست برابر

اندر ملکوت ازل از حشمت نامش
خورشد شده خاطب و گردون شده منبر

ایام نمودست ز بهروزی او فخر
اعلام فزودست ز پیروزی او فر

بر رزمگهش رشک برد روضهٔ رضوان
وز بارگهش فخرکند گنبد اخضر

تیزست بدو دولت سلطان معظم
تازه است بدو ملت مختار پیمبر

در صنع چه جودش چه نم قطرهٔ باران
در خشم چه فعلش چه تف شعلهٔ آذر

در وهم ندارد مدد نعمت او حد
وز نطق ندارد عدد منت او مر

هرگز نرسد خاطر شاعر به کمالش
هرگز نرسد دست منجم سوی اختر

ممکن نشود در سخن اندازهٔ مدحش
ممکن نشود زاویه بر شکل مدور

ای مهر سعادت شده در مهر تو مُدغَم
ای کار نحوست شده در کین تو مُضمَر

عالی به تو نام پدران تا گه آدم
باقی به تو جاه پسران تا گه محشر

شاکر ز تو شاهنشه و راضی به تو دستور
روشن به تو لشکر‌گه و خرم به تو لشکر

آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور

تا کرد قضا صورت ترکیب تو موجود
توفیق مرکب شد و تایید مصور

شد عقل چو شاگرد و ضمبر تو چو استاد
شد جود چو فرزند و مزاج تو چو مادر

گر پیش دم جود تو سنگ آید و پولاد
پولاد منقش شود و سنگ معطر

ور پیش تف تیغ تو نیل آید و زنگار
زنگار طبرخون شود و نیل مُعَصفَر

گر روی زمین یافتی از دست تو باران
خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر

ور عزم سکندر همه چون عزم تو بودی
پنهان نشدی چشمهٔ حیوان ز سکندر

تأیید همیشه تَبعِ بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تایید موخّر

بر گردن و بر تارکِ حوران بهشت است
از نام تو پیرایه و از مدح تو افسر

ای میر جوان‌بخت که چشم فلک پیر
یک میر ندیدست و نبیند کس دیگر

سرمه است مرا خاک قدمهای تو در چشم
تاجست مرا خاک قدمهای تو بر سر

در حضرت و در غیبت تو ساخته‌ام من
جان دفتر مدح تو و دل ‌کاتب دفتر

طبعم چو بهشت است و ثنای تو چو رضوان
شکر تو چو طوبی و مدیح تو چو کوثر

جز شُکر تو و شُکر برادرت‌ نگویم
تا هست ز اِنعام تو و جود برادر

برآخور من مرکب و در خانهٔ من فرش
در غیبهٔ من جامه و درکیسهٔ من زر

تا باشد از اجرام‌ گهی سعد و گهی نحس
تا باشد از احکام‌ گهی خیر و گهی شر

بادند هوا جوی تو اجرام یکایک
بادند ثناگوی تو اجسام سراسر

پیمان تو را تاجوران گشته متابع
فرمان تو را ناموران گشته مسخر

فرخ‌تر و خوشرام‌تر امروز تو از دی
وامسال تو از پار همایون‌تر و خوشتر

رایت سوی مدحتگر و چشمت سوی معشوق
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی ساغر


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵۴
به‌گوش بر منه ای ترک زلف تافته سر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر

که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر

دو زلف تو چوکند زرد و سرخ‌روی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر

گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر

دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر

همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در

اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر

مرا ز بهر چه‌ گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمین‌بر

ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر

نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر

دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر

به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگا‌نش ببارید می چو خون جگر

اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامی‌تر

ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران‌ وزیرِ نیک‌اختر

نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر

غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر

وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر

نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر

سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر

همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر

عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر

مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب‌ مسکن دُرّ گشت و خاک معد‌ن زر

همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به‌ فرمان او قضا و قدر

تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر

سپهر کیست‌ کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر

اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر

قیاس جعفر با او مکن‌ که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر

ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مه‌پیکر

پس از گذشتن الب‌ارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر

اگر معزّ و نظام از جهان ‌گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر

ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر

منجمان جهان حکم کرده‌اند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر

همی ‌کند اثر و زیرکان چنین‌ گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر

ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر

به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور

غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر

زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر

اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد به‌کنگرهٔ عرش شاخهای شجر

کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر

کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه ‌کلک تو از فتح توست‌ کوته‌تر

یکی است ماری‌ کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر

هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آ‌تش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر

چه آتش است‌که در وی هلاک شد مدغم
چه‌ گوهر است ‌که در وی نجات شد مضمر

مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر

کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بی‌خطر شود و جان دهد به دست خطر

خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر

زشرح آن همه‌گویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ

ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر

سپه‌کشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر

زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر

قضا بیامد و آن‌کارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر

بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان‌ که‌ کرد خراسان به قهر زیر و زبر

ز دیده آب‌ گشاد از اجل سپر بفکند
همان ‌که بر سر آب از هوس فکند سپر

اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر

بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکسته‌گشت به دست قضا طلسم و حذر

ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر

رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر


عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکی‌به چشم عنایت به سوی خلق نگر

فلک به چشم عنایت‌ کند به‌ خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت ‌کنی به خلق نظر

تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی‌ جوهر؟

از آن زمین ‌که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون ‌گسسته شد لشکر

دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر

یکی منم‌ که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کرده‌اند ازبر

به نعمت تو که در غیبت تو داشته‌ام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر

به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیب‌گناه در محشر

مرا بپرور و عذری که‌ گفته‌ام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی‌ پرور

خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام با‌ر خدایان تویی به‌ دولت و فرّ

ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ

تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر

همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر

همیشه بوسه‌گه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسه‌گه حاجیان مقام و حجر

رسیده باد همیشه خصوص‌گاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر

جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر









ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۱۵۵
جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر
که‌گویی جنه‌الفردوس را بگشاد رضوان در

جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن
که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر

ز کاشانه به‌ راغ آیند و بنمایند خوبان رخ
ز بیغوله به‌باغ‌آیند و بگشایند مرغان پر

سرشک ابر دیبا باف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبر سوز سوزد در هوا عنبر

بگرید ابر هر ساعت به‌سان دیدهٔ عاشق
بخندد هر زمانی باغ همچون چهرهٔ دلبر

چنان کزکوههٔ پیلان بغُرّد کوس در هیجا
ز ابر تیره هر ساعت خروشی برکشد تندر

نماید خویشتن قوس قزح چون چنبری رنگین
که باشد در زمین پنهان یکی نیمه از آن چنبر

چو پوشیده ز پیراهن‌که هر یک را بود پیدا
به‌تن جامه یکی اخضر یکی احمر یکی اصفر

به دست باغبانان از بنفشه دسته‌ها باشد
چو چینی قُرطه‌ای کان قُرطه دارد رنگ نیلوفر

چنان‌کز بازوی نازک به دندان گوشت برگیری
شود چون نیل و از دندان بدو ماند اثر اندر

ز بهر دیدن گلزار عبهر دیده بگشاید
سرشک ابر نوروزی چکد در دیدهٔ عبهر

چو از مینا یکی ساعد ز سیم پاکش انگشتان
به‌کف بر ساغر زرین و مروارید در ساغر

کنون هر ساعتی در باغ قومی عاشقان بینی
زَبَرجدشان به زیر پای و مرواریدشان از بر

یکی با ناله و زاری ز هجر ماه سنگین دل
یکی با نعره و شادی ز وصلِ سروِ سیمین‌بر

به‌ کوه از لاله کبکان را شود شنگرف‌گون بالین
به دشت از سبزه‌گوران را شود زنگارگون بستر

هوا هر شب‌گلاب آرد زند بر روی آذرگون
صبا هر شب عبیر آرد زند در زلف مشکین‌ پر

بیفزاید بهار نو به‌گوناگون نگار نو
نظام مجلس بزم و نظام دین پیغمبر

قوام شرع فخرالملک فرزند قوام‌الدین
مظفر کز ظفر دارد مزاج و صورت و جوهر

خداوندی کز او اسلاف را فخرست تا آدم
هنرمندی کز او اعقاب را جاه است تا محشر

هزاران صورت جان است در اوصاف او مدغم
هزاران عالم پیرست در اخلاق او مضمر

بسوزد آذر اندر آب اگر خشمش ‌کند نیرو
وگر عفوش‌کند نیرو ببندد آب در آذر

فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی
زمین‌کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر

ایا راضی ز تو در خُلد جان خواجهٔ ماضی
نژاد او سر ملک است و آن سر را تویی افسر

اگر گوهر بود پیرایهٔ هر شخص ‌در گیتی
تو آن شخصی که هست اخلاق تو پیرایهٔ‌ گوهر

خداوندِ بزرگانی و مخدومِ خداوندان
چه اندر دولت سلطان چه در ملک ملک سنجر

چهل سال است تا صدر بزرگی و جلالت را
فزودست از مبارک شخص تو جاه و جلال و فر

ستودندت خردمندان به لطف صورت و سیرت
گزیدندت خداوندان به حسن مخبر و منظر

امیری کردی و بودی بدان کار اندرون زیبا
وزیری کردی و بودی بدان شغل اندرون درخور

به روز بزم در مجلس نبودت هیچکس همتا
به روز رزم درموکب نبودت هیچکس همبر

گه از مشرق سوی مغرب نوشتی طُغری و نامه
گه از مغرب سوی مشرق‌ کشیدی رایت و لشکر

گه از بیم غلامانت تبه شد خانه بر خاقان
که از سهم سوارانت سیه شد قصر بر قیصر

جوان و پیر بوسیدند توقیعت به هر بقعه
بزرگ و خرد پوشیدند تشریفت به‌هر کشور

ثناگفتند عدلت را امامان بر سر کرسی
دعا کردند عمرت را خطیبان از سر منبر

ز تاریخ آن نپندارم ‌که باشد در جهان ‌کس را
فزون زین قوت و قدرت فزون زین حشمت و مفخر

کنون کاشفته شد گیتی گزیدی عزلت و عطلت
که عُطْلَت به ز قال و قیل و عزلت به ز شور و شر

سلامت به به‌هر حالی چو غَدّاری کند گردون
فراغت به ز هر کاری چو مکاری‌ کند اختر

فلک بازیگری طرفه است و بازیها بگرداند
که داند کرد بازیها که خواهد کرد بازیگر

جهان مانند بیماری است کز بحران برون آید
علاجش‌ کن به اندیشه مگر لختی شود بهتر

دوگیتی آفرید ایزد یکی دنیا یکی عقبی
به ‌رحمت وعده ‌کرد آنجا به ‌زحمت وعده‌ کرد ایدر

ز بهر زحمت دنیا به طاعت تن همی رنجان
ز بهر لذت عقبی به عشرت جان همی پرور

گهی در باغها بخرام و خوبان را تماشاکن
گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور

یکی‌ کاخ همایون را برآوردی به‌ پیروزی
همه جشن همایون کن بدین کاخ همایون در

ندیدم در همه‌گیتی ازین فرخنده‌ترکاخی
که هم عیوق را تخت‌ است و هم ‌خورشید را منظر

مغرّق بینم اندر زر سراسر سقف و دیوارش
ز بهر تو مگر یزدان جهانی آفرید از زر

همی پیدا ز اشکالش جمال قصر نوشروان
همی‌گیرند ز امثالش مثال سد اسکندر

ز بس تمثال رنگارنگ و بس تصویرگوناگون
ازمین ارتنگ مانی شد، سرایت خانهٔ آزر

کشیدستند بر سقفش توگویی جامهٔ دیبا
فکندستند در صحنش تو گویی تختهٔ مرمر

بهاری را همی ماند ریاحینش همه صورت
بهشتی را همی ماند درختانش همه پیکر

بهشت است این علی التحقیق و حوران اند پیکرها
تو رضوانی و جام می به‌ دست از چشمهٔ کوثر

خداوندا، اگر کردم بسی تقصیر در خدمت
بگویم عذر آن تقصیر اگر داری مرا باور

نکو عهد و نکو محضر مرا بسیار خواندستی
به تقصیری که کردستم مخوان بدعهد و بدمحضر

معاذالله که بدعهدی کند دیرینه مداحی
که ‌دارد چون تو ممدوحی سخندان و سخن‌گستر

به ‌تقصیر اندرون هر چند دارم زلت بی‌حد
زبان بگشای و دل خوش کن که دارم خدمتی بی‌مر

شفیع‌ من معین‌الملک و شعر است اندرین مجلس
نپندارم ‌که با این دو، شفیعی بایدم دیگر

همیشه تاکه از دریا برآید لؤلؤ لالا
همیشه تا که از گردون بتابد کوکب و اختر

چو دریا باد بر لولو ز مدحت خامه و خاطر
چو گردون باد پر کوکب ز نامت نامه و دفتر

خرد جان تو را مونس طرب بزم تو را عاشق
فلک بخت تو را بنده ملک تخت تو را چاکر

رسیده هر زمان سعدی زگردون سوی ایوانت
وز ایوانت سوی گردون شده آواز خنیاگر

همه عمر تو در نیکی همه روز تو در شادی
دلیلت دولت عالی مُعینت ایزد داور






ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 15 از 57:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA