انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 57:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  54  55  56  57  پسین »

اشعار امیر معزی


زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۰

نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب
سنبل پر تاب او در پشتم آور‌دست تاب

چشم‌من‌پرخواب‌ازآن شد پشت‌من پرتاب ازاین
وین دو حال از هر ‌دو پنداری همی بینم بخواب

آن چو سَحّاران اگر پیشه ندارد سِحر صرف
وین چو عَطّاران اگر مایه ندارد مشک ناب

چیست‌چندان رنگ‌وزرق ازسِحر آن برمشتری
چیست چندان رنگ و بوی از عطر این بر آفتاب

گر میان عاشق و معشوق هنگام طرب
شرم و حشمت را شراب از پیش بردارد حجاب

خویشتن را در حجاب شرم و حشمت‌تُرک من
بیشتر پوشد همی چون بیشتر نوشد شراب

راست پنداری‌که کافور وگلاب است ای شگفت
چون شکفته‌ عارضش خوی‌ گیر‌د از شرم‌ و عتاب

من دلی ‌دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم
تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب

وصف خوبان را به چشم اندر خیال روی او
چون مه اندر آینه است و چون ستاره اندر آب

گر خیال او نه ماه است و ستاره پس چراست
نور او آسان نمای و وصل او دشوار یاب

عاشقان را گر وصال و صحبت آن ماهروی
خوشترست از عمر و مال و تندرستی و شباب

عاقلان را از وصال و صحبت او خوشترست
خدمت سلطان اعظم خسرو مالک رقاب

کعبهٔ محمودیان و قبلهٔ مسعودیان
فخر سلطانان علاء دین و دنیا بوشهاب

بادشاه تاجور بهرامشاه نامور
آنکه از نامش بزرگی یافت القاب و خطاب

آنکه او را هست ابراهیم بن مسعود جد
وانکه او را هست مسعو‌دبن ابراهیم باب

رسم او چون رسم محمودست جد جد او
بت‌پرستان کشتن و بتخانه‌ها کردن خراب

آن‌که اندر دولت او مستجاب آمد دعا
برتر آمد دولت او از دعای مستجاب

پیش تیغ او نقاب از روی بگشاید ظفر
چون ز گرد رزم بر روی هوا بندد نقاب

از غراب آموخت رفتن دشمنش در ز‌یر بند
زانکه بودش مرغوای بد ز آواز غراب

شد کباب از خنجر او بدسگالان را جگر
هرکجا خنجر بود آتش جگر باشد کباب

بر زمین هند و سِند از هیبت شمشیر او
شیر غرنده نگردد یک زمان غایب ز غاب

کرد خالی عدل او زاولستان از اضطرار
کرد صافی تیغ او هندوستان از اضطراب

زانکه دارد بی‌فساد و بی‌خیانت ملک خویش
محتسب در ملک او شد بی‌نیاز از احتساب

گرچه میراث آمد او را شاهی از جد و پدر
آلت شاهی به نفس‌ خویش کرده است اکتساب

خیمهٔ اقبال او را بر سپهر لاژورد
هم بساط ‌است از مَجَرّه، هم طناب ‌است از شهاب

کان یکی باشد سپید و پهن چون سیمین بساط
واندگر باشد دراز و زرد چون زرین طناب

در وفا و شکر او از بُست تا اقصای هند
یک‌دلند و یک‌زبان خرد و بزرگ و شیخ و شاب

کرده اند اوصاف او را افتتاح هر کلام
کرده‌اند اخبار او را ابتدای هرکتاب

ای مبارک خسروی‌کز عدل تو یابد امان
سینه دُرّاج و کبک از چِنگَل باز و عقاب

خلق را بهتر غنیمت‌ عدل توست از بهر آنک
آشتی دادست عدل تو غَنَم را با ذِئاب

ملک و عمرت را چه باک ازکید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایهٔ پر ذُباب

شیر پر دل راکند فر جبین تو جبان
خصم مخطی راکند رای مصیب تو مصاب

آهن پولاد با عزمت ندارد محکمی
آذر خَرّاد با خشمت ندارد التهاب

بهره از طبع تو گیرد، زان سبک باشد هوا
مایه از حلم تو یابد زان‌گران باشد تراب

چرخ اگر جانی نبودی شمس اگر گفتی سخن
شیر اگر سُخره نبودی بحر اگر بودی خوش آب

از علا و نور و از سهم و سخا با هر چهار
گر تورا مانند و همتا کردمی بودی صواب

این صفت هرگز نباشد دلپسند از هیچ روی
وین سخن هرگز نباشد دلپذیر از هیچ باب

زانکه چرخ و شمس و شعر و بحر در جنب تو اند
چون‌ زمین‌ و چون‌ سُها و چون گوزن و چون سراب

گاه رعد از بهر تیغ تو زند بر برق بانگ
گاه برق از بهر جود تو بخندد بر سحاب

برق با جود تو گویی ابر را گوید مبار
رعد با تیغ تو گویی برق را گوید متاب

آنچه در هیجا تو کردستی به شمشیر و به تیر
پیل نتواند بی‌شک و شیر نتواند به‌ناب

نام تو مد‌روس کرد آوازهٔ اسفندیار
ذکر تو منسوخ کرد افسانهٔ افراسیاب

فتح را چون بر د‌ر غزنین سبک کردی عنان
رزم را چون بر لب سیحون‌گران کردی رکاب

از ملک تایید بود آغاز رزمت را مدد
وز فلک لبیک بود آواز کوست را جواب

جوش بود از جیش تو د‌ر سومنات و مو‌لتان
گرد بود از رزم تو در پنجشیر و اندراب

پای پیلان را ز مغز حاسدان کردی طلی
موی اسبان را به ‌خون دشمنان کردی خضاب

معجز موسی است ‌گفتی ر‌مح تو گاه طعان
دست بویحیی است ‌گفتی تیغ تو گاه ضِراب

آن یکی را ‌در جبین جاودان جستی سنان
وین دگر را از روان راویان ‌کردی قراب

چون نبود اندر خور باران رحمت دشمنت
بر سرش بارید شمشیر تو باران عذاب

روح بی‌ جسمش معذّب شد به‌ زندان سَقَر
جسم بی‌روحش مُنَقَّط شد به دندان گلاب

در هزیمت شد کسی بیچاره و مسکین بماند
نیزه در دستش عصا گشت و کماندانش جراب

او ندامت خورد و عمرش اوفتاد اندر نهیب
او هزیمت ‌گشت و مالش اوفتاد اندر نهاب

معصیت در کین توست و طاعت اندر مهر تو
دوستانت را ثواب و دشمنانت را عقاب

آفرین بر بارهٔ آهو تک شبرنگ تو
آنکه در اعجاز رفتارش بود عجز دَواب
گاه جستن برق را با او نباشد هیچ زور

گاه رفتن باد را با او نباشد هیچ تاب
گردن ماهی بساید چون ازو خواهی درنگ

دامن صَرصَر بگیرد چون ازو جویی شتاب

شهریارا، گرچه از انعام تو هنگام مدح
شاعران را هم ذَهَب تشریف باشد هم ثیاب

دوست تر دارد معزی از ثیاب و از ذ‌هب
خاک پای قاصدانت در ایاب و در ذهاب

تاکه از لفظ سما باشد سمو را انشقاق
تاکه از بحر هزج باشد رجز را انشعاب

انشقاق و انشعاب یُمن و یُسر اندر جهان
از یمین و از یسارت باد تا یوم‌الحساب

تا چمن پژمرده گردد د‌ر مه کانون و د‌ی
تا هوا تفسیده گردد ‌در مه ایلول و آب

سال و مه باد از نَوالت بندگان را آب و نان
روز و شب باد از قبولت بندگان را جاه و آب

در مَظالِم ملک را توقیع تو حَبلُ‌المتین
در ضیافت خلق را احسان تو حُسن المآب

سوی کیوان رفته از میدان و از ایوان تو
نعرهٔ‌کوس و تبیره نالهٔ جنگ و رباب

خون خصم و آب رز د‌ر خنجر و در ساغرت
همچو در مینا و لؤلؤ لعل و یاقوت مُذاب







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۱

منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب

از ‌خراسان آفتاب آید همی سوی عراق
از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب

آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار
آفتابی در بروج سَعد خالی از حجاب

آفتابی اختیار دولت صاحب قِران
آفتابی افتخار ملت صاحب کتاب

سَیّد ‌نیا معین دین پیغمر که هست
همچو داود پیمبر صاحب فصل‌الخطاب

صاحب عادل نصیر دولت عالی که هست
حمد و نُصرت را ز نام و کُنیتِ او انشعاب

صدر عالم قبلهٔ اولاد آدم کز شرف
پیش از آدم بود عالم را به عدل او شتاب

با رسوم او جهان از یاد بگذارد همی
آنچه از فخر و شرف دیدست از صدر و شهاب

کار گیتی چون مُفَوّض کرد شاهنشه بدوی
حال گیتی استقامت یافت بعد از انقلاب

هست شاهنشاه صاحب دولت و صاحب قِران
رای صاحب دولت و صاحب قِران باشد صواب

مستجاب آمد دعای خلق در ایام او
تا ز رفعت قدر او شد چون دعای مستجاب

گر منوچهربن ایرج را چنو بودی وزیر
ملک ایران کی گرفتی مدتی افراسیاب

باش تا در راه درگاهش سبک گردد عنان
باش تا سوی شهنشاهش گران گردد رکاب

باش تا از راه امر و نهی بگشاید گره
باش تا از روی حل و عقد بگشاید نقاب

باش تا مُسْتَقْبَلان آیند پیش موکبش
آرزومند قبولش امتی از شیخ و شاب

سروران دولت او سرکشیده بر فلک
کافیان خدمت او رخ نهاده بر تراب

ای مبارک ابر رحمت‌، بر همه‌ گیتی ببار
ای همایون بدر دولت‌، بر همه عالم بتاب

در کفایت نام جوی از پادشاه نامجوی
در وزارت کامیاب از پادشاه کامیاب

مدت سی سال در ملک سلاطین کرده‌ای
منت شاهان و شکر رادمردان اکتساب

کدخدایی کن خداوند جهان را مدتی
تا جهان خالی کنی از اضطرار و اضطراب

دولت سلطان محمد گر ز تو ترتیب یافت
ملک سلطان سنجر اکنون از تو یابد جاه و آب

آهوان را گر ز دندان کِلاب آفت رسید
ور بود آشوب میشان را ز دندان ذِئاب

میش و آهو هر دو از عدل تو اکنون ایمند
هم ز چنگال ذِئاب و هم ز دندان کِلاب

در مسالک نیست با امن تو رسم بدرقه
در ممالک نیست با امن تو جای احتساب

عفو تو چون چیره گردد آب از آتش برکند
خشم تو چون تیز گردد آتش انگیزد ز آب

ور رسد پیغام تو یک راه سوی آسمان
مرحبا با حَبّذا از آسمان گیرد جواب

دوستان و دشمنانت را ز مهر و کین توست
در بهشت امید رحمت در سَقَر بیم عذاب

خُلد را بیند به خواب آن کاو تو را بیند به باد
بخت را بیند به یاد آن کاو تو را بیند به خواب

آسمان تا دامن محشر نبودی پایدار
گر به‌قدر تو نبودی آسمان را انتساب

تیر ترکان تو را پر عقاب آمد به کار
زان شرف شد در جهان شاه همه مرغان عقاب

حاتم و نعمان و مَعن امروز اگر پیدا شوند
هرسه راگاه جوانمردی نباشد با تو تاب

همت تو بشکند بازار ایشان همچنانک
مهر تابان بشکند بازار نور ماهتاب

بخت میمون تو چون بر هفت گردون خیمه زد
اختران بستند با تختت طناب اندر طناب

بند و زندان ساخت چون صاحب خبر کیوان پیر
تا کند در بند و زندان دشمنانت را عقاب

مشتری بر خیر و طاعت داشت در دنیا تو را
تا به خیر و طاعت از یزدان تو را باشد ثواب

بر مثال جنگیان مِرّیخ شد پرخاشجوی
تا به قهر بد سگالت برکشد تیر از قِراب

آفتاب از بهر آن تا تو ببخشی روز بزم
کرد سنگ خاره را پرگوهر و پر زرّ ناب

زهره شد چون مطربان رامش فزای ورودزن
تا زند هنگام رامش پیش تو چنگ و رباب

ای به نفس خویش تنها امتی همچون خلیل
مقبل فی کل فن، معجز فی کل باب

ای نیابت داده در علم و جوانمردی تو را
تا به خیر و طاعت از یزدان تو را باشد ثواب

عذر من بپذیر اگرچه هستم از تقصیر خویش
هم سزاوار ملامت، هم سزاوار عتاب

از وصالت ‌گشت فالم سعد چون فرّ همای
گر ز هجرت بود حالم تیره چون پر غراب

اندر این مدت که بودم من ز دیدار تو فرد
جفت بودم با رباب و باکباب و با شراب

بود اشکم چون شراب لعل در زرینه جام
ناله جون زیر رباب و دل چو بر آ‌تس‌کباب

شکر یزد‌ان را که روزی کرد ازین خدمت مرا
لذت خیرالمنال و راحت حسن‌المآب

تا مدیح تو همی‌گویم به‌هنگام ‌مشیب
گر ثنای تو همی گفتم به‌ ایام شباب

تا همی از مهر رخشان بر زمین باشد شعاع
تا همی از بحر جوشان بر هوا پاشد سحاب

مهر رخشان باد پیش رای تو همچون سها
بحر جوشان باد پیش دست تو همچون سراب

آنکه دل شادت نخواهد باد عیش او دژم
وان که آبادت نخواهد باد عمر او خراب

باغ اکرام تو را ریحان همه بو و لطف
ابر ا‌نعام تو را باران همه زر و ثیاب

روز و شب در خدمت تو ماه رویانی عجب
هر یکی را صنع یزدان دا‌ده شش چیز عجاب

چهرهٔ خوب و لب شیرین و بالای بلند
چشم مخمور و دهان تنگ و زلفین به تاب

باد با بخت تو سعدین فلک رااقتران
تا به یزدان بندگان را در سجودست ا‌قتراب

رای تو در دولت سلطان به هرکاری مصیب
دشمنان دولت از رای مصیب تو مصاب

تا گه محشر به توقیعات در دیوان شاه
کرده اقلام تو هفت اقلیم پر درّ خوشاب







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۲

چون ز بُرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب
شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»

ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک
مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب

آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب
آمد آن فصل خزانی را کنون روز شباب

ماه مهر آویخت زرّین حلقه در گوش چمن
تا به حنّا کرد گلبن دست زنگاری خضاب

باغ رنگ بی‌نفس دارد ز بیم ماه دی
تودهٔ کافور سوده زان همی ریزد سحاب

کوه را بر تارک اکنون هست ترک از سیمِ خام
باغ را برگردن اکنون عِقد هست از زرّ ناب

آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از مُلحَم رومی ثیاب

هندوی گندا شدست اندر میان باغ ماغ
نقرهٔ خارا شدست اندر میان حوض آب

برق چون بنمود چهره آتش اندر شد به کوه
زاغ چون بگشاد دیده بلبل اندر شد به ‌خواب

گشت پنهان لالهٔ شنگرف‌گون در زیر برف
گشت پنهان سوسن کافورگون اندر رضاب

آن یکی چون بدسگال دولت صاحبقِران
واندگر چون دوستدار خسرو مالک رقاب

خسرو عادل ملک فخرالمعالی بوعلی
داور هوشنگْ هوش و شاه پیغمبر خطاب

آن که کمتر خادم او برتر از اسفندیار
وانکه کمتر چاکر او برتر از افراسیاب

از مبارک نام او دارد معالی اِنشقاق
وز مؤید بخت او دارد سعادت انشعاب

موکب اجلال او را آمد از شعرا لگام
خیمهٔ فرمان او را آمد از طوبی طناب

میش با شمشیر تیزش سر فرازد بر پلنگ
بره با فرمان عزمش چیره گردد بر ذئاب

خاک هامون با وجودش برتر از اوج زُحَل
گنج قارون پیش خودش کمتر از پر ذباب

بر امید ترکش او زودتر بالد خدنگ
بر فراق دشمن او زارتر نالد رباب

دشمنانش را ز غسلین است در دوزخ طعام
دوستانش را ز تَسنیم است در جنت شراب

از سراب آبگون کس را نباشد منفعت
زانکه اندر شاً‌ن بدخواهان او آمد سراب

جاه و حشمت نیست الا در همایون درگهش
همچنان لارَطب و یابس نیست الا در کتاب

گر چون او یزدان به همت آفریدی دیگری
آمدستی بی‌نیازی خلق را از اکتساب

ای خداوندی که هستی جعفری و لنگری
داری از جعفر ظفر تا روز محشر فتح باب

چون تویی باید که دارد حیدر کرار غم
چون تویی باید که دارد جعفر طَیّار باب

پادشاهان نامه و نام تو را بر سر نهند
تا به نام توست شاهی و شرف را انتساب

مرکب تو همچو آب و آتش و خاک است و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب

بفکند باد سبک را چون سبک سازی عنان
بشکند کوه گران را چون گران سازی رکاب

چون بپرّانی عقاب و باشه و شاهین و باز
هر یکی را در سر ‌چَنگَل بود صیدی عِجاب

زهره باشد صید باشه تیر باشد صید باز
مهر باشد صید شاهین مه بود صید عقاب

نیزهٔ سندان گذار و تیر خارا خوار تو
هر دو چون تقدیر یزدان است در رفتن صواب

زان یکی روز سیاست سروران را اضطرار
زین دگر روز شجاعت خسروان را اضطراب

هست چوگان تو مانند شهابی تیز ر‌جم
وان مدور گوی تو مانند جرم آفتاب

کی ربایند از تو شاهان ‌گوی هنگام نبرد
تا تو داری روز میدان آفتاب اندر شهاب

ای همیشه پیش تدبیر تو شاهان چون عبید
وی همیشه پیش شمشیر تو شیران چون ‌کلاب

تاکه جود تو به قزوین نیست یک ساکن فقیر
تا که عدل تو به قزوین نیست یک مسکن خراب

با جوال گوهر و صندوق زر بیرون شود
هر که او آید به قزوین با عصا و با جِراب

با پدر بودم به هر بقعت مهنّا و مصیب
بی‌پدر گشتم به هر مجلس معزا و مصاب

خسروا، بودم در این بقعت غریب و نوسفر
بر غریب و نوسفر ناگاه غُرّان شد غراب

پشت چون پشت یتیم بی‌پدر در انکسار
چشم چون چشم غریب نوسفر ‌در انسکاب

بر وفایش بود دعوی از قضا و از قَدَر
نیست ‌کس را با قضا و با قدر جنگ و عِتاب

جندگیرم من حببباب عمر او پنجا و شش
نیست دیدارش مرا روزی الی یو‌م ‌الحساب

گر پسندی پیش تو خدمت‌کنم همچون پدر
کز پدر فرزند را نیکوتر آید انتساب

من رهی را بی‌همایون طلعت تو مدتی
دیده اندر چشم خون‌ گشت و دل اندر بر کباب

گر به خدمت قصد کردم‌ گفت د‌ربان بار نیست
ور فرستادم یکی مدحت ندادندم جواب

رنگ رخسارم به زردی بود مانند ذهب
زانکه جز حرمان ندیدم د‌ر ایاب و در ذهاب

بر امید دیدن تو هر شبی کردم دعا
آن دعا را دوش‌ کرد ایزد تعالی مستجاب

تا که جان دارم خداوندا بدین عالی بساط
بارم از دریای خاطر هر زمان دُرِّ خوشاب

دولت پاینده را گویم که اِسْجد و ا‌قْتَرب
گر بیابم اختصاصی بر بساط اقتراب

تا بود تأثیر گردون گه صلاح و گه فساد
بدسگالان تو را بادا عقاب بی‌ثواب

مهرگان آمد خداوندا به شادی بگذران
آفتاب عالمی بر جملهٔ عالم بتاب

شهر گیر و ‌در گشای و دین پرست و کین ستان
ملک ‌دار و ملک بخش و کام جوی و کام یاب







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۳

اگر نشاط ‌کند دهر واجب‌ است و صواب
که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب

رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز
جو آتشی‌که مر او را زآب هست نقاب

اگر کسی صفت باده و پیاله کند
پیاله آب فسردست و باده آتش ناب

اگر چه آتش با آب ضد یکدگرند
به‌دست شاه موافق شدند آتش و آب

معزّ دین پیمبر مغیث امت او
شه ملوک زمین مالک قلوب و رقاب

شهی که داد خدایش بزرگوار سه چیز
ضمیر روشن و عزم درست و رای صواب

هنر ندارد قیمت مگر به سیرت او
صدف ندارد قیمت مگر به درّ خوشاب

سزد بقای دل و دولتش که چشم ستم
ز دولت و دل بیدار او شد اندر خواب

اگر زمانه سوالی کند که نصرت چیست
زمانه را ندهد جز به تیغ تیز جواب

فتوح همچو نجوم است و ملک همچو سیهر
ظفر منجم و شمشیر او چو اُسطرلاب

شدست تیغ وکف او در جحیم و نعیم
کز آن بلای نهیب است و زین امید ثواب

همی به‌تیغ اجل وهم او مخالف را
چنان زند که زند جرخ دیو را به شهاب

ایا ستودف صفت خسروی که درگه توست
جهان و خلق جهان را چو قبله و محراب

خراب بود جهان پیش ازین به‌دست ملوک
کنون به دست تو آباد شد جهان خراب

به فرّ عدل تو شد جای عندلیب و تذرو
همان زمین که بدی جای جغد و جای غُراب

بلند رای تو گوهر همی‌کند ز حَجَر
خجسته همت تو زر همی کند زتراب

برین حدیث شها شهر تو دلیل بس است
که از عمارت او یافت ملک رونق و آب

به دولت تو منجم بدو کشیده رقم
به همت تو مهندس برو نهاده طناب

سعادت ابدی کرده خاک او چو عبیر
عنایت فلکی کرده آب او چو گلاب

نوشته دست زمانه برو به خط قضا
حساب دولت و اقبال تا به روز حساب

نکرد هیچکس از جمع خسروان به درنگ
چنین وطن‌ که همی همتت‌ کند به شتاب

سحاب عدل تو بارنده شد برو نه عجب
اگر به عدل تو دیوار او رسد به سحاب

بساز شاها مانند این مبارک شهر
هزار شهر و زهر شهرکام خویش بیاب

همیشه تا که همی تابد آفتاب از چرخ
زتخت دولت‌ شاهی چو آفتاب بتاب

به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب

به روزگار تو، ده شین بزرگ باد و عزیز
ز قدرت و ز قضای مُسبَّب الاسباب

شکار و شهر نو و شهریاری و شمشیر
شباب و شاب و شاهی و شکر و شعر و شراب







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۴

ای زمین را رای تو چون آسمان را آفتاب
عزم تو عزم درست و رای تو رای صواب

شهریار شهرگیری پادشاه ملک بخش
خسرو معجز فتوحی داور مالک رقاب

تا پدید آمد در ایام تو تاریخ فتوح
در کتب مَدروس گشت افسانهٔ افراسیاب

دین و دنیا را تو کردستی پناه از اضطرار
ملک و ملت را تو دادستی امان از اضطراب

در تن هر شاه اوردست فرمان تو خم
در دل هر شیر شمشیر تو افکندست تاب

چون هوا بندد نقاب ازگرد عالی موکبت
روزگار از چهرهٔ اقبال بگشاید نقاب

هرکجا کوس تو آوازی دهد در شرق و غرب
از ظفر، لبیک یابد هم در آن ساعت جواب

مرکب تو همچو آب و آتش است و خاک و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب

زو دل حاسد سبک‌ گردد سر ‌دشمن گران
چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب

عدل تو آب است ازین معنی که مخلوقات را
هرگز از عدل تو نگریزد چو نگزیرد ز آب

چون شود بیدار پیروزی کند تعبیر خویش
هرکه او یک شب خیال عدل تو بیند بخواب

فیلسوفان آفتاب و شیر خوانندت‌ که هست
طالع تو شیر و صاحب طالع تو آفتاب

کی تواند حاسدی با تو چَخَیدن خیر خیر
سایه بر ‌دریای چین چون افکند پر ذباب

غول و دیوست از قیاس‌ آنکس که باتو سرکشد
تیغ تو چون صاعقه‌ است و تیر تو همچون‌ شهاب

ای پسندیده چو نعمت ای ستو‌ده چون خرد
ای گرانمایه چو دولت ای گرامی چون شباب

ابر نعمت برکسی باردکه توگویی ببار
بدر دولت برکسی تابد که تو گویی بتاب

روز بهروزی‌ کسی بیند که توگویی ببین
گنج پیروزی‌ کسی یابد که تو گویی بیاب

ذوالفقار بوتراب اندر عرب گر مدتی
کافران را کشت و پنهان کرد کفر اندر تراب

هم بدان معنی کنون شمشیر گوهردار توست
در عرب و اندر عجم چون ذوالفقار بوتراب

بر تن و جان تو هر مومن دعا گوید همی
وان دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب

طبع من بنده به اقبال تو چون دریا شدست
واندرو مدح و ثنای توست چون در خوشاب

هر چه آبادست بر روی زمین ملک تو باد
تا عدو را کالبد زیر زمین گردد خراب

باد دائم در دو دست تو دو چیز دلگشای
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب







ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۵


ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب
با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب

بایسته آفرید و بدیع آفریدگار
هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب

گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت
باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب

از غم بود که گاه نهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و افتاب

در چهرهٔ بدایع اگر خصل ‌بشمرند
در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب

پس چون کنند گاه بدایع برابری
با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب

در دست تو چو باغ اِرم ‌گشت و شهر عاد
چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب

ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر
از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب

از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت
بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب

هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید
آور‌ه‌اند هر دو به هم ابر و آفتاب

تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر
دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب

چون تو شوی سوار به‌خدمت همی شوند
اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب

فرخ مجیر دولت عالی علی که هست
دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب

صَدْ‌ری که پیش هِمّت و احسان او شدند
از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب

بخت و قضا روند همی بر مراد او
چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب

درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف
چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب

دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او
رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب

با او به‌گاه بخشش اگر همسری‌ کنند
بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب

آرند فوج‌ فوج به جنگ مخالفانش
از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب

خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر
زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب

وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد
بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب

با عدل او دریغ ندارند ظل و نور
در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب

بی‌عدل او نه سایه دهند و نه روشنی
اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب

ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف
دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب

هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم
ننموده‌اند رنج و الم ابر و آفتاب

مولع‌ترند تا که وجود تو دیده‌اند
بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب

گر دهر بی‌رضای تو روزی به‌کس دهد
زان ‌مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب

باریدنی به شرط و شعاعی به‌ اعتدال
کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب

اندر ازل به مصلحت روزگار تو
گویی که خورده‌اند قسم ابر و آفتاب

دارند روز بزم تو و روز رزم تو
بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب

چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان
در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب

تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود
کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب

گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز
از بلخ تا به‌کالف زم ابر و آفتاب

در باغ عمر خصم تو جستند مدتی
نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب

در آب و در نبات به‌تاثیر فعل خویش
کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب

ای ملک پروری که نیارند زد همی
بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب

گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی
نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب

در باغها به جود تو در تیر و در بهار
دینارگسترند و درم ابر و آفتاب

وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را
بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب

فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر
طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب

وین طرفه تر،‌که جان و دلم راگسسته‌اند
در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب

بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک
از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب

سودای مال هم تو بری از دماغ من
جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب

بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم
گویی مراست در دل و فَمْ‌ ابر و آفتاب

تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست
همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب

تا در خورند تربیت و نفع خلق را
از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب

شخص مبارک تو حکم باد درکرم
راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب

گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری
خوانده تورا امام اُ‌مم ابر و آفتاب

مجلس‌گه شراب وکف ساغر تورا
خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب

زایوان تو شنیده به‌شادی هزار عید
آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شمارهٔ ۳۶

ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب
گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب

به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود
چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب

چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد
اگر به طبع نگشته است زرگر آتش و آب

از آن سبس که دلم در جوار خدمت اوست
شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

اگر بشوید مر زلف را و خشک‌کند
شود ز زلفش پر مشک و عنبر آتش و آب

برآب و آتش اگر سایه افکند زلفش
شود ز شکلش مانند چنبر آتش و آب

علاحده رخ و سیمای اوست در زلفش
ز مشک دید کسی چون زره در آتش و آب

نویسم ار صفت هجر او به دفتر در
بگیرد از صفتش روی دفتر آتش و آب

دلم ز دلبر چون شاد و خوش بود که بود
نصب چشم و دل من ز دلبر آتش و آب

گر اشک و آهم پیدا شود بگیرد پاک
ز چشم و از دل من هفت‌ کشور آتش و آب

همیشه از دل و از چشم من به رشک آید
به قعر هاویه و حوض کوثر آتش و آب

بترسم از دم و آهم که سرد و خشک شوند
چو بر خلیل و کلیم پیمبر آتش و آب

اگر ز عشق دگرکس سپر بر آب افکند
من از فراق فکندم سپر بر آتش و آب

ز عشق کار بدان جایگه رسیده مرا
که پیش خواجه روم‌ کرده بر سر آتش و آب

خدایگانی کز تیغ او در آهن و سنگ
بود همیشه ز هیبت اثر در آتش و آب

اگر سیاست و انعام او ندیدستی
گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب

ز خلق و خلقش اگر بهره‌ور شود گردد
هوا و خاک منیر و معطر آتش و آب

هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مُکَدَّر آتش و آب

هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن
ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب

از آن‌ کجا سپر مُلْکَت است خدمت او
بدو سپار دلت را و بِسْپَر آتش و آب

چو خاک تیره و چون باد بی‌وطن‌ گردد
شود مقابل اقبال او گر آتش و آب

نَعوذ بِالله اگر داد و عدل او نَبُوَد
بسوزدی به بر ملک یکسر آتش و آب

اگر نه عدلش بودی گرفتی از فتنه
دیار باختر و مرز خاور آتش و آب

اگر نبودی آثار او که دانستی
که راند از دل فولاد جوهر آتش و آب

ایا وزیری کاعدای ملک تو دارند
زکینه در دل و در دیده همبر آتش و آب

ز جسم و طبع تو بردند پایه و مایه
چه بر اثیر و چه بر بحر اَخضَر آتش و آب

از آن در آب و در آتش حیات و موت بود
کجا ز کِلک و کَفَت شد مصوّر آتش وآب

حسود و دشمن ملک تو را ببرد و بسوخت
به غرق و حَرق از آن شد دلاور آتش و آب

به ناصح تو قضا و قدر زیان نکند
کجا پلنگ و نهنگ و سمندر آتش و آب

کدام شاخ‌که از مهر و کینت‌ او پرورد
که شاخ ‌کینه و مهرت دهد بر آتش و آب

حکایت از دل و از چشم دشمن تو کنند
هماره زان جَهد از برق و تندر آتش و آب

به دستش اندر شمشیر ترک‌تاز ببین
ندیدی ار تو به یک جای همبر آتش و آب

بساختند چو عدلت به داوری برخاست
ز فرّ عدل تو بی‌ نُصح و داور آتش و آب

کجا که عزم تو و حَزْم تو بود باشد
مُعطّل انجم و چرخ و مُزّور آتش و آب

روان و جان و دل و جسم بدسگال تورا
عدیل ذُلّ و هَوان است و یاور آتش و آب

گر آب و آتش جوید خلاف و خشم تو را
برد ز خشم و خلاف تو کیفر آ‌تش و آب

به‌هیچ حال برون آری ارکنی تدبیر
به عنف و لطف ز سدّ سکندر آتش و آب

رضا و خشم تو مستور نَبْوَ‌د اندر دل
چگونه مانَد هرگز مُسَتّر آتش و آب

کَفَت بر آب و بر آتش‌ گر افکند مایه
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب

از آنکه تا همهٔ عمر خدمت تو کند
ز بهر خدمت تو شد مصوّر آتش و آب

عجب نباشد اگر ز آرزوی خدمت تو
زمین شود شنوا و سخنور آتش و آب

به پیش همت تو روز بخشش تو بود
حقیر خاک و هوا و مُحَقّر آتش و آب

گر آب و آتش با تو به‌ کین برون‌آیند
ز کلک و کفّ تو گردد مُبَتّر آتش و آب

اگر نبودی انصاف تو رسانیدی
شرار موج حوادث به اختر آتش و آب

اگر ندارد تقدیر خشم و عفو تو کس
شگفت نیست که نبود مقدّر آتش و آب

برابری نکند باکف تو هرگز ابر
به طبع باشد هرگز برابر آتش و آب

حذر ز آب و ز آتش کنند در هِمّت
همی‌کنند ز شهزاده سَنجر آتش و آب

نگاه داشتی از آب و آتشش زین پس
نگاه دار کنون زو به صف در آتش و آب

همی بباری بر جان بدسگالان بر
به روز رزم به حنجر ز خنجر آتش و آب

بر آب وآتش تیغ توگر خلاف‌کند
شود ز هیبت تیغ تو مضطر آتش و آب

چو جوهرست حُسام تو کاندرو دایم
عیان ستاره و دُرّست و مُضمَر آتش و آب

شهاب شکل و فلک صورت و مَجرّه صفت
به رخ‌ زبرجد و مینا به پیکر آتش و آب

تف‌ است و نم همه در جان و جسم خصم و حسود
عَرَض بود تف و نم چون که جوهر آتش و آب

ز آب وگوهر آتش جدا نداند شد
تو جمع دیدی در هیچ‌ گوهر آتش و آب

همیشه کینه کش و ملک‌پرورست وکه دید
که کینه‌کش بود و ملک پرور آتش و آب

ستم بر آتش و آب است و بس شگفت بود
که دادگر بود و عدل‌گستر آتش و آب

همیشه تا که جهان از عناصر و ارکان
هوا و خاک شناسیم و دیگر آتش و آب

عدْوتْ بر سر خاک است و نیز باد به دست
مطیع خاک و هوا و مُسّخر آتش و آب



ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
❥❥❥ ت ❥❥❥

شماره ۳۷


آسمان است آن یا عالم پر تصویرست
نوبهارست آن یا جنت پر نخجیرست

قطب مُلک است آن یا دایرهٔ گردون است
رکن دین است آن یا معجزهٔ تقدیرست

نقطهٔ قطب زمین را صفتش پرگارست
آیت دین هُدی را صُوَرش تصویرست

نیست فرخار و همه صورت او فرخارست
نیست‌ کشمیر و همه پیکر او کشمیرست

جنتی را که بر آن مرتبه و دیدارست
عالمی را که بدین قاعده و تفسیرست

یافتم پرده‌سرایی که خداوند مرا
داد شاهی که بلند اختر و کشور گیرست

هرکجا نوبت درگاه معین‌الملک است
دشمنان را زفَزَع نوبت گیراگیرست

بر بزرگان جهانش شرف و تقدیم است
گرچه در عصر و زمان بر صفت تأخیرست

فضل الحمد ز تکبیر بسی بیشترست
گرچه در خواندن الحمد پس از تکبیرست

ای خداوند قوی رای مبارک تدبیر
هست تقدیر بدانسان که تورا تدبیرست

تا جهان بوده هر آن خواب که نیکو دیدند
دیدن روی تو اکنون همه را تعبیرست

خلق تو خلق ملک رسم تو رسم بشرست
بخت تو بخت جوان عقل تو عقل پیرست

کوه با حلم تو کمتر ز یکی مثقال است
بحر باجود توکمتر ز یکی قطمیرست

مال هر کس را توفیر بود بی‌بخشش
نعمت و مال تورا بخشش بی‌توفیرببت

قلم فرخ تو درکف فرخندهٔ تو
راست گویی به کف مشتری اندر تیرست

در جهان تیر و کمان‌گر قلم فرخ توست
پشت دشمن چو کمان دارد و خود چون تیرست

دشمن تو به مثل‌ کودک اندک سال است
دولت دشمن تو مادر اندک شیرست

شعبده کردن و تزویر کسادست امروز
زانکه اقبال تو بی‌شعبده و تزویرست

اندرین دولت و اقبال که ایزد به تو داد
هرکه تشویش نماید ز در تشویرست

وانکه او با توکنون راه عداوت سپرد
نیست هشیار که دیوانه بی‌زنجیرست

وانکه در کاستن خصم تو باقی بگذاشت
اندر افزودن اقبال تو بی‌تقصیرست

صد یک از مرتبهٔ خویش ندیدی تو هنوز
باش کز روز تو وقت سحر و شبگیرست

به دعای تو در اسلام گشادست زبان
هرکه را بر سر کرسی قصص و تذکیرست

دل مطهر شود آن را که تو را گوید مدح
گفتن مدح تو دل را زگنه تطهیرست

به‌دل و دیده معزی رهی و بندهٔ توست
لاجرم بر شعرای همه عالم میرست

تا ز قانون شمار عجم و گردش سال
دی پس از آذر و خرداد ز پیش تیرست

شادمان باش و طرب‌ کن به سماع بم و زیر
که بداندیش تو در زاری و غم چون زیرست

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۸

ای به عدل تو جهان یافته از جور نجات
دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات

گر بنازند وزیران‌ کُفات از تو سزد
زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات

آن وزیری تو که از بعد رسول قُرَشی
بر تو زیبد که دهد اهل شریعت صلوات

با تو یک ساعت اگر رای زدی اسکندر
از پی چشمهٔ حیوان نشدی در ظُلَمات

چون بدیدی به حقیقت خرد و فضل تو را
خوردی از چشمهٔ فضل و خردت آب حیات

هست دایم زده انگشت تو ای صدر روان
هر یکی بیشتر از دجله و جیحون و فرات

سر فرازد اَمَل و تازه شود روی امید
چون تو در دست قلم گیری و در پیش دوات

برکات همه عالم بود اندر قلمت
چون به توقیع کند در کف رادت حرکات

کوکب سعد چو در بُرج شرف سیر کند
عالمی را بود اندر حرکاتش برکات

عین دیوان ادب را تو چنان داری یاد
که ادیبان به از آن یاد ندارند صفات

صاحب جمهره در عهد تو گر زنده شود
بدل جمهره از شرم تو خواند ادوات

بر تو باید که سخن عرضه کند مرد سخن
که مقادیر سخن را تو شناسی درجات

منم آن بنده که باغ دلم از خدمت توست
تازه و سبز چنانک از دم نوروز نبات

از رضای تو سرافراخته تا روز جزا
در وفای تو دل افروخته تا روز وفات

نیست بر رای تو پوشیده که یک سال مقیم
بوده‌ام در وطنی خشک و تهی از حسنات

سوی درگاه تو از خانه بدان آمده‌ام
تاکنم شغل بنین ساخته و شغل بنات

تا گهر آرد دستم چه مرا گویی خُذْ
تا گهر بارد طبعم چه مرا گویی هات‌

غم اِفلاس همی تیره‌ کند خاطر من
که دهد جز تو مرا از غم افلاس نجات

به سرِ تو که به‌ من بنده مُهنّا نرسید
صِلَت تو که به‌خط پار مرا بود برات

از تو امسال صِلت نقد همی دارم چشم
تا کنم در کتب شکر تو عنوان صلات

تا به‌ شرع اندر تکبیر صلوت است و سلام
باد شکر تو فریضه چو صیام و چو صلوات

همه انبوهی زوار به‌ درگاه تو باد
همچو انبوهی حجاج به‌ دشت عرفات
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
شماره ۳۹

خدای عرش گواه و زمانه آگاه است
که دین عزیز به سلطان دین ملکشاه است

شهی که خاطر پاک و ضمیر روشن او
ز هر هنرکه خدا آفریده آگاه است

اگر به افسر و گاه است فخر هر ملکی
به فرّ طلعت او فخرِ افسر و گاه است

ملوک روی سوی درگهش نهادستند
که قبله‌گاه ملوک خجسته درگاه است

فتوح او به عدد هست اگر حساب کنند
فزون از آن‌که حروف سخن در افّوا هست

ایا شهی‌که تورا در صفات پادشهی
کمال صد مَلِک است و جمال صد شاه است

ز خدمت تو شهان را سعادت و شرف است
ز طاعت تو جهان را جلالت و جاه است

زگَرد موکب تو روی ماه پرخاک است
ز نعل مرکب تو روی خاک پُرماه است

اگر ستاره پرستش کند تورا وقت است
اگر زمانه ستایش کند تو را گاه است

رضا و خشم تو مانند مشتری و زُحَل
همیشه سعد نکوخواه و نحس بدخواست

به‌خدمت تو دو تا هست خدمت ملکان
از آنکه با تو دل روزگار یکتا هست

چرا نهد عدوی تو خلاف را سرو بن
که جای او سردارست یا بن چاه است

مخالفان تو با آه و آهنند ندیم
سر و زبان همه زیر آهن وآه است

هر آن عدو که سپاهش گران‌تر از کوه است
چو پیش تیغ تو آید سبکتر از کاه است

بسا کسا که همی‌گفت شیر شرزه منم
کنون ز بیم تو بیچاره‌تر ز روباه است

ز تو جدا نشود دولت تو یکساعت
که با تو دولت تو همنشین و همراه است

دلیل توست بهر جای عِصمت یزدان
برین دلیل دلیل اِعتَصَمتَ بِالله است

خجسته باد شب و روز و ماه و هفتهٔ تو
همیشه تاکه شب و روز و هفته و ماه است

به‌دولت اندر عمری دراز باد تو را
که دست بد ز تو و دولت تو کوتاه است

شمار ملک تو صد بار صد زیادت باد
که حدّ عمر تو پنجاه بار پنجاه است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 57:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  54  55  56  57  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار امیر معزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA