انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

زندگی نامه یاران پیامبر و قهرمانان اسلام


مرد

 
در تالار مذهب درخواست ایجاد تاپیک

عنوان : " زندگی نامه یاران پیامبر و قهرمانان اسلام " رو داشتم

کلمات کلیدی :

زندگینامه یاران پیامبر / زندگینامه قهرمانان اسلام / زندگینامه یاران پیامبر و قهرمانان اسلام
     
  
مرد

 
از امروز سعی دارم تا زندگینامه پیمبر و یاران و قهرمانان اسلام رو بزارم
آنهایی که دست در دست پیامبر گذاشتن ، شکنجه شدند و هجرت کردند و عامل مهی در گسترش اسلام شدند
آنانی که بعدها مهر ارتداد و کفری بر پیشانیشان زده شد
ببینیم واقعا اینها می توانستند مرتد باشند
     
  
مرد

 
عبدالرحمن بن عوف؛ جهاد با جان و مال

کاروانی مبارک

مدینه تکان خورد و شن های روان به هوا برخاست و مردم صدای شتران را می شنیدند همه به کاروان شتر ها خیره شده بودند، مدتی گذشت اما باز هم قطار شتران تمام نمی‌شد، مردم از هم می پرسیدند این سروصدا و هیاهو چیست؟ خبر رسید که این کاروان قافله عبدالرحمن بن عوف است، کاروان از هفتصد شتر تشکیل می یافت که انواع کالا و غذا و دیگر نیازمندیهای مردم را بار داشت. وقتی عایشه پرسید این صدای چیست؟ به او گفته شد کاروان عبدالرحمن بن عوف است. هفتصد شتر از گندم و آرد و غذا، بر پشت دارند.

عایشه گفت: خداوند به آنچه در دنیا به او داده برکت بدهد،اما پاداش آخرت بزرگتر است من از پیامبر (صلی الله علیه وسلم)شنیدم که می گفت: عبدالرحمن بن عوف در حالی که به خود پیچیده و نشسته وارد بهشت خواهد شد.

و قبل از آمدن شتر های نر و ماده به عبدالرحمن بن عوف مژده بهشت داد و گفته ام المومنین که او را مژده بهشت داده بود به اطلاع عبدالرحمن بن عوف رسید، عبدالرحمن بن عوف چون این مژده را شنید خودش را شتابان نزد ام‌المومنین عایشه رساند و گفت: مادرم! آیا تو این را از پیامبر (صلی الله علیه وسلم) شنیدی؟! ام‌المومنین عایشه (رضی الله عنها) گفت: بله.

عبدالرحمن بسیار خوشحال شد و از شادی در پوستش نمی‌گنجید و گفت: من ایستاده وارد بهشت می شوم پس تو را گواه می گیرم که تمام این کاروان شترها با بارشان در راه خدا صدقه می باشد.

این مژده به عنوان انگیزه و محرکی بود که عبدالرحمن بن عوف تمام مالش را در باقی مانده زندگی‌اش همواره در راه خدا صدقه کند، در روایت آمده است که او چهل هزار سکه طلا و چهل هزار نقره در راه خدا صدقه کرد و پانصد اسب در اختیار مجاهدین در راه خدا قرار داد ونیز هزار و پانصد شتر برای سواری مجاهدین در اختیارشان گذاشت. اما عبدالرحمن که به بهشت وعده داده شده بود چه کسی است؟

عبدالرحمن بن عوف چه کسی است؟

عبدالرحمن بن عوف یکی از ده نفر مژده داده شده به بهشت است و یکی از اعضای شورای شش نفره ای بود که عمربن خطاب (رضی الله عنه) برای خلافت بعد از خود انتخاب نموده است، و یکی از هشت نفری است که قبل از دیگران اسلام را پذیرفتند. در دوران جاهلیت اسمش عبد عمرو یا عبدالکعبه بود و پیامبر (صلی الله علیه وسلم) او را عبدالرحمن نامید.

عبدالرحمن بن عوف ده سال بعد از عام‌الفیل در قبیله زهره بن کلاب به دنیا آمد، مادرش شفاء بنت عوف بود که نسبش به زهره بن کلاب می رسد. پدر و مادرش زهری هستند، مادرش به اسلام مشرف شد و هجرت کرد.

عبدالرحمن بر ادب و خوبی اخلاق تربیت شد او عربی اصیل و دارای اخلاق اصیل عربی بود، در کودکی از پرستش بتها دوری می کرد به مراسم لهو و موسیقی مکه شرکت نمی‌کرد، کتابهای سیرت او را اینگونه تعریف کرده‌اند: او دارای چهره ای زیبا، قد بلند، پوست نازک، سفید رنگ مایل به سرخی بود، موهای سر و ریشش را رنگ نمی‌زد قدم‌هایش کلفت و انگشتانش نیز چنین بودند در جنگ مجروح شد و بر اثر آن می لنگید .

عبدالرحمن بن عوف بدست ابوبکر(رضی الله عنه) مسلمان شد قبل از آنکه پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به خانه ارقم بن ابی ارقم بیاید .

بعد از اینکه پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به مسلمین اجازه هجرت به مدینه را داد، عبدالرحمن نیز از مکه هجرت کرد او پیشاپیش مهاجرینی که برای خدا مکه را ترک و به سوی مدینه هجرت می کردند، قرار داشت. در مدینه، پیامبر (صلی الله علیه وسلم) میان او و سعدبن ربیع انصاری عقد برادری برقرار کرد، سعدبن ربیع به عبدالرحمن بن عوف گفت: ای عبدالرحمن بن عوف من از همه اهالی مدینه بیشتر مال دارم، من دوتا باغ دارم؛ نگاه کن کدام باغ را بیشتر می پسندی تا آن را به تو بدهم

عبدالرحمن به برادر انصاری خود گفت: خداوند به خانواده و مالت برکت بدهد مرا به بازار راهنمایی کن تا کسب و کار کنم سعد بن ربیع او را به بازار راهنمایی کرد و عبدالرحمن تجارت را شروع کرد و از تجارت سود می‌برد و قسمتی از سودش را پس انداز می نمود چند روزی نگذشت تا اینکه پول ازدواج خود را پس انداز کرد و ازدواج نمود سپس خود را پیشاپیش پیامبر (صلی الله علیه وسلم) رساند در حالی که بوی خوشبویی و عطر از او به مشام می رسید. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به او گفت: چه شده عبدالرحمن؟ عبدالرحمن گفت: ازدواج کرده‌ام. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرمود: به همسرت چه مهریه داده‌ای؟

عبدالرحمن گفت: به اندازه وزن یک هسته خرما به او طلا داده ام. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرمود: «ولیمه کن گرچه یک گوسفند باشد، خداوند در مالت برایت برکت بدهد».

عبدالرحمن می گوید: به برکت دعای پیامبر (صلی الله علیه وسلم) دنیا به من روی آورد طوری که اگر سنگی را از زمین بلند می کردم انتظار داشتم که زیرش طلا باشد.

کسی که با جان و مالش جهاد می کرد

عبدالرحمن بن عوف مجاهد بزرگی بود، در جنگ بدر حق جهاد در راه خدا را ادا کرد، دشمن خدا، عمیر بن عثمان بن کعب تمیمی را به قتل رساند. در جنگ احد همچنان ثابت قدم و پابرجا بود و هنگامی که مسلمانان شکست خورده و پا به فرار گذاشتند او در کنار پیامبر (صلی الله علیه وسلم) باقی ماند و مقاومت کرد.

بعد از اینکه جنگ به پایان رسید بیش از بیست زخم که بعضی خطرناک بودند بر بدنش نمایان بود.

این جهاد جانی او بود، اما جهاد مالی‌اش از حد گذشته بود، او وقتی از پیامبر (صلی الله علیه وسلم) شنید که می خواهد لشکری را مجهز نماید و می‌گفت: «در راه خدا صدقه بدهید می خواهم لشکری را به جایی بفرستم» در این هنگام عبدالرحمن آماده بود

پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) فرمود:« خداوند به آنچه بخشش کرده ای برکت بدهد و به آنچه برای خود باقی گذاشته ای برکت بدهد».

در غزوه تبوک دوان‌دوان به خانه‌اش رفت و چهار هزار درهم آماده کرد و گفت: پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) من چهار هزار درهم را به خدایم قرض می‌دهم و دو هزار را برای خانواده ام باقی گذاشتم.عبدالرحمن بن عوف دویست اوقیه طلا کمک کرد.

عمربن خطاب (رضی الله عنه) به پیامبر (صلی الله علیه وسلم) گفت: به نظر من عبدالرحمن بن عوف مرتکب گناهی شده چون برای خانواده‌اش چیزی باقی نگذشته است، پیامبر از عبدالرحمن بن عوف پرسید: آیا برای خانواده‌ات چیزی باقی گذاشته‌ای ای عبدالرحمن؟ عبدالرحمن گفت: بله برای آنها بیشتر و بهتر از آنچه انفاق نموده ام گذاشته‌ام، پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرمود: چقدر گذاشته ای؟ عبدالرحمن بن عوف گفت: آنچه خداوند و پیامبرش از روزی و خوبی و پاداش وعده داده‌اند آن را برایشان گذاشته ام.

مقام بلند عبدالرحمن بن عوف

خداوند می خواست عبدالرحمن بن عوف را اکرام کند، او نماز می خواند و پیش‌نماز مردم بود و پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به او اقتدا کرده و پشت سر او نماز خواند. در جنگ تبوک وقت نماز فرا رسید و پیامبر (صلی الله علیه وسلم) در آن لحظه حضور نداشت، عبدالرحمن بن عوف پیش‌نماز مردم شد و نزدیک بود که رکعت اول تمام شود پیامبر (صلی الله علیه وسلم) سر رسید و عبدالرحمن پیامبر رادیدو عبدالرحمن خواست عقب بیاید اما پیامبر (صلی الله علیه وسلم) او را اشاره کرد که در جایش بماند و همچنان امام مردم در نماز باشد و عبدالرحمن نماز خواند و پیامبر (صلی الله علیه وسلم) پشت سر او نماز را ادا کرد و به او در نماز اقتدا نمود .

وفات عبدالرحمن (رضی الله عنه)

عبدالرحمن بن عوف هنگام وفاتش تعداد زیادی از بردگانش را آزاد کرد و وصیّت کرد که به هر فردی از اهل بدر چهارصد دینار طلا بدهند و تعداد افرادی که آن بدری بودند صد نفر بود که هر یک چهارصد دینار گرفتند و نیز وصیت کرد به هر یک از همسران پیامبر مال زیادی بدهند.

عایشه گفت: خداوند او را از چشمه سلسبیل که در بهشت است بنوشاند.

او طلا و نقره زیادی از خود به جای گذاشت این همه مال و ثروت او را به فتنه مبتلا نکرده بود، جنازه اش را سعدبن ابی‌‌‌‌ وقاص دایی پیامبر به دوش گرفت و عثمان (رضی الله عنه) بر او نماز خواند و حضرت علی (رضی الله عنه) در جنازه اش شرکت و می گفت: او صفای دنیا و خوبی آن‌را دریافت و از کجی و انحراف دنیا دور بود.

رحمت خداوند بر عبدالرحمن بن عوف باد.
     
  
مرد

 
rostam91: رحمت خداوند بر عبدالرحمن بن عوف باد
بعد اینا رو که میزاری میشه نقدشون هم کرد یا نه...
ببینیم اینایی که شما گذاشتی تا چه حد درسته؟
مثل این:
rostam91: او نماز می خواند و پیش‌نماز مردم بود و پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به او اقتدا کرده و پشت سر او نماز خواند
بعد یه چیز دیگه:
مقرب تر و نزدیک تر از عبدالرحمن بن عوف نبود؟!!!!!!!!که شما اول از همه اینو گذاشتی؟(البته این فقط یه پیشنهاده)
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
shakaat: بعد اینا رو که میزاری میشه نقدشون هم کرد یا نه
البته، اما بدون توهین و بد دهنی
shakaat: بعد یه چیز دیگه:
مقرب تر و نزدیک تر از عبدالرحمن بن عوف نبود؟!!!!!!!!که شما اول از همه اینو گذاشتی؟(البته این فقط یه پیشنهاده)
انشاءالله تا جائی که بشه دیگر صحابه هم خواهند آمد و البته قهرمانان بعد از پیامبر تا کنون هم خواهند بود
بالاخره از یکی باید شروع کرد

nisha2552: لطفا زندگی نامه سلمان فارسی را بذار
انشاءالله
     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
مرد

 
سلمان فارسی ( رضی الله عنه) ۱

سلمان جزو اهل بیت ما است (محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم)
او مردی است که قبل از اینکه به حق برسد قلبش ندای حق را استجابت کرده بود و شهرها و ممالک را در جستجوی آن سپری کرد. او مردی است که خداوند بوسیله او در جنگ احزاب مسلمانان را پیروز گرداند و بهشت مشتاق او بود. بله به خدا سوگند بهشت مشتاق او بود. او فرزند اسلام بود و دائماً به آن افتخار می‏کرد و می‏گفت: پدرم اسلام است و من جز آن پدری ندارم زمانی که دیگران به قیس یا تمیم افتخار می‏کنند. تاریخ اسلام در قدیم و جدید حاوی نمونه‏ های زیبایی از افراد هدایت یافته ‏ای است که همت والایی در جستجوی دین حق داشته ‏اند و در این راه مال و جان خود را فدا کرده ‏اند و الگو و نمونه شدند، و حجت خداوند بر مخلوقاتش به شمار می‏ آیند از این نظر که هر کس خالصانه در جستجوی حق حرکت کند خداوند او را هدایت می‏دهد و با بزرگترین نعمت، نعمت اسلام در دنیا بر او منت خواهد گذاشت اکنون بحث از صحابی است که راهها، شهرها و سرزمینهایی زیادی را در جستجوی حق طی کرده است و همت والایش اجازه نداد حتی یک لحظه در این راه خسته و سست گردد. من در حقیقت این قصه را به مسلمانان هم عصرمان هدیه می‏کنم که قدر نعمت اسلام را نم ی‏دانند - مگر کسی که خدا به او رحم کند - هرگاه دین و دنیا در مقابل هم قرار می‏گیرند دین را کنار می‏ زنند و دنیا را نصب العین خود قرار داده و آن را روی سرشان می‏گذارند. لا حول ولا قوة الا بالله.

جوینده حقیقت
مکان: درختی درهم پیچیده با سایه‏ای پر، در مقابل منزلی ساده در مدائن که در زیر آن صاحب منزل وجود دارد – مردی مسن با هیبت و آراسته به وقار- که مردم دور او نشسته و ساکت و آرام به داستان زیبا و مهاجرتش به دنبال حقیقت گوش می‏دهند، او نقل می‏کند که چگونه دین قوم خود (فارسها) را رها کرد. ابتدا به سوی نصرانیت و سپس به طرف اسلام رفت. او بیان می‏کند که چگونه در راه نیل به حقیقت سرزمین پدریش را فدا کرد و خود را به دامن فقر انداخت تا با دیدن حقیقت عقل و روح پاکش آرام بگیرد. و اینکه به خاطر رسیدن به حقیقت چگونه در بازار بردگان فروخته شد.. چگونه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را ملاقات کرد و به او ایمان آورد. او سلمان فارسی، "سلمان الخیر" صحابی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است. او اسوه‏ای زیبا برای جویندگان حقیقت با صدق و اخلاص و تجرد از دنیا است. بیایید به مجلسش نزدیک شویم و به اخبار جالبی که نقل می‏کند گوش فرا دهی
سلمان ( رضی الله عنه) می‏گوید: من مردی فارسی نژاد در یکی از روستاهای اطراف اصفهان به نام (جی) بودم. پدرم کدخدای روستا بود. او من را بسیار دوست می‏داشت به اندازه ‏ای که مرا مانند دختران در خانه حبس کرده بود. من در آئین مجوسیت تلاش زیادی کرده بودم تا اینکه سرپرست آتشکده شدم و آن را رها نمی‏کردم تا خاموش نشود. پدرم زمین حاصلخیزی داشت، روزی در خانه مشغول کار شد به من گفت امروز در خانه مشغول کار هستم تو به جای من به زمین سر بزن و از آن باخبر شو. او بعضی کارهای لازم را به من توصیه کرد. من از منزل بیرون آمدم در سر راه به یک کلیسای مسیحی برخوردم. صدای آنان را شنیدم که نماز می‏خواندند من به خاطر محبوس بودنم در خانه از امور مردم بی‏خبر بودم. وقتی از آنجا عبور کردم و دعاهایشان را شنیدم داخل شدم تا کار آنان را ببینم. وقتی آنان را دیدم نمازشان مرا متعجب کرد. به آنان تمایل پیدا کردم و با خود گفتم این آئین از دین ما بهتر است. تا غروب آفتاب آنجا ماندم و کار پدرم را رها کردم. به آنان گفتم اصل این دین کجاست؟ گفتند در شام است. آنگاه به خانه برگشتم. پدرم به دنبال من از کارش دست کشیده بود وقتی به خانه رسیدم گفت: پسرم کجا بودی؟ مگر به تو سفارش نکرده بودم که مراقب زمین باشی؟ گفتم من مردمانی را دیدم که در کلیسا نماز می‏خواندند از دین آنان تعجب کردم و تا غروب آفتاب همانجا ماندم.

گفت پسرم این دین خیری ندارد. آئین اجدادت از آن بهتر است. گفتم هرگز چنین نیست دین آنان بهتر است. پدرم بر حال من ترسید و پای مرا بست و در خانه حبس کرد. به مسیحیان خبر دادم که هرگاه کاروانی از شام رسید مرا مطلع سازید. روزی کاروان تاجرانی از شام آمده بود و به من خبر دادند. گفتم: هرگاه کارهایشان را تمام کردند و خواستند به شام برگردند مرا به آنان معرفی کنید. آنان چنین کردند و به من خبر رساندند من نیز آهن را از پایم باز کردم از منزل فرار کردم و همراه آنان به شام رفتم. وقتی به آنجا رسیدیم گفتم برترین مرد این دین چه کسی است؟ گفتند: اسقفی است در کلیسا. نزد او رفتم و به او گفتم من به دین شما رغبت پیدا کرده‏ام و دوست دارم به شما خدمت کنم و آداب این دین را بیاموزم و با شما نماز بخوانم. او مرا قبول کرد ولی مرد خوبی نبود، مردم را به صدقه دادن تشویق می‏کرد و همه صدقات را برای خودش ذخیره می‏کرد و به نیازمندان نمی‏داد تا اینکه هفت کوزه طلا و نقره جمع کرد. من از او متنفر شدم. بعد از مدتی او درگذشت. وقتی مردم جمع شدند تا او را دفن کنند، به آنان گفتم: او مرد بدی بود شما را به صدقه دادن ترغیب می‏کرد ولی آنها را برای خودش ذخیره می‏نمود. گفتند: از کجا می‏دانی؟ گفتم: من مکان گنج را می‏دانم و آنها را نزد طلا و نقره بردم. وقتی آنها را دیدند گفتند او را دفن نمی‏کنیم. او را به صلیب کشیده و سنگ بارانش کردند و مرد دیگری را به جای او انتخاب کردند. سلمان می‏گوید: هیچ مردی که نمازهای پنجگانه را نمی‏خواند ندیدم(یعنی هیچ غیر مسلمانی را ندیدم) که از او بهتر باشد. زاهدتر از او به دنیا و راغب تر از او به آخرت ندیده‏ام، او را بسیار دوست داشتم. وقتی به بستر مرگ افتاد به او گفتم: در این مدتی که با تو بودم به تو علاقه‏ای پیدا کردم که سابقه ندارد. اکنون که امر خداوند رسیده است و از دنیا می‏روی، مرا به ملازمت چه کسی توصیه می‏کنی؟ گفت: فرزندم، به خدا سوگند امروز کسی را سراغ ندارم که بر دین صحیح باشد، مردم دین خدا را تحریف کرده‏اند و بسیاری از مفاهیم آن را رها کرده‏اند، جز مردی در شهر موصل که او را بر دین حق می‏بینم. بعد از اینکه او درگذشت به موصل رفتم و آن مرد را پیدا کردم و به او گفتم فلان شخص قبل از مرگش شما را به من معرفی کرده است او مرا قبول کرد و نزدش ماندم. او نیز مانند دوستش مرد خوبی بود. زمان مرگ او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از خودت مرا به چه کسی معرفی می‏کنی و چه دستوری به من می‏دهی. گفت ای پسرم فرد شایسته‏ای را نمی‏شناسم مگر مردی در «نصیبین» او مرد خوبی است.
بعد از درگذشت او من نزد مرد مورد نظر آمدم وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم گفت پس نزد من باش. متوجه شدم او نیز مانند دوستش مرد خوبی است اما بعد از مدتی اجل او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از شما من نزد چه کسی بروم؟ گفت مردی که شما را فایده‏‏ای برساند نمی‏شناسم جز مردی در (عموریه) او مرد مورد نظر ماست، اگر دوست داشتی نزد او برو. بعد از مرگ او نزد مرد نامبرده رفتم و اخبارم را به وی گفتم او مرا پذیرفت و نزد او ماندم، و به کسب و کار نیز می‏پرداختم تا جایی که صاحب چند گاو و گوسفند شدم. بعد از مدت زمانی او نیز به بستر مرگ رسید به او گفتم بعد از خودت چه کسی را به من سفارش می‏کنی؟ او گفت کسی را نمی‏شناسم که مرد مورد نظر تو باشد، اما زمان مبعوث شدن پیامبر آخر الزمان از نسل ابراهیم نبی فرا رسیده است. او در سرزمین اعراب مبعوث می‏شود و به سرزمینی بین دو کوه که در بین آنها باغ خرمایی وجود دارد هجرت می‏کند. او نشانه‏‏هایی دارد از جمله: هدیه را می‏پذیرد ولی از دریافت صدقه پرهیز می‏کند و بین دو شانه او مهر نبوت وجود دارد، اگر توانستی به آنجا برو.
سلمان می‏گوید: بعد از مرگ آن مرد مدتی در «عموریه» ماندم تا اینکه چند نفر تاجر ساکن «کلب» را دیدم به آنان گفتم اگر گاو و گوسفندانم را به شما بدهم مرا به سرزمین اعراب می‏برید؟ گفتند: بلی. آنان مرا بردند اما وقتی به وادی القری رسیدیم به من ستم کردند و مرا به عنوان برده به مردی یهودی فروختند. من در آنجا درخت خرما را دیدم و امیدوار بودم آنجا همان شهری باشد که آن مرد صالح وصف کرده بود. ولی هنوز مطمئن نبودم. روزی پسر عموی آن یهودی از مدینه از میان طائفه بنی قریظه نزد او آمد. مرا از او خرید و همراه خود به مدینه برد، به خدا سوگند آن را دقیقا مطابق توصیفات آن مرد صالح یافتم. در آنجا ماندم تا اینکه خداوند پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را مبعوث کرد. وقتی که در مکه بود من از او چیزی نمی‏شنیدم در حالی که به بردگی مشغول بودم. او به مدینه هجرت کرد.
روزی بالای درخت خرما مشغول کار بودم و اربابم نشسته بود که پسر عمویش آمد و گفت خدا بنی قیله را هلاک کند آنان در «قباء» منتظر مردی هستند که از مکه می‏آید به گمان اینکه او پیامبر است. وقتی این خبر را شنیدم تنم لرزید حتی نزدیک بود از بالای درخت به پایین بیفتم. از درخت پایین آمدم و به پسر عمویش گفتم: در مورد چه چیزی سخن می‏گویی؟ اربابم عصبانی شد و مشت محکمی به من زد و گفت این مسائل به تو ربطی ندارد کارت را انجام بده. گفتم: فقط خواستم از سخنانش مطمئن شوم. مقداری غذا جمع کرده بودم غروب آن را برداشتم و به طرف رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) که در قبا بود رفتم. داخل شدم و به او گفتم به من گفته‏اند که شما مرد خوبی هستی و همراه اصحابت در این شهر غریب هستید. من مقداری صدقه برایتان آورده‏ام چون شما از هر کس دیگر استحقاق بیشتری دارید. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به اصحابش گفت آن را بخورید اما خودش چیزی از آن نخورد. با خودم گفتم این یکی از صفات او است. آنگاه بازگشتم پس از مدتی مقداری دیگر مواد خوراکی جمع کردم و نزد او در مدینه آمدم و گفتم مثل اینکه شما صدقه نمی‏خورید اما من این هدیه را برایتان آورده‏ام. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با اصحابش از آن خوردند. با خود گفتم: دو ویژگی پیامبر در او وجود داشت. روزی دیگر آمدم و رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در بقیع مشغول دفن جنازه یکی از اصحابش بود او در بین اصحابش نشسته بود و دو پارچه بر تن داشتند بر آنان وارد شدم و سلام کردم سپس به دور او چرخیدم تا به پشتش نگاه کنم و مهر نبوت را که برایم توصیف شده بود ببینم. هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) مرا دید متوجه شد که می‏خواهم از نبوتش اطمینان حاصل کنم، ردایش را از پشتش کنار زد و من مهر نبوت را دیدم و با گریه خواستم آن را ببوسم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: بلند شو. من بلند شدم و داستانم را همانگونه که برای تو (ابن عباس) بازگو می‏کنم برای ایشان نیز تعریف کردم. پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تعجب کرد. اصحابش نیز آن را شنیدند. سلمان به بردگی خود ادامه داد و بدین سبب جنگ بدر و اُحد را از دست داد. سلمان می‏گوید: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ای سلمان با سیدت مکاتبه کن(قرارداد آزادی) با سیدم مکاتبه کردم بر اینکه سی صد درخت خرما برایش بکارم و چهل اوقیه نیز به او بدهم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به اصحابش گفت برادرتان را یاری دهید آنان مرا یاری دادند: یکی سی درخت خرما، یکی بیست، یکی پانزده، یکی ده و خلاصه هر کس به اندازه توانش کمک کرد تا اینکه سی صد درخت خرما و مقدار پول نقد را تهیه کردم. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود سلمان برو و جای درختها را بکن و آماده کن تا من درختها را بکارم. من و دوستانم این کار را انجام دادیم و به رسول خدا خبر دادیم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) همراه من آمد. ما نهالها را به دست ایشان می‏دادیم و با دست خودش آنها را می‏کاشت. قسم به خدا حتی یکی از آنان خشک نشد. سی صد نخل تمام شد و تنها چهل اوقیه مانده بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) طلاهایی مانند تخم مرغ که در بعضی غزوه‏ها به غنیمت گرفته بودند، آورد و فرمود این را بگیر و قرضت را ادا کن. عرض کردم یا رسول الله این طلاها کافی نیست. فرمود این را بگیر خداوند به تو کمک خواهد کرد. به خدا سوگند از آن مقدار طلا تمام چهل اوقیه بدهیم را پرداخت کردم و آزاد شدم و همراه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ خندق شرکت کردم و بعد از آن هیچ جنگی را از دست ندادم. چه مهاجرت دور و درازی در راه جستجوی حقیقت انجام داد... کجاست همت کسانی که حق را در روبروی خود مشاهده می‏کنند ولی از آن منصرف شده و به غیر آن می‏گروند.

سلمان ابداع کننده خندق
در جنگ احزاب سلمان کار بسیار بزرگی انجام داد که تاریخ هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.
ابن قیم : می‏گوید: سبب جنگ خندق این بود که یهود وقتی پیروزی مشرکان بر مسلمانان را در جنگ اُحد دیدند و از وعده ابوسفیان به جنگ با مسلمانان در سال بعد باخبر شدند. اشراف یهود مانند: سلام بن ابی الحقیق، سلام بن مشکم، کنانه بن الربیع و غیرآنان نزد قریش در مکه رفتند تا آنان را برای جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تحریک کرده و متحدشان سازند و به آنان قول دادند که یاریشان بدهند قریش نیز دعوت آنان را استجابت کرد. همچنین طایفه غطفان نیز دعوت آنها را پذیرفتند. سایر اقوام اعراب را نیز دعوت کردند که بعضی از آنان قول همکاری دادند.
قریش به فرماندهی ابوسفیان با چهار هزار سرباز از مکه خارج شدند. بنوسلیم، بنواسد و فزاره، اشجع و بنومُرّه نیز آنان را همراهی کردند. از طرف دیگر غطفان به فرماندهی عیینه بن حصن نیز به راه افتاد. جمع لشکر مشرکین به ده هزار نفر رسید. کار بر مؤمنین سخت‏تر شد زمانی که یهود بنی قریظه مانند یهودیان دیگر (در هر زمان و مکانی) عهدشان را شکستند چون موقعیت آنان طوری بود که از پشت می‏توانستند به مسلمانان ضربه بزنند. خداوند حال مؤمنین را در این موقعیت توصیف كرده می‏فرمايد:
{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا (9) إِذْ جَاؤُوكُم مِّن فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنكُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا (10) هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا}(الأحزاب: ٩ - ١١).
«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد در آن هنگام كه لشكرهايى (عظيم) به سراغ شما آمدند; ولى ما باد و طوفان سختى بر آنان فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمى‏ديديد (و به اين وسيله آنها را در هم شكستيم); و خداوند هميشه به آنچه انجام مى‏دهيد بينا بوده است. (به خاطر بياوريد) زمانى را كه آنها از طرف بالا و پايين (شهر) بر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى را كه چشمها از شدت وحشت خيره شده و جانها به لب رسيده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى‏برديد. آنجا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند!».
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) اصحابش را جمع کرد تا با آنان مشورت کند. در اینجا سلمان فارسی کندن خندق را پیشنهاد داد. ابن حجر در فتح الباری می‏گوید: کسی که حفر خندق را مطرح کرد سلمان بود. سلمان به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: ما فارسها وقتی محاصره می‏شدیم به دور خودمان خندق حفر می‏کنیم. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دستور داد اطراف مدینه خندق بکنند و خودش در این کار پیش قدم شد همه دست بکار شدند تا آن را به پایان رساندند. بر هر مسلمانی واجب است استعداد و توانایی خود را به خدمت دین خدا در آورد. ای برادر مسلمان در خود احساس عجز مکن و با اخلاص از خداوند بخواه در خدمت به دین خدا و یاری رساندن به آن تو را کمک کند. سلمان از سرزمین فارس می‏آید تا مسلمان شود و سبب حفر خندق گردد تا به اسلام و مسلمانان یاری برساند.
علم و دانش سلمان
خداوند بر سلمان منت گذاشت و علم و دانشش را گسترش داد. شاید با تدبر و تأمل در قصه مسلمان شدنش این امر آشکار شود. از زاذان منقول است که نزد علی بودیم به او گفتیم از سلمان برایمان تعریف کن، گفت: او مانند لقمان حکیم است، او مردی از ما اهل بیت است که علم اول و آخر را فرا گرفت, دریایی است که آبش تمام نمی شود
قتاده درباره آیه: {وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ} (الرعد: ٤٣). «و كسى كه علم كتاب (و آگاهى بر قرآن) نزد اوست». می‏گوید: منظور سلمان و عبدالله بن سلام است
ابوالبختری می‏گوید: به علی گفته شد: درباره اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) برایمان بگو، گفت: از کدام یک از آنان سؤال می‏کنید؟ گفته شد از عبدالله. گفت قرآن و سنت را آموخت و به آن احاطه یافت، و همین او را کفایت می‏کند، گفتند عمار؟ گفت مؤمنی فراموشکار است که اگر به او یادآوری شود به یاد می‏آورد. گفتند ابوذر؟ گفت به علمی رسید که دیگران از آن عاجزند. گفتند: ابوموسی؟ گفت: وارد دریای علم شد، از آن بهره کافی برد. گفتند: حذیفه؟ گفت: آگاهترین صحابه به منافقین بود. گفتند سلمان؟ گفت علم اول و آخر را دارد و دریایی عمیق از علم است و او جزو اهل بیت ما است. گفتند شما ای امیرالمؤمنین. گفت من هرگاه سؤال کنم به من عطا می‏شود و هرگاه سکوت کنم آشکار می‏شوم سلمان ( رضی الله عنه) علمش را به واقع عملی تبدیل نمود که با آن زندگی می‏کرد و اطرافیانش را بوسیله علم و دانشش به راه خیر راهنمایی می‏کرد.
ابوجحيفه( رضی الله عنه) مي‏گويد: رسول ‏الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بين ابودرداء و سلمان م، پيمان اخوت و برادري، برقرار نمود. روزي سلمان به خانة ابودرداء رفت و اُم درداء را ژوليده و ژنده پوش، ديد. پرسيد: چرا ژنده پوش و ژوليده‏اي؟ گفت: برادرت ؛ابودرداء؛ به زندگي دنيا، نيازي ندارد. سپس، ابودرداء آمد و غذايي درست كرد و براي سلمان آورد. سلمان گفت: غذا بخور. ابودرداء گفت: من روزه هستم. سلمان گفت: تا تو نخوري من نيز نخواهم خورد. سرانجام، سلمان غذا خورد. وقتي شب شد و هنگام خواب، فرا رسيد، ابودرداء بلند شد تا عبادت كند. سلمان( رضی الله عنه) گفت: بخواب. ابودرداء كمي خوابيد و دوباره بلند شد تا عبادت كند. سلمان گفت: بخواب. وقتي شب بآخر رسيد، سلمان( رضی الله عنه) به ابودرداء گفت: اكنون بلند شو. آنگاه، هر دو، نماز شب خواندند. بعد، سلمان( رضی الله عنه) به ابودرداء( رضی الله عنه) گفت: پرودگارت بر تو حقي دارد. جسمت بر تو حقي دارد. عيال تو بر تو حقي دارد. حق هر صاحب حقي را ادا كن. سپس، ابودرداء نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و ماجرا را برايش تعريف كرد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «سلمان، راست گفته است».
هر چه ابتلائات و سختیهای اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فزونی می‏یافت. سلمان آنان را به یاری خداوند یادآوری می‏کرد و می‏گفت زن فرعون عذاب می‏دید وقتی که رهایش کردند ملائکه با بالهایش او را در بر گرفتند و منزلش را در بهشت نشانش دادند. برای ابرهیم دو شیر گرسنه را فرستادند اما شیرها او را لیس زدند و در مقابلش سجده کردند همانا علم و دانش از بزرگترین اسباب ثبات در دنیا و آخرت است بخصوص اگر عالم به علمش عمل کند و هدفش جلب رضایت خدا باشد.
فضایل و جایگاه سلمان نزد خدا
عائذ بن عمرو می‏گوید: ابوسفیان با چند نفر از کنار سلمان، بلال و صهیب عبور کرد. گفتند شمشیر خدا آنگونه که شایسته است بر گردن دشمن خدا فرود نیامد. ابوبکر ( رضی الله عنه) گفت این سخنان را به بزرگ قریش می‏گویید. بعداً نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و به او خبر داد. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «ای ابوبکر مبادا آنان را ناراحت کرده باشی، زیرا در این صورت خداوند را خشمگین کرده‏ای» ابوبکر ( رضی الله عنه) نزد آنان آمد و گفت ای برادران آیا شما را ناراحت کردم؟ گفتند نه ای ابوبکر خداوند شما را ببخشاید
ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: ما نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نشسته بودیم که سوره جمعه نازل شد: {وَآخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ} (الجمعه: ٣). «و (همچنين) رسول است بر گروه ديگرى كه هنوز به آنها ملحق نشده‏اند». به پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتم آنان چه کسانی هستند سه بار این سؤال را تکرار کردم. سلمان فارسی هم در میان ما بود. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دستش را بر دوش سلمان گذاشت و فرمود: اگر ایمان در ثریا باشد مردانی از اینان به آن خواهند رسید کثیر بن عبدالله مُزنی از پدر و جدش نقل می‏کند که رسول خدا نقشه خندق را کشید و برای هر ده نفر چهل ذراع قرار داد. مهاجرین و انصار هر کدام سلمان را می‏خواستند. چون سلمان مرد نیرومندی بود. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: سلمان از اهل بیت ما است اما بزرگترین فضیلت سلمان در این است که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به او مژده بهشت داد و فرمود: «بهشت مشتاق دیدار سه نفر است علی، عمار و سلمان»
     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
مرد

 
ترس سلمان از ظلم و ستم
سلمان از ظلم و ستم زیاد می‏ترسید و دوستانش را از ظلم به دیگران و دوری از عدالت برحذر می‏داشت.
یحیی بن سعید می‏گوید: ابودرداء به سلمان نامه نوشت: به سرزمین مقدس بیا. سلمان به او نوشت زمین کسی را مقدس نمی‏کند بلکه عمل، مرد را مقدس می‏کند به من خبر رسیده است که قاضی شده‏ای. اگر بر مبنای ادله قضاوت می‏کنی بسیار خوب است، اما اگر با ظن و گمان قضاوت می‏کنی مواظب باش که مستحق دخول به جهنم نشوی.


-----------------------------------------
[1] - علو الهمة، محمد اسماعیل، ص217.
[2] - علو الهمة، محمد اسماعیل، ص217-218.
[3] - مسند احمد 5/441؛ طبقات ابن سعد 4/1/53 و اسناد آن حسن است.
[4] - زاد المعاد، 3/270-271.
[5] - طبقات ابن سعد 4/1/61؛ الحلیه ابونعیم1/187؛ الاستیعاب 4/224.
[6] - تفسیر طبری 13/177؛ درّ المنثور تفسیر آیه 42 سوره رعد.
[7] - المعرفة و التاریخ 2/540؛ طبرانی6041، الحلیه ابونعیم 1/187.
[8] - صحیح بخاری 1968؛ ترمذی 2415.
[9] - الحلیه ابونعیم 1/206 به نقل از السیر للذهبی 1/552.
[10] - مسند احمد 5/64، مسلم2504، باب فضائل.
[11] - صحیح بخاری و مسلم.
[12] - صفة الصفوه، 1/275.
[13] - ترمذی و حاکم، آلبانی این حدیث را حسن می‏داند صحیح جامع 1598.




سلمان فارسی ( رضی الله عنه) ۲

فروتنی سلمان

سلمان بسیار فروتن بود، او با وجود اینکه فردی عابد، متقی و خاشع و وارع بود و بسیار گریه می‏کرد، در فرصت مناسب شادی و فرح را به قلوب مؤمنان وارد می‏کرد. ابن وائل می‏گوید: من و یکی از دوستانم نزد سلمان رفتیم. گفت اگر رسول خدا ما را از تکلف نهی نکرده بود خودم را برای پذیرایی از شما به زحمت می‏انداختم. او با نان و نمک از ما پذیرایی کرد. دوستم گفت کاش همراه نمک مقداری آویشن نیز می‏بود. سلمان ظرفی را به عاریت گذاشت و مقداری آویشن تهیه کرد، بعد از غذا دوستم گفت حمد و سپاس خدایی را که ما را با روزیمان قانع ساخت. سلمان گفت: اگر به روزیت قانع بودی الآن ظرف من در عاریت دیگری نبود! ابوالبختری می‏گوید: اشعث بن القیس و جریر بن عبدالله در حالتی خاص بر سلمان وارد شدند سلام کردند. سپس گفتند شما صحابه رسول خدا هستی؟ گفت: نمی‏دانم، آنان مشکوک شدند. سلمان گفت: صحابه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) کسی است که همراه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد بهشت شود. گفتند ما اکنون نزد ابودرداء بوده‏ایم. گفت هدیه‏ اش کجاست. گفتند ما هدیه نیاورده‏ایم. گفت پرهیزگار باشید و امانت را پس بدهید هر کسی نزد ابودرداء بوده و به اینجا آمده هدیه‏ای همراهش بوده است. گفتند: ما اموالی همراهمان داریم می‏توانی آن را برداری. گفت من هدیه می‏خواهم گفتند: به خدا قسم او هدیه نفرستاده است جز اینکه به ما گفت مردی در میان شما است هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) با او خلوت می‏کرد غیر از او را نمی‏خواست. هرگاه به او رسیدید سلامم را به او برسانید. گفت: هیچ هدیه‏ای جز این را نمی‏خواستم چه هدیه‏ای از این بهتر است.

تواضع سلمان

رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: هر کس به خاطر خدا تواضع کند خدا او را منزلت بالا عطا می‏کند
بعضی از حکما می‏گویند: تواضع با جهل و بُخل نزد حکما پسندیده‏تر است از تکبر با ادب و سخاوت، چون حسنه‏ای که دو بدی را بپوشاند زیبا است، اما یک اخلاق بد که دو اخلاق خوب را بپوشاند قبیح است. چگونه تکبر می‏کند کسی که سخنانش و نواقصش همیشه همراه اوست. سلمان فرد متواضعی بود بدین دلیل خداوند او را ترفیع مقام داد و در دنیا و آخرت قدر او را بالا برد. اکنون نمونه‏ای نادر از تواضع این صحابه بزرگوار را بیان می‏کنیم. جریر بن حازم می‏گوید: از مرد مسنی که از پدرش نقل می‏کرد شنیدم که گفت: به بازار رفتم علفی را به یک درهم خریدم سلمان را دیدم در حالی که او را نمی‏شناختم، تصور کردم کارگر است، علف را بر او حمل کردم. از کنار قومی گذشت گفتند ما به جای تو آن را حمل می‏کنیم ای ابوعبدالله. گفتم مگر او کیست؟ گفتند: او سلمان صحابه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) است به او گفتم ببخشید من شما را نشناختم آن را پایین بگذار. او امتناع کرد و تا منزل آن را برایم حمل کرد. جریر بن عبدالله گفت: در روز گرمی در صفاح(نام منطقه‏ای است) فرود آمدیم مردی را دیدم که در زیر سایه درختی خوابیده بود و مقداری غذا به همراه داشت که در زیر سرش قرار داده و عبایش را روی خودش انداخته بود. ما در آنجا فرود آمدیم و گفتم چیزی روی او بیندازند سلمان بیدار شد. به او گفتم شما را زیر سایه قراردادیم گرچه شما را نمی‏شناختیم. گفت: ای جریر! در دنیا تواضع پیشه کن چون هر کس تواضع پیشه کند خداوند در روز قیامت مقام او را بلند می‏گرداند و هر کس در دنیا خود را بزرگ جلوه دهد در روز قیامت خداوند او را پایین می‏آورد. و هر چند تلاش کنی در بهشت چوب خشک نمی‏یابی. گفتم چگونه. گفت: ساقه درخت از طلا و نقره و در بالای آن میوه وجود دارد. ای جریر می‏دانی تاریکی آتش چیست؟ گفتم: نه. گفت ظلم کردن به مردم عبدالله بن بریده می‏گوید: سلمان با دست خودش کار می‏کرد و پولی که بدست می‏آورد با آن گوشت یا ماهی می‏خرید و مبتلایان به جذام را دعوت می‏کرد و با هم آن را می‏خوردند
عبیده سلمانی می‏گوید: سلمان امیر سپاهی بود که بر مدائن گذشت در حالی که پشت سر مردی از کنده روی قاطری نشسته بود. دوستانش به او گفتند ای امیر، پرچم را به دست ما بدهید، او امتناع کرد و خودش پرچم را گرفت تا جنگ تمام شد و هم چنان که پشت سر آن مرد نشسته بود، برگشت. حسن می‏گوید دستمزد سلمان پنج هزار بود و او حاکم بر سی هزار نفر بود. یک عبا داشت و با همان عبا خطابه می‏خواند، نصفش را می‏پوشید نصف دیگر را زیرش می‏انداخت و وقتی دستمزدش را دریافت می‏کرد، آن را می‏بخشید و از دست رنج خودش می‏خورد.
ابوقلابه می‏گوید مردی بر سلمان وارد شد و دید که آرد خمیر می‏کند. گفت چکار می‏کنی؟ گفت خادم را برای کاری فرستادم، و دوست ندارم دو کار را با هم از او بخواهم

کلماتی از قلب و نوری بر راه

ای برادر قبل از چشمانت قلبت را باز کن تا بخوانی این کلمات را که از این قلب پاک و زبان ذاکر بیرون آمده‏اند.
ابوعثمان نهدی می‏گوید: سلمان فارسی گفت: سه چیز مرا آنقدر متعجب کرد تا به خنده افتادم. کسی که به دنیا دل بسته است، در حالی که مرگ او را می‏طلبد، غافلی که (خداوند) از او غافل نیست، و کسی که تا می‏تواند می‏خندد و نمی‏داند خدا از او راضی است یا خشمگین. و سه چیز مرا به حدی نگران کرده است که به گریه افتاده‏ام و آن دوری از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و اصحابش است، سختی روز محشر و ایستادن در مقابل پروردگارم در حالی که نمی‏دانم به بهشت می‏روم یا به جهنم.
حفص بن عمرو سعدی از عمویش روایت می‏کند که سلمان به حذیفه گفت: ای برادر بنی عبس، علم زیاد و عمر کوتاه است پس از علم آنقدر را بیاموز که در دینت به آن نیازمند هستی و غیر آن را رها کن. ابوسعید وهبی می‏گوید: سلمان گفت: مؤمن در دنیا مانند مریض است که دکترش همراه اوست، بیماری و دوایش را می‏شناسد و هرگاه می‏خواهد چیزی بخورد که برایش زیانبار است او را منع می‏کند و می‏گوید نزدیک آن مشو، اگر آن را بخوری هلاک می‏شوی. پیوسته او را از مضرات دور می‏کند تا بیماریش مداوا شود. همچنین است مؤمن که اشتهای چیزهای زیادی دارد که خداوند به دیگران عطا کرده است. انسان مؤمن از آنها منع می‏شود تا اینکه دار فانی را وداع می‏گوید و داخل بهشت می‏شود. ابوعثمان می‏گوید: سلمان گفت وقتی که مسلمانان«جوخی» را فتح کردند و مواد خوراکی در آن مانند کوه (زیاد) بود مرد مسلمانی نزد سلمان آمد و گفت: ابوعبدالله آیا مشاهده می‏کنی که خداوند چه چیز به ما عطا کرده است. سلمان گفت: چرا متعجب شده‏ای در مقابل هر یک از دانه‏های آن باید حساب پس بدهی.
سعید بن وهب گفت: با سلمان به عیادت یکی از دوستانش که اهل «کنده» بود رفتیم. سلمان به دوستش گفت: خداوند بنده مؤمنش را به مصیبتی مبتلا می‏کند. سپس او را بهبودی می‏بخشد تا کفاره تقصیرات گذشته‏اش بشود و پس از آن درمورد اعمال مابقی عمرش مورد سوال قرار می‏گیرد. خداوند بنده فاجرش را بیمار کرده سپس او را بهبودی می‏بخشد او مانند شتری است که صاحبش او را بسته است سپس آن را رها می‏کند در حالی که نمی‏داند چرا او را بسته‏اند و چرا بازش کردند.
قتاده می‏گوید سلمان گفت: هرگاه در پنهانی گناهی کردید در پنهانی کار نیک انجام بدهید هرگاه به طور علنی گناهی کردید به طور آشکار کار خوب انجام بدهید تا کار بد خنثی شود.
میمون بن مهران می‏گوید: مردی نزد سلمان آمد و گفت مرا سفارشی بکن. گفت: حرف نزن. گفت: کسی که در میان مردم زندگی می‏کند نمی‏تواند سخن نگوید. گفت: پس اگر سخن می‏گویی یا حق را بگو و یا ساکت باش. گفت: دوباره مرا نصیحت کن، گفت: عصبانی مشو، گفت مسائلی پیش می‏آید که نمی‏توانم خود را کنترل کنم. گفت: پس اگر عصبانی شدی زبان و دستت را کنترل کن. گفت دوباره مرا نصیحت کن، گفت: با مردم خیلی هم نشینی مکن. گفت کسی که با مردم زندگی کند نمی‏تواند با آنها همنشینی نکند. گفت پس در این صورت صادق باش و امانتها را ادا کن
از آثار زهد و ورع سلمان این بود که می‏ترسید دنیا بر او گسترش یابد و همچنین می‏ترسید حتی مقدار کمی مال و متاع دنیایی در منزلش جمع شود.
مالک بن انس ( رضی الله عنه) می‏گوید: سلمان در هر جا قرار می‏‏گرفت در سایه می‏نشست و برای خود منزل نداشت. مردی به او گفت: آیا منزلی برایت نسازیم تا از گرما محفوظ بمانی و در سرما در آن سکنی گزینی سلمان گفت: چرا. وقتی که مقداری از او دور شد دوباره صدایش زد و گفت چگونه آن خانه را می‏سازید. گفت به گونه‏ای آن را می‏سازیم که اگر بایستی سرت به آن برسد و اگر دراز بکشی پایت به دیوار برسد سلمان گفت خوب است.

هنگام وداع فرا رسیده است

این چنین سلمان (جوینده حقیقت) خورشیدی بود در آسمان جهان که نور و گرما را به اطرافیانش می‏داد. او زاهد، عابد و مجاهدی حکیم بود. اکنون زمان آن فرا رسیده است که این پهلوان زندگی دردنیا را رها کند تا به حیاتی دیگر در جهان آخرت در میان ناز و نعمت ادامه دهد. ثابت از انس نقل می‏کند که سعد و ابن مسعود هنگام مرگ بر سلمان وارد شدند. سلمان گریه کرد، گفتند چرا گریه می‏کنی؟ گفت عهدی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما واگذار کرد آن را مراعات نکردیم. گفت: باید زاد و مال شما از دنیا به اندازه توشه یک سواره باشد.
ای سعد در سه چیز خدا را در نظر داشته باش: وقتی قضاوت می‏کنی، و هنگامی که چیزی را تقسیم می‏کنی، و وقتی تصمیم به انجام کاری می‏گیری. ثابت می‏گوید: به ما خبر رسید که سلمان جز بیست و چند درهم چیز دیگر به جا نگذاشت. بقیره زن سلمان می‏گوید: وقتی که مرگش فرا رسید در بالاى خانه‏اش که چهار در داشت مرا صدا زد و گفت این درها را باز کن من زیارت کننده‏هایی دارم که نمی‏دانم از کدامیک از این درها بر من وارد می‏شوند، سپس مسکی خواست و گفت آن را با آب در ظرفی مخلوط کن و در اطراف بسترم بپاش. بعد متوجه شدم که جان به جان آفرین عطا کرده است درست مانند اینکه به خواب رفته بود.

سن سلمان هنگام مرگ

عباس بن یزید بحرانی می‏گوید: برخی از علما گفته‏اند که سلمان سیصد و پنجاه سال عمر داشت اما در همه آنان در دویست و پنجاه سال مطمئن هستند.
امام ذهبی می‏گوید: مجموع کارهای سلمان نظیر: احوال، جنگها، تصمیمها، تصرفاتش، بافتن حصیرهایش و بسیاری از چیزهای دیگر نشان می‏دهند که عمر زیادی نداشته و چندان پیر نبوده است او در جوانی وطن خود را ترک کرد، شاید هنگامی که به حجاز آمده چهل سال یا کمتر سن داشته است. جوانی را به پایان نبرد که خبر مبعوث شدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به وی رسید. شاید هفتاد و چند سال عمر کرده است نهایتاً فکر نمی‏کنم به صد سال رسیده باشد هر کس در این زمینه دلیل دیگری دارد ما را از آن بهره‏مند سازند. در کتاب تاریخ بزرگم قید کرده‏ام که او دویست و پنجاه سال سن داشته است اما اکنون آن را تصحیح کردم.
این چنین این جوینده حقیقت که متاع چندانی در دنیا نداشت دنیا را ترک کرد تا در آخرت در میان نعمتهای حقیقی در بهشت خداوند زندگی کند که بعضی نعمتهای آن را چشم انسان ندیده و گوشش آنها را نشنیده و به قلب هیچ انسانی خطور نکرده است. او در خلافت عثمان بن عفان به ایزد منان پیوست خداوند از سلمان و سایر اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی و خشنود باد.

---------------------------------------------

[15] - الحلیه ابونعیم 1/201؛ طبرانی 6058، مجمع الزوائد هیثمی 8/41.
[16] - الحلیه ابونعیم، آلبانی آن را تصحیح کرده است صحیح الجامع 6038.
[17] - ابن سعد 4/1/63 به نقل از السیر ذهبی 1/546.
[18] - الحلیه ابونعیم، 1/202.
[19] - ابن سعد 4/64، الحلیه ابونعیم 1/200.
[20] - سیر اعلام النبلاء 1/545-546، الارنؤوط می‏گوید راویانش موثق هستند.
[21] - صفة الصفوه 1/227.
[22] - صفة الصفوه، 1/229-231.
[23] - صفة الصفوه، 1/226.
[24] - ابن ماجه 4104؛ حاکم4/317، حاکم و ذهبی آن را تصحیح کرده‏اند.
[25] - الحلیه1/208، مجمع الزوائد هیثمی 9/344، ابن سعد 4/1/66.
[26] - سیر اعلام النبلاء، امام ذهبی 1/555-556.
     
  
مرد

 
ابوطلحه انصاری؛ صاحب مال پرسود

او ابو طلحه انصاری یکی از دوازده نماینده‌ای است که در عقبه با پیامبر ملاقات کردند.

ابوطلحه قبل از اسلامش درختی را پرستش می‌کرد، پس هنگامی که تصمیم گرفت با ام سلیم رضی الله عنها که قبلا مسلمان شده بود ازدواج کند، ام سلیم به او گفت: آیا نمی‌دانی که خدایی که داری آن را پرستش می‌کنی، درختی است که از زمین روییده شده است؟

او گفت: آری. ام سلیم گفت: آیا شرم نمی‌کنی از اینکه درختی را می‌پرستی؟ اگر مسلمان شوی، با تو ازدواج خواهم کرد و هیچ مهریه‌ای از تو طلب نمی‌کنم.

ابو طلحه گفت: فرصت بده تا فکر کنم. پس رفت و بعد از مدتی برگشت و فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

با اقرار ابو طلحه به کلمه‌ی شهادتین، ام سلیم به فرزندش انس سفارش کرد تا او را به ازدواج ابو طلحه در بیاورد.

ابو طلحه در همه‌ی جنگها در کنار رسول الله صلی الله علیه وسلم حاضر بود. در غزوه‌ی احد، زمانی که صحنه بر مسلمانان تنگ شد، او از رسول الله صلی الله علیه وسلم دفاع می‌کرد. زمانی که تیری را پرتاب می‌کرد سرش را بالا می‌گرفت تا ببیند تیر به کجا اصابت کرده است.

او با دستش سینه‌ی مبارک پیامبر صلی الله علیه وسلم را لمس می‌کرد و به خاطر ترس بر جان پیامبر، ایشان را از صحنه‌ی نبرد دور می‌ساخت و می‌گفت: یا رسول الله، اینگونه، تیر به شما اصابت نخواهد کرد. رسول الله نیز به او می فرمود: جانم فدای جان تو و چهره‌ام سپر چهره‌ی تو باد.

در جنگ حنین، ابو طلحه به تنهایی بیست نفر را از پای در آورد و سلاح آنها را به غنیمت گرفت.

ابو طلحه یکی از اصحابی بود که مال زیادی داشت و دوستدارترین اموال برای او، نخلستانی به نام "بیرحاء" بود که روبروی مسجد پیامبر قرار داشت و پیامبر به آنجا وارد می‌شد و از آب خنک آن می‌نوشید.

هنگامی که آیه ی {لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون} نازل شد، پیش پیامبر رفت و گفت: محبوبترین اموال نزد من، نخلستان بیرحاء میباشد که هم اکنون آن را در راه الله وقف کردم، و از خداوند خیر آن و پاداش اخروی درخواست می‌کنم، پس ای رسول الله، در هر جایی که صلاح دیدی آن را مصرف کن. رسول الله صلی الله علیه وسلم در جواب او فرمود:

(بخٍ، ذلک مال رابح، ذلک مال رابح،) چه خوب. این مالی پرسود ( برای تو) است. این مال پرسود است.

ابوطلحه بسیار روزه می‌گرفت و با وجود سن بالایش، بسیار به جنگ و جهاد در راه خدا رغبت و تمایل داشت و این به خاطر امر و فرموده‌ی خداوند متعال بود که می‌فرماید:

{انفروا خفافًا وثقالا} (ای مؤمنان!‌هرگاه منادی جهاد، شما را به جهاد ندا درداد فوراً) سبک‌بار یا سنگین‌بار به سوی جهاد حرکت کنید.

او به پسرانش فرمود: پروردگارمان را نمی‌بینم مگر اینکه در هر حالت، چه در حالت جوانی و چه در حالت پیری، در راه او خارج شویم. ای فرزندانم: مرا در راه خدا مجهز و مسلح کنید تا همراه شما به جهاد بیایم.

پس پسرانش به او ‌گفتند: خدا تو را مورد رحم و مغفرتش قرار دهد ای پدر. به همراه رسول الله در جنگها شرکت کردی تا اینکه ایشان وفات کردند و در صف رزمندگان و مجاهدان ابوبکر رضی الله عنه نیز حاضر بودی تا اینکه ایشان نیز وفات کردند و سپس به همراه امیر المومنین عمر نیز جهاد را ادامه دادی تا اینکه ایشان به شهادت رسیدند. هم اکنون اجازه بده تا ما به جای تو به جنگ و جهاد برویم.

اما ابو طلحه بر رای و تصمیمش پافشاری کرد و لباس جنگ را پوشید و همراه آنها برای جهاد خارج شد تا اینکه در یک جنگ دریایی و در کشتی وفات کرد.

از آنجایی که جزیره ای در آن نزدیکی وجود نداشت، تدفین جسد مبارک ایشان بعد از هفت روز صورت گرفت اما در این مدت بوی بدن ایشان هیچ تغییری نکرد.

خداوند از ابوطلحه، صحابی باوفای رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم خشنود باد.
     
  
مرد

 
ابوایوب انصاری؛ کسی که زیر دیوار قسطنطنیه دفن شد

این صحابی جلال القدر خالد بن زید بن کلیب نام دارد و از قبیله‌ی بنی نجار است. کنیه‌اش ابوایوب و منسوب به انصار است.
کمتر کسی یافت می شود که ابوایوب را نشناسد، خداوند آوازه اش را در سراسر دنیا پخش کرد. و در میان مردم مقامی بالا به او عنایت کرد.
او بود که خداوند برای پذیرایی رسول گرامی اش منزل او را از میان همه‌ی منازل برگزید و تنها همین افتخار برای او کافی است داستان اسکان پیامبر در منزل ابو ایوب شنیدنی و خواندنش شیرین می باشد:
هنگامیکه پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه تشریف برد مردم آن شهر با نیکوترین صورتی که از یک مهمان استقبال می شود با دل و جان از او استقبال کردند و چشمانشان نظاره گر جمال پیامبر شد، آنهم برخاسته از چنان شوقی که دوست نسبت به دوست صمیمی‌اش دارد. آنها قلبهایشان را باز کردند تا پیامبر در اعماق قلوبشان جای گیرد و در های منازلشان را به سوی او گشودند تا در بهترین جایگاه منزل بگیرد.
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ابتدا چند روز در قبا که یکی از محله های مدینه بود توقف کرد و اولین مسجد خود را که بر اساس تقوی ساخته می شد پایه گذاری کرد. سپس از قبا خارج شد و سوار بر شتری به سوی مدینه می رفت در مسیر راه سرداران مدینه ایستاده بودند و هر کس آرزو داشت افتخار میزبانی رسول را حاصل کند.
سرداری بعد از سرداری دیگر می آمد و پیشنهاد می کرد که پیامبر به خانه‌ی او برود اما پیامبر به آنها می گفت: «شتر مرا به حال خود بگذارید، او مأمور است و می داند به کجا برود» شتر می رفت و چشمها او را دنبال می کردند و قلبها از محبت موج می زدند، هر منزلی را که پشت سر می گذاشت اهل آن خانه غمگین و نا امید و در عوض اهل منزل بعدی امیدوار و خوشحال می شدند.
شتر پیش می رفت و مردم پشت سر او حرکت می کردند و در انتظار شناختن آن فرد خوشبختی بودند که شتر در جلو منزل او توقف کند، سرانجام شتر در میدانی خالی جلوی خانه‌ی ابوایوب انصاری(رضی الله عنه) رسید و در آنجا زانو زد اما پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) از شتر پایین نیامد... دیری نگذشت که شتر بلند شد و حرکت کرد مهار شتر از دست پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) آزاد بود، لحظه‌ای بعد دوباره شتر به عقب برگشت و در جای اول خود زانو زد.
اینجا بود که قلب ابو ایوب انصاری(رضی الله عنه) غرق شادی شد، به سوی پیامبر شتافت و به ایشان خیر مقدم گفت و وسایل سفرش را با دست خود پایین آورد و به خانه برد او آنقدر خوشحال بود که گویا تمام خزانه های دنیا را حمل می کند.
خانه‌ی ابوایوب(رضی الله عنه) دو طبقه بود طبقه‌ی بالا را خالی کرد تا پیامبر در آنجا جا بگیرد اما پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) طبقه‌ی پایین را ترجیح داد، ابوایوب هم فرمان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را بجا آورد و برای ایشان جایی را که خودش دوست داشت در نظر گرفت.
هنگام شب پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به رختخواب رفت و ابوایوب و زنش به طبقه‌ی بالا رفتند پس از چند لحظه ابوایوب(رضی الله عنه) از جایش پرید رو به زن کرد و گفت: وای بر ما چکار کردیم؟ آیا مناسب است پیامبر در طبقه‌ی پایین باشد و ما از او بالاتر باشیم؟
آیا روی سقف خانه‌ای که ایشان هستند راه برویم؟ آیا میان پیامبر و وحی قرار بگیریم؟ ما که خود را هلاک کردیم!
زن و مرد هر دو حیران شدند و نمی‌دانستند چه کار کنند قلبشان آرام نمی گرفت. بدین جهت به کناره های طبقه‌ی بالا جاییکه پیامبر زیر آن قسمت قرار نداشت می‌آمدند و می چسبیدند، تا صبح به همین حال بسر بردند و وسط اتاق نیامدند.
هنگام صبح ابوایوب نزد پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) رفت و عرض کرد: «یا رسول الله من و ام ایوب دیشب تا صبح لحظه‌ای هم خواب نرفته ایم.»
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند چرا؟
ابوایوب جواب داد: برای اینکه من خیال کردم اگر من بالا باشم میان شما و وحی قرار می گیرم.
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: زیاد خودت را زحمت نینداز زیرا ما اگر پایین باشیم بهتر است چون مردم، زیاد پیش ما رفت و آمد می کنند و...
ابوایوب می گوید: من دستور پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را پذیرفتم و بناچار قبول کردم که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) پایین باشند تا اینکه شبی از شبهای سرد کوزه‌ای در بالا شکست و آبش ریخت من و ام ایوب بلند شدیم و چیزی جز یک چادر ضخیم که لحاف ما بود در دسترس نداشتیم با همین چادر سعی کردیم آبها را خشک کنیم تا بر رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) نریزد.
هنگام صبح آمدم و پیش رسول الله عرض کردم: پدر و مادرم فدایت شوند من دوست ندارم که طبقه‌ی بالا باشم و شما طبقه‌ی پایین باشید و بعد شکستن کوزه را برایش تعریف کردم. اینجا بود که پیامبر قبول کرد و بالا رفت و من و ام‌ایوب به طبقه‌ی پایین آمدیم.
نبی اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در حدود هفت ماه در منزل ابوایوب ماند تا اینکه بنای مسجد نبوی در همان جایی که شتر زانو زده بود به اتمام رسید، پس از آن پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به اتاق هایی که در اطراف مسجد برای او و ازواج مطهرش ساخته شده بود منتقل شد و همسایه‌ی ابوایوب قرار گرفت. اما چه همسایه‌ی خوبی!
ابوایوب به رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) محبت ورزید محبتی که قلب و عقل او را در تسخیر خود در آورده بود و رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) نیز ابوایوب را دوست داشت. محبتی که تعارف و تکلف را از بین برده بود و خانه‌ی ابوایوب را مانند یکی از خانه های خود تصور می‌کرد.
حضرت ابن عباس(رضی الله عنه) روایت می کند که روزی هنگام ظهر ابوبکر(رضی الله عنه) به طرف مسجد می رفت، در راه با حضرت عمر(رضی الله عنه) برخورد کرد، حضرت عمر(رضی الله عنه) از او پرسید:
چه شده در این موقع ظهر خارج شده ای؟
ابوبکر: از شدت گرسنگی.
عمر: بخدا قسم من هم به همین خاطر بیرون آمده ام.
در این اثناء پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) نیز آمد و آن دو را دید.
پیامبر: چرا این موقع بیرون شده اید؟
- از شدت گرسنگی
- من هم به همین علت بیرون آمده ام، همراه من بیایید.
همگی با هم براه افتادند و به خانه‌ی ابوایوب آمدند، ابوایوب هر روز مقداری غذا برای رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) نگه می‌داشت و اگر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) تأخیر می کرد یا موقع غذا به آنجا تشریف نمی برد در آن صورت آنها را به بچه های خود می داد.
وقتی به در خانه‌ی او رسیدند ام ایوب چنین گفت:
خوش آمد می گویم به نبی خدا و همراهان او. پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ابوایوب کجاست؟ ابوایوب که در همان نزدیکی در نخلستان کار می کرد صدای پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را شنید و با عجله به خانه آمد:
خوش آمدید! خوش آمدید! ای پیامبر، قبلاً این موقع نمی آمدی! پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: بله راست می گویی.
ابوایوب به طرف نخلستان رفت یک خوشه خرما قطع کرد و آورد در آن خوشه هم خرمای رسیده و هم خرمای نیمرس وجود داشت.
پیامبر: خوشه را قطع نمی کردی، فقط مقداری خرما را از آن می‌چیدی کافی بود.
ابوایوب: دوست داشتم شما هم از خرمای رسیده و هم از خرمای نیمرس بخورید اکنون گوسفندی را برای شما ذبح می کنم.
پیامبر: مواظب باش گوسفند شیرده نباشد.
ابوایوب گوسفندی را گرفت و ذبح کرد و بعد به زنش گفت: آرد خمیر کن و نان بپز، تو بهتر می توانی نان بپزی، سپس خودش نصف گوشت را پخت و نصف دیگرش را کباب کرد.
غذای آماده شده را جلوی رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و یارانش گذاشت. پیامبر پاره ای گوشت داخل نانی گذاشت و به ابوایوب گفت: هرچه زودتر این را به فاطمه برسان زیرا چند روز است که چیزی برای خوردن نداشته است.

وقتی همه غذا خوردند و سیر شدند پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «نان، گوشت، خرما، خرمای تازه، خرمای نیمرس!!!» و در حالی که اشکهایش سرازیر بود ادامه داد: قسم به ذاتی که جان من در قبضه‌ی اوست اینها همان نعمتهایی هستند که روز قیامت از اینها سوال خواهد شد. بنابراین وقتی این نعمتها به دست شما برسد و برای خوردن آنها دست دراز کنید «بسم الله» بگویید، وقتی سیر شدید، «الحمد لله الذی هو أشبعنا و أنعم علینا فأفضل» (سپاس برای آن ذاتی است که ما را سیر گردانید و بر ما فضل و انعام نمود) بگویید.
سپس پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) برخاست و به ابوایوب(رضی الله عنه) گفت: فردا پیش ما بیا.
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) همیشه دوست داشت به کسیکه برای او نیکی کرده است عوض دهد، ابوایوب(رضی الله عنه) متوجه نشد حضرت عمر(رضی الله عنه) به ابوایوب گفت: پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده که پیشش بروی.
ابوایوب جواب داد: چشم اطاعت می شود.
فردای آن روز که ابوایوب(رضی الله عنه) به خدمت رسول اکرم رسید، آنحضرت کنیزی به او بخشید و گفت با ایشان به خوبی رفتار کن چون تا زمانی که نزد ما بوده جزنیکوئی و خوبی ندیده است.
ابوایوب به همراه کنیزک به خانه آمد وقتی ام ایوب او را دید گفت:
این مال چه کسی است؟
ابوایوب(رضی الله عنه): رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) این را به ما داده است.
ام ایوب: به به! چه عطا کننده‌ی بزرگی و چه عطای خوبی.
ابوایوب: رسول خدا توصیه فرمودند با او به خوبی رفتار کنیم.

ام ایوب-رضی الله عنهما-خوب، بگو چطور با او رفتار کنیم تا وصیت رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) عمل شود.

ابوایوب:بخدا سوگند بهترین عمل بر توصیه ایشان این است که او را آزاد کنیم.
ام ایوب: واقعاً سخن خوبی گفتی، تو آدم موفق و خوشبختی هستی. سرانجام او را آزاد کردند.
این گوشه ای از زندگی ابوایوب(رضی الله عنه) در خارج از جهاد بود اما اگر تصویری از زندگی او را که در جهاد سپری کرده ببینید واقعاً تعجب خواهید کرد.
ابوایوب تمام زندگی اش را در جهاد گذراند حتی مشهور است که از زمان رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) تا زمان معاویه(رضی الله عنه) هیچ غزوه‌ای نبوده که ابوایوب در آن شرکت نداشته باشد مگر وقتی که دو غزوه با هم شروع می شده‌اند.
آخرین غزوه‌ی او زمانی بود که معاویه(رضی الله عنه) لشکری به فرماندهی پسرش برای فتح قسطنطنیه فرستاد در آن زمان او پیرمردی مسن شده بود و در حدود هشتاد سال عمر داشت اما این عمر مانع او از پیوستنش به لشکر اسلام تحت فرماندهی یک جوان و پیمودن امواج دریا برای جهاد در راه خدا نشد.
البته مدت زیادی در راه مقابله با دشمن نگذشته بود که ابوایوب مریض شد و بیماری او را از رویارویی با دشمن باز داشت فرمانده لشکر به عیادتش آمد و از او سوال کرد که آیا حاجتی دارد؟
ابوایوب گفت: از طرف من به لشکر اسلام سلام برسانید و به آنها بگوئید که ابوایوب به شما وصیت کرده است که تا قلب خاک دشمن پیش بروید و جنازه‌ی مرا حمل کرده و جای قدمهای خود کنار دیوار قسطنطنیه دفن کنید. بعد از آن آخرین نفس های پاکش به پایان رسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.

سپاهیان اسلام خواسته‌ی یار رسول اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) را بر آوردند و پشت سر هم دست به حمله زدند تا به دیوارهای شهر قسطنطنیه رسیدند و جسد ابوایوب را که با خود حمل می کردند در آنجا به خاک سپردند.
رحمت خداوند بر ابوایوب انصاری(رضی الله عنه) باد. زیرا او در حالی که سنش نزدیک به هشتاد سال بود راهی جز اینکه بر پشت اسبهای جنگی در راه خدا جان بحق تسلیم کند، انتخاب نکرد.
برای اطلاع بیشتر رجوع شود به:

۱- الاصابة چاپ طبعه السعادة:۲/۸۹-۲۹۰
۲ -الاستیعاب (حیدرآباد): ۱/۱۵۲
۳- أسعد الغابة: ۵/۱۴۳-۱۴۴
۴- تهذیب التهذیب:۳/۹۰-۹۱
۵- تقریب التهذیب: ۱/۲۱۳
۶- ابن خیاط:۸۹-۱۴۰
۷- من ابطالنا الذین صنعو التاریخ - ابو فتوح تونسی
     
  
مرد

 
"ام حبیبه" رملة دختر ابوسفیان (رضی الله عنهما)

أم حبیبه (رمله) (رضی الله عنه) دختر ابوسفیان یکی از اشراف قریش بود. در ابتدای ظهور اسلام، ابوسفیان رئیس و سردار قریش محسوب می شد و شدیدترین عنادها و دشمنی ها را بر اسلام و مسلمین روا می داشت.
معاویة بن ابوسفیان (رضی الله عنهما) بنیانگذار دولت اموی در شام، برادر تنی این بزرگ بانو بود. قبل از ظهور دین مبین اسلام رمله با پسر عمه ی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) (عبیدالله بن جحش) ازدواج کرد. عبیدالله با مسیحیت انس گرفته بود و همان را به عنوان دین برای خویش برگزیده بود.

«زنی که در موقعیتی کاملاً بحرانی بر ایمان خویش راسخ و پایدار بود»

بعد از بعثت رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آل جحش به کلی به دین اسلام مشرف شدند. از آن جمله همسر عبیدالله، رمله دختر ابوسفیان نیز علیرغم مخالفت ها و عنادی های پدرش با خدا و رسول، دین اسلام را پذیرفت. ناگفته نماند «ام جمیل» دختر حرب، دشمن سرسخت اسلام که در قرآن از او به حمالة الحطب تعبیر شده نیز عمه ی او بود (ولی رمله با وجود داشتن چنین خانواده ای اسلام را پذیرفت و تسلیم اوامر الهی شد).

او با علاقه ی قلبی اسلام را پذیرفت. بعضی فکر می کنند چون عبید الله ایمان آورد رمله هم به تبعیت از او اسلام را پذیرفت ولی چنین نبود، بلکه او با میل شخصی و علاقه ی قلبی اسلام آورد. گواه این مطلب اینکه او درست زمانی مشرف به اسلام شد که دین اسلام شدیداً از طرف بنی امیه و بخصوص ابوسفیان [پدر او] تحت فشار و خصومت بود.
چون آزار و اذیت ها در مکه فزونی یافت رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به مسلمانان اجازه داد به حبشه هجرت کنند تا حداقل مدتی از این ستم ها در امان بمانند. ام حبیبه (رضی الله عنها) نیز به همراه همسرش عبید الله عازم حبشه شد. دخترش حبیبه در حبشه به دنیا آمد و از همان زمان بود که به ام حبیبه موسوم شد.
در دیاری دور افتاده و در شهری غریب، مسلمانان مناسک دینی، عقیدتی خود را انجام می دادند و منتظر بودند ببینند در مکه چه اتفاقی خواهد افتاد.
اخبار و اطلاعاتی که از مکه به گوش آنان می رسید بسیار تکان دهنده بود. خبر از کفر و بت پرستی، ممانعت از فرامین الهی، ظلم و ستم بر اهل و عیال مسلمانان در مکه واقعاً مسلمانان را آزار می داد. کفار مکه به این نیز اکتفا نکردند و قاصدانی را نزد نجاشی «پادشاه حبشه» فرستادند تا از این طریق بر مهاجرین نیز ظلم و ستم روا دارند و نگذارند به راحتی در حبشه زندگی کنند.
در چنین موقعیتی روزی ام حبیبه (رضی الله عنها) خواب دید که همسرش منحرف شده است! او نگران و مضطرب از خواب بیدار شد و از شر شیطان به خداوند پناه جست. او در دل نسبت به همسرش نگران شده بود، ولی سعی کرد خوابش را کابوس تلقی کند و آن را نادیده بگیرد. او در همین گیر و دار بود که ناگهان همسرش از راه رسید و اعلام کرد که به دین مسیحیت گراییده و نصرانی شده است!! عبیدالله خیال می کرد ام حبیبه (رضی الله عنها) به تبعیت از او اسلام را پذیرفته و خود انگیزه ای برای قبول اسلام نداشته است. به همین خاطر این بار نیز که به دین مسیحیت متمسک شده بود از او خواست دین اسلام را رها کند و مسیحی گردد. اما ام حبیبه (رضی الله عنها) با ایمانی راسخ خواسته ی او را رد کرد و با این کار خود ثابت کرد که ایمان او قلبی بوده است و اینطور نبوده که فقط برای رضایت همسرش ایمان آورده باشد.

ام حبیبه (رضی الله عنها) سعی کرد شوهرش را نصیحت کند و خواب خود را نیز برای او تعریف کرد تا شاید متأثر گردد. ولی او همچنان بر انحراف رفت و راه گمراهی را پیش گرفت.
این بزرگ بانوی مسلمان در آن دیار غریب، دو راز اهل و عیال و با دختری شیرخواره، تنهای تنها، با مصائب و مشکلات دست و پنجه نرم می نمود و در بارگاه الهی با تضرع و زاری از او مدد می خواست. در چنین موقعیت دشواری تنها دلگرمی و قوت قلب او ایمان او به خداوند بود.
ناگهان حادثه ای عظیم در زندگی ام حبیبه (رضی الله عنها) رقم خورد. آری! رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) از او خواستگاری نمود. نجاشی که از این خواستگاری با خبر شد، ام حبیبه (رضی الله عنها) را گرامی داشت و از مال خویش مهریه او را پرداخت کرد و بدین طریق به خواستگاری رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) لبیک گفت.
ام حبیبه (رضی الله عنها) چندی بعد عازم مدینه شد و با این سفر خود دو هجرت را در کارنامه ی خویش ثبت نمود. از آن به بعد برای همیشه به مقام (ام المؤمنین) مادر مؤمنان مفتخر گردید (و زندگی شرافتمندانه ای را با سرور کاینات آغاز نمود).

در فرامین اسلامی حتی با پدرش مسامحه نمی کند

پیمان صلح حدیبیه بین مسلمانان و قریش در حالی منعقد گردید که ابوسفیان در مکه حضور نداشت. سهیل بن عمرو عامری یکی از سران پیشین قریش به نمایندگی از او پیمان را امضا کرد.
بنی خزاعه از همپیمانان مسلمانان بودند و طبق مفاد صلحنامه، قریش حق تعرض به این قبیله را نداشتند. گروهی از سفیهان بی درایت مکه پیمان شکنی کردند و به بنی خزاعه حمله ور شدند. وقتی مسلمانان از این قضیه باخبر شدند آماده شدند تا به یاری هم پیمان خود (بنی خزاعه) بشتابند.
قریشیان به اشتباه خود پی بردند و دریافتند که اگر مسلمانان بر آنها هجوم آرند از عهده ی آنها بر نخواهند آمد. به همین خاطر خیلی زود ابوسفیان بن حرب را نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرستادند تا با ایشان مذاکره کنند و پیمان صلح را به بیش از ده سال تمدید نماید.
ابوسفیان در حالی که هزاران فکر در ذهنش می پروراند و مدام به جنگ و صلح فکر می کرد عازم مدینه شد. او در راه مدام به این فکر می کرد که چه چیزی باعث شد مسلمانان اینقدر عزت یابند و در عوض قریش اینگونه به ورطه ذلت افتد! در همین فکر بود که ناگهان به ذهنش رسید که وقتی به مدینه رسید در خانه ی چه کسی بیتوته کند؟

او با خود گفت: هیچ کس از دخترم رمله به من نزدیک تر نیست... هرچند او همسر محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) است ولی با زحماتی که به عنوان پدر برایش متحمل شده ام و حق پدری که بر گردن او دارم مرا یاری خواهد کرد.
بالاخره ابوسفیان به مدینه رسید. قبل از هر چیز باید نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می رفت و این کار را کرد و در همان بدو ورود خود به مدینه راهی مسجد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شد. در آنجا رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را دید که با جمعی از اصحاب نشسته اند. ابوسفیان پیش رفت و مسائل خویش را با پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در میان گذاشت. او سعی کرد رسول خدا را راضی کند که مدت صلح را به بیش از ده سال تمدید نماید ولی آن حضرت(صلی الله علیه وآله وسلم) امتناع ورزید و قبول نکرد.
ابوسفیان متوجه شد به راحتی نمی تواند کاری از پیش ببرد! به همین خاطر تصمیم گرفت به خانه ی دخترش رمله برود و در آنجا هم خستگی سفر را از تن بیرون کند و هم از دخترش که همسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بود کمک بگیرد تا رسول خدا را به تمدید صلح راضی نماید.
به هر حال ابوسفیان راهی خانه ی دخترش شد. رمله (رضی الله عنها) وقتی او را دید از او استقبال کرد و به عنوان پدر او را گرامی داشت، ولی همین که خواست بر فرش بنشیند، او خیلی سریع فرش را جمع کرد و نگذاشت پدرش بر آن بنشیند. ابوسفیان با تعجب پرسید؛ دخترم! آیا من را بر فرش حیف دانستی یا فرش را بر من؟! آن دختر مؤمن که قلبش سرشار از ایمان و تقوا بود فرمود: آن فرش، فرشی است که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بر آن می نشیند. پدرم! شما شخصی مشرک هستی و مشرک نجس است (و شایسته نیست بر آن فرش بنشیند)!
ابوسفیان حیرت زده شده بود. واقعاً ابوسفیان چه می شنید! او با خود می گفت آیا این همان دختر عاقل و مهربان خودم هست که چنین گستاخانه با پدر سخن می گوید؟! او اصلاً باورش هم نمی شد که با چنین عکس العملی از دخترش مواجه گردد! ابوسفیان گمان کرد دخترش عقلش را از دست داده است! او خطاب به دخترش گفت: دخترکم! آیا بعد از اینکه از نزد من آمده ای به تو آسیبی رسیده است!! (و با این قول در واقع ابوسفیان می خواست از دخترش بپرسد که آیا دیوانه شده است! او اصلاً فکر نمی کرد با چنین عکس العملی آن هم از جانب جگر گوشه اش مواجه گردد).

اما رملة (ام حبیبه) (رضی الله عنها) در عین حال که تلاش می کرد با پدرش مهربان باشد و به او احسان کند، آنچه مربوط به ایمان و اسلام او می شد را حاضر نبود حتی در قبال پدرش فروگذار کند.
او پدرش را به اسلام فرا خواند و سعی کرد او را تسلیم اوامر الهی گرداند ولی او تمرد جست و غرور او اجازه نداد به اسلام بپیوندد. سپس ابوسفیان دست خالی و بدون اینکه سفرش کوچکترین نتیجه ای در پی داشته باشد راهی مکه گردید.
مسلمانان قاطعانه برای جنگ آمادگی پیدا می کردند تا به مکه حمله ور شوند. در این میان ام حبیبه (رضی الله عنها) از یک جهت خوشحال بود که در زیر پرچم اسلام پیروزمندانه به مکه می رود و از طرف دیگر نگران بود که مبادا پدر و خویشاوندان او کافر از دنیا بروند. به هر حال سپاه اسلام عازم مکه شد.
در بین راه ابوسفیان دوست قدیمی خود عباس بن عبدالمطلب (عموی پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)) را ملاقات نمود. عباس او را نصیحت کرد تا اسلام را بپذیرد. ابوسفیان نیز توصیه ی او را عملی کرد و به جرگه ی مسلمانان پیوست. با این کار او از دست سپاهیان اسلام جان سالم بدر برد و امنیت یافت.
رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از اسلام آوردن ابوسفیان یک سری امتیازات را بدو اختصاص داد. از آن جمله اعلام فرمود: هر کس به خانه ی ابوسفیان وارد شود در امان خواهد بود...
رمله (رضی الله عنها) از اسلام آوردن پدرش خوشحال شد و به علاوه وقتی شنید رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) می فرماید: هرکس به خانه ی ابوسفیان وارد شود در امان است... به مراتب بر خوشحالی او افزوده شد. ام حبیبه (رضی الله عنها) به کمال خوشبختی نایل آمد، زیرا رسول خدا زمام امور مکه را به دست گرفت و از طرفی خویشاوندان او نیز گروه گروه به اسلام گرویدند.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
مذهب
مذهب

زندگی نامه یاران پیامبر و قهرمانان اسلام

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA