یه باردیگش دختره رو اورده بودم توخونه كارمون تموم شده لباس پوشیدیم امدم از دربیام بیرون دیدم بابام ماشینوتوكوچه پارك كرده میخواد بیاد تو دختره هم پشتم بود گفتم الانه كه سه بشه الكی هیچی به مخم نمیومد بابام امد جلوگفتم یكی از دوستام میخواد بیاد خونه روبلد نیست میری سرخیابون بیاریش

بابام یه نگاه به من كردگفت باشه رفت منم دختره رودك كردم رفت بعد یه ربع زنگ زد گفت بیام گفتم نیومد دیگه حرفی نزد امد بعدافهمیدم كه یكی ازهمسایه ها فضولی كرده بود به بابام گفته بوددختراوردم اونم به روخودش نیورد بود
sam3350: صبح ساعت 4 قرار داشتم..... دو طبقه آپارتمان جی افمو مثه گربه رفتم بالا ...رفتم تو تراس در زدم..مامانش بیدار شد داد زد دزد دزد...زنگ به مامانش زدم گفتم منم اونم درو باز کرد و بهم گفت گمشو زود گورتو گم کن
booo12368: من به یک بد بختی بود واسه اولین بار یک دختره راضی کردم که ازش لب بگیرم اونک کسی نبود جز دختر داییم.
تازه داشتم لب گرفتن تمرین میکردم که یک هو داداشم امد ما خودمون جمع کردیم ولی فک کنم فهمید به روی خودش نیاورد
arasharcher6: دوس دخترم داشت تو یه کوچه خلوت برام ساک میزد بعد تا ابم اومد دیدم یه زنو شوهر از جلومون رد شدنو مارو دیدن! فک کن.... حتمابا خودشون فکر میکردن دارن تو خیابونای سنفرانسیسکو قدم میزنن!
mojtaba_70: منم یه با دوستم كه همسایمون میشد (پسر)تو اتاقم واسم ساك میزد ازش فیلم گرفتم از شانس بدم پاكش نكردم كارمون تموم شد داشتیم از كوچمون میرفتیم دوتا از دوستام گوشی گرفتن ازم كه آهنگ و فیلم بلوتوث كنن فیلمه ساك زدن دیدن !!!!واای خدا كلید كردن به این كه به دوستت بگو به ما كون بده خلاصه قسم دادم فیلمو پاك كنن منم مجبور شدم یكیشون ببرم خونه دوستم تو اتاق بكنن بدبخت دوستم مجبور شد با اصرار من رازی شه
kingoffly: داشتم تو ماشین با دوست دختر حال میكردم بعد جامونو عوض كردیم رفتیم جلوتر بین ماشین پارك كردیم كه كسی متوجه نشه بعد من بهش گفتم تو اینورو نگاه كن من اونور بالاخره افتادیم تو سینهاش و لب گرفتن كارمون كه تموم شد و استارت ماشینو زدیم تا حركت كردیم دیدیم ماشین جلویمون هم استارتو زد نكنه اینا داشتن ما رو میدیدن بالاخره اون روز از خنده روده بر شدیم
INNA2000: ما دانشجوی یكی از استان های شمالی كشور بودیم.با زیدم یه جا درس می خوندیم و از قضا هر دو بچه تهران بودیم.اون یه خونه اجاره كرده بود تنها و منم با 3-4 تا دسته تبر یه خونه گرفته بودم.خیلی دوست داشتم برم پیش زیدیه و پیشش بمونم.این كارو بارها و بارها انجام دادم.خیلی استرس داشتم.همیشه اون جلوتر می رفت و موقعیت سنجی می کرد.بعد من می رفتم.حالا چجوری؟
یه دوست دارم که میگه: خونه ی طبقه اول مکانه! بخدا راست میگه! خونه ی دوستم دو در بود.من یکی دوبارریسک کردم از در جلو رفتم.خیلی خایه داشتم.چون خونشون تو شهرک بود و نگهبان هم داشت.اما قیافه ی من بچه + بود و کسی شک نمی کرد.اما بعد همش از در پشتی می رفتم تو. اون شهری که توش بودیم خیلی ملت فوضولی داشت.واسه همین همه ی جوانب رو باید می سنجیدم.حالا رفتنش کلی مصیبت بود.شب ساعت 10-11 می رفتم خلوت کسی نباشه. زیدیه هم نگهبانی میداد و در رو باز می کرد واسم.بیرون اومدنش هم همیشه یا 9 شب بود یا 5 صبح که کسی نیست.اما سوتی من: یه بار که 3-4 روز خونه زیدیه بودم و کلی حال کردم، اومدیم بزنیم بیرون بریم سر امتحان که بلهههههههه.زن صاحب خونه که طبقه دوم می شینه اومده بود تو حیاط و داشت به گل ها آب میداد.اقا ما یه ساعتی منتظر شدیم بره.اما فایده نداشت.امتحان هم شوخی بردار نبود.خیل دیر شده بود.تو یه لحظه تصمیم کبری رو گرفتم و وقتی زنه رفته بود گوشه ی حیاط و به در پشتی دید نداشت، جست زدم از خونه بیرون و در پشتی رو باز کردم و الفرااااااااااااررر. دوستم هم پشت بند من از در جلو زد بیرون که حواس زنه رو پرت کنه.وای خیلی وحشتناک بود.هنوز وقتی به اون روز فکر می کنم قلبم میاد تو دهنم.اما در کل استرس پیچوندن صاحبخونه و کار خلاف اون هم بارها و بارها خیلیییییییی حال داد.هههه بیچاره زنه.
INNA2000: یه بار هم که ساعت 5 صبح از در پشتی زدم بیرون، یه مرتیکه اونور کوچه منو دید که دزدکی دارم میرم بیرون.دو روز بعد که داشتم وسط روز می رفتم خونه زیدیه(ریسک کردم)، یارو منو دید و با تعجب نگام کرد و افتاد دنبالم.منم زرنگ دو زاریم افتاد که می خواد یارو مچ منو بگیره.شروع کردم با تلفن حرف زدن و از جلو خونه زیدیه رد شدم پیچیدم کوچه تو کوچه تا یارو منو گم کرد! بعدش رفتم شب اومدم.اما حالا دیگه نمیشد ذرتی رفت و ذرتی اومد.هم باید هوای صاحب خونه رو داشتم هم هوای این مرتیکه رو که مارو دید نزنه! در کل تا مرز گیر افتادن می رفتم اما نمی دونم چه تخمی داشتم دست بر نمی داشتم و هی می رفتم اونجا! خدا رحم کرد کسی نفهمید وگرنه گردن کوچولو رو می رفت بالای دااااااااااااااارررررررررر.
INNA2000: یه بار هم تو اتوبوس خلوت چون سرد بود پتو انداخته بودیم رو پاهامون.كسی هم نمی دید دیگه خیلی باحال بودم. مشغول كار خیر بودیم و آبه اومده بود بیرون كه بلهههههههه.كمك راننده یهو اومد سراغ ما! آقا مارو میگی هی زیدیه رو نیشگون می گیرم اما نمی فهمید! تا بالاخره تو فاصله ای كه كمك راننده داشت از جلو میومد عقب، ابه بجای اینكه بریزه رو دستمال و اینا، در اثر تكون خوردن های من ریخت روی شلوارو پیرهن و ... همه رو بگا داد! حالا خدا خدا می كردم یارو چیزی نگه .یا نگه اقا پاشو بشین اونور. زیدیه هم كه فهمیده بود خودشو زد به خواب! یارو اومد گفت: چایی می خواین؟ منم كه حسابی زرد كرده بودم گفتم نه مرسی.گفت: سردتونه؟ گفتم آره.گفت الان بخاری رو روشن می كنم و رفت! آقا مارو میگی انگار یه لحظه مردم و زنده شدم! پتو و تی شرت و شلوار و دست و بالمون همه بگار رفته بود.یه بوی گندی هم میومد كه نگو! خلاصه تا استراحتگاه منتظر شدیم و بعد با كلی مصیبت پیاده شدم و رفتم دستشویی و به خودم رسیدم.اما مجبور شدم تمام مدت سفر كاپشن بپوشم چون پیرهنم خفن تابلو شده بود! همش تقصیر این ... خدا رحم كرد! دیگه هیچوقت تو سفر از این گوها نخوردم!
hamidxperia: یه بار از بی مكانی رفتیم تو ماشین كردیم پلیس اومد به فنا رفتیم كتكم خوردیم بدددددددددجججوووووررررر