انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شوخی و سرگرمی سکسی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

یه مشت کس و شعر


مرد

SexyBoy
 
این داستانو من از دفتر خاطراته یه آدم!!!!گوزو به اسم ...... كش رفتم امیدوارم خوشتون بیاد

شايد داستاني كه برايتان تعريف ميكنم خنده دار باشه. اما براي من بهيچوجه اينطورنيست. داستان زندگي من از يك روز بهاري شروع شد كه پدر و مادرم با كاري كه كردند مرا مجبور به آمدن به اين دنيا كردن!!
در بيمارستان وقتي دكتر مرا به پدرم نشان ميداد ناگهان از من بادي پرصدا در رفت كه همه را به خنده انداخت. اما وقتي اين مساله 5 يا 6 بار پشت سرهم جلوي دكنر انجام شد او ناگهان با چهره اي مضطرب مرااز پدرم گرفت و بعد از چند روز مشخص شد كه من دچار بيماري كميابي به اسم گوزوفروييد هستم كه گوزيدنم دست خودم نيست و ناخواسته هي گوز ميدهم.
دكتر گفته بود كه اين بيماري خطري ندارد ولي غيرقابل معالجه است و از هر يك ميليارد نفر فقط يكي به آن مبتلا ميشود. پدر و مادر بيچاره من كه كاري از دستشان برنميامد!!!
مرابه خانه بردند و تا آنجا كه ممكن بود به من محبت ميكردند از همان كودكي يادم هست كه خانم مربي ما در مهد كودك هيچوقت به پيش من نميامد و از من به شدت بدش ميامد. بقيه بچه ها هم پدر و مادرشان از ترس اينكه اخلاق من روي آنها تاثير بگذارد اجازه نداده بودند با من صحبت كنند هيچوقت مرا همبازي خود نكردند و من هميشه تنها بودم. اين تنهايي باعث شد به بدبختي خودم خيلي فكر كنم و در نتيجه از همه آنها باهوشتر بشوم!!!!
هرچند كه بهمين خاطر عقده پذيرفته شدن در جمع به شدت در من افزايش مي يافت.
هفت ساله كه شدم وقت مدرسه رفتن من شد و من به همراه پدرم براي ثبت نام به مدرسه كنارخانه مان رفتيم. وقتي در دفتر مدرسه مراديد با خنده به من گفت: به به چه پسر خوشگلي. بگو ببينم چندسالته؟ و من درجواب ناخواسته گوزيدم. مدير جاخورد و به پدرم نگاهي كرد كه سراسيمه جريان راتوضيح ميداد.
اما ديگر حاضر نشد مرادر آن مدرسه بپذيرد و با گفتن جا نداريم ما را محترمانه بيرون انداخت و من مجبور شدم دبستان را در مدرسه اي خيلي دورتر از خانه بگذرانم و اين اولين بدبياري نسبتا بزرگ من يود.
سال اول معلمي داشتيم كه خيلي دلش به حال من ميسوخت و به همين خاطر بقيه بچه ها جرات نميكردند مرا مسخره كنند.اما سال دوم معلم ما خيلي بداخلاق بود و اكثرا دنبال بهانه ميگشت تا بتواند كسي را تنبيه كند و من بالاخره اين بهانه را بدست او دادم. من هميشه دور از معلم و در ميز آخر مينشستم و چون هيچكس حاضرنميشد كنار من بنشيند و حتي ميز جلويي من خالي بود خيلي تو چشم بودم. در همان ابتداي سال بالاخره معلم مرا به پاي تخته براي درس پرسيدن صداكرد و من با ناراحتي در حاليكه سعي ميكردم خودم را تا آنجا كه ممكن بود نگهدارم به پاي تخته رفتم. معلم از من هر سوالي ميپرسيد جواب ميدادم اما بعد چند لحظه فهميدم كه بايد بگوزم و تمام تلاش خودم را كردم كه اين گوز بيصدا باشد. اما متاسفانه ناگهان در همان لحظه ايكه معلم كاملا نزديكم بود با صداي بلند گوزيدم و همه بچه ها با سر و صدا شروع به خنديدن كردند. اين مساله باعث شد كه معلم مرا با كتك بيرون بياندازد. بخاطر اينكار نزديك بود اخراجم كنند اما با شنيدن بدبختي من دلشان سوخت و فقط مرا به مدرسه اي بسيار بد فرستادند كه در آن حتي معلمها جلوي ما ميگوزيدند.
بعد از مدتي راههايي براي كنترل گوزم پيداكردم. مثلا از بعضي غذاها مثل لوبيا پرهيز ميكردم و يا به كونم ادوكلن ميزدم تا وقتي ميگوزم بوي گند كسي را متوجه نكند.اما گوزم هم لجبازي ميكرد و هر روز بدتر ميشد طوريكه در هر روز دو ساعتي گوزم دراختيارم نبود. يكروز كه داشتم در بطري نوشابه راباز ميكردم از صداي بلند باز شدن ان فكري به سرم زد و چوب پنبه اي كوچك تهيه كردم و أن راسايز كون خودم تنظيم كردم تاديگر وقت و بيوقت كونم اظهار وجودنكند. اينكار باعث شد كه تا حد زيادي گوزم كنترل شود اما چند عيب داشت. اول اينكه بعضي وقتها دلم خيلي شديد درد ميرفت و دوم اينكه بعد از مدتي انقدر به كونم فشار ميومد كه مانند سر نوشابه با صدايي چوب پنبه به درون شورتم پرتاب ميشد و گوزم با شدت بيرون ميزد. و به علت صداي ان همه متوجه ميشدند. در اخر براي اين مشكل هم راه حلي پيدا كردم. كه البته زياد موثر نبود. اما بعضي وقتها جلوي در نوشابه را ميگرفت و ان اين بود كه يك شورت زنانه خيلي خيلي چسب ميپوشيدم و بعد روي ان شورت خودم را ميپوشيدم و به اين وسيله حتي صداي چوب پنبه راهم كمي كنترل كردم.
در خانه همه به گوزهاي ناگهاني من عادت داشتند اما من اجازه شركت در هيچكدام از مهمانيهاي فاميل رانداشتم و فقط اجازه داشتم بعضي اوقات به خانه خاله ها يا عمه هايم بروم. انها هم هروقت مرا ميديدند روترش ميكردند و بلافاصله به تمام خانه اسپري خوشبوكننده ميزدند. اين مسئله باعث شده بود كه من خيلي كم وقتم را با فاميل بگذرانم و موجودي نفرت انگيز و بدبو در فاميلمان به شمار بيايم.
يكبار در دوران دبيرستان چند تااز بچه ها خيلي دور و بر من ميپلكيدند. بعد از مدتي متوجه شدم خيالات بدي درمورد من در سر دارند و براي همين به آنها روي خوشي نشان نميدادم. چون خيلي باهوش بودم چند دوست پيداكرده بودم كه انها هم مرا بخاطر كمك كردن دردرسها ميخواستند و براي همين ديگر عقده پذيرفته شدن در جمع نداشتم. در مدرسه خيلي كم از جريان من بااطلاع بودند. چون با عوض كردن جايم و تا حد زيادي كنترل گوزم توانسته بودم بيماري خودم رااز اكثر بچه ها پنهان كنم. يكروز يكي از همان بچه هاي شرور به من گفت كه به خانه او بيايم و در درسها كمكش كنم و من كه فكرميكردم حتما با اينكارم ديگر اذيتم نخواهند كرد قبول كردم. وقتي به خانه او رسيديم متوجه شدم بقيه دوستانش هم در انجا هستند و خيلي ترسيدم. به محض رسيدن انها مرا به اطاق كناري بردند و به زور لباسهاي مرا دراوردند. از بد حادثه تا چشمشان به شورت زنانه و چوب پنبه درون كونم افتاد ديگر مطمئن شدند كه من كونيم. و با خوشحالي ميخواستند مرا بكنند كه اولين گوز را زدم. يكي از داخل جمع گفت: نترس درد نداره كه من دومين گوزرادادم و شروع كردم به گوزيدن. هواي اطاق انقدر غير قابل تحمل شد كه يكي از انها به درون توالت رفت و شروع كرد برگرداندن. بلافاصله مرا مجبوركردند كه لباسهايم را بپوشم و مرااز خانه بيرون كردند. با خوشحالي فهميدم كه گوزمن هميشه برايم بدبخت نخواهداورد و دستي به نوازش به كونم كشيدم.
چون خيلي دلم ميخواست راهي براي معالجه خودم پيدا كنم موقع انتخاب رشته براي دانشگاه، پزشكي راانتخاب كردم و با هوش فوق العاده خودم توانستم با رتبه بالا قبول بشوم. در دانشگاه تااونجاييكه ممكن بود درباره بيماري خودم و راههايي كه به نظرم ميرسيد تحقيق كردم اما نتونستم به نتيجه برسم. از طرفي فهميدم بعض غذاها باعث ميشه گوز ادم عقب بيفته وشروع كردم به ساختن دواهايي براي هر چه عقب افتادن گوزم. اما بعد از مدتي فهميدم اگر فاصله زمان گوزيدنم را هر چه بيشتر كنم براي بدنم خيلي بد خواهد بود و مرا ضعيف ميكند.
چون دانشگاه من در يك شهر ديگر بود بايد دائما در سفر بودم. يكبار در اتوبوس بين راه يكي از اساتيد دانشگاه همسفر من شده بود و با هم مشغول بحث در مورد موضوعي بوديم كه متوجه شدم بزودي شروع خواهم كرد به گوزيدن. براي همين تندي خستگي را بهانه كردم و خودم را به خواب زدم. در اتوبوس جاي ديگري نبود كه من بنشينم و از طرفي بلندشدن و جاي ديگر نشستن هم موجب رنجش استادم ميشد. با ناراحتي فكر ميكردم چه كار كنم كه صداي چوب پنبه مرا متوجه كرد كه گوزيدنم شروع شده است. شروع كردم به بلند خر و پف كردن تا صداي گوزم را كسي متوجه نشود. اما بوي بدي كه گوزم داشت همه را ناراحت كرده بود. با اينكه هوا سرد بود تمام پنجره هاي اتوبوس ظرف چند لحظه باز شد و همه نگاهها به اطراف بود تا مسبب اين بوي بد مشخص شود. دو بچه كه در صندلي جلويي بودند بوسيله پدر و مادرشان به شدت كتك خوردند و به عقب اتوبوس تبعيد شدند. اما چون بو قطع نشد همه متوجه بيگناهي انها شدند و خشم همه بخصوص پدر و مادر بچه ها نسبت به كسيكه ميگوزيد شدت گرفت. كم كم همه متوجه شدند كه بو از طرف صندلي ماست. استاد من باناباوري به من نگاه ميكرد و سعي ميكرد به خودش بقبولاند كه اين كار كار من نيست. در همين موقع پيرمردي كه صندلي عقب نشسته بوددستش را بلند كرد و محكم زد پس كله من و گفت:اي خاك تو سرت. خوب اروم بگير ديگه. و ناگهان همه بلند شدند و شروع كردند به فحش دادن به من و نتيجه اين شد كه در نزديكترين جايي كه ميشد پياده ام كردند. سريع خودم را به دانشگاه رساندم و خواستم استادم را ببينم كه حاضر نشد مرا ملاقات كند و بعد از هزار دردسر و مدرك اوردن كه مريضم توانستم از اخراجم از دانشگاه جلوگيري كنم.
شاگرد اول بودن و زيباييم باعث شده بود كه خيلي از دخترهاي دانشگاه كنار من بپلكند. اما من به هيچكسي جرات نميكردم محل بذارم چون ميدونستم اگر بفهمند كه من چه مريضي دارم ابروم ميره. اما يكي از دخترهاي دانشگاه بقدري خوشگل بود كه من نخواسته عاشقش شده بودم. با اينكه ميدونستم بخاطر مريضيم هيچوقت ممكن نيست زن من بشه ولي شبها به يادش اشك ميريختم.از قضاي روزگار اونم انگار منو مي خواست اما هر بار كه طرفم ميومد من به ناچار ردش ميكردم. يك روز خيلي با خودم فكر كردم و به خودم گفتم:اخرش كه چي؟ حالا كه من اونو ميخوام و اون منو، شايد اين مسئله را بتونه درك كنه و راضي بشه با من ازدواج كنه. بهمين خاطر بود كه يك روز توي حياط دانشگاه روي يك نيمكت نشستيم و من دستشو توي دستهام گرفتم و شروع كردم به مقدمه چيني كه ازش تقاضاي ازدواج كنم كه ناگهان صداي چوب پنبه امد. خوشبختانه انقدر حواسش به من بودكه متوجه نشد. سريع بلندش كردم و به جايي پر سر و صدا بردمش و قدمهايم راهم تند كردم تا از گوزهايي كه ميدادم دورتر برويم تا بوشو نفهمه. از شانس من صداي گوزهام در سر و صداي محيط گم شد.اما بعد از مدتي سريع راه رفتن به من گفت: كه خسته شده و هر چي بهش گفتم بيا قدم بزنيم ،اينطوري شاعرانه تره. گوش نكرد و نشست.از ناراحتي غصه دار شدم. كنارش ننشستم و سعي كردم ايستاده با او صحبت كنم تاهرچه ميتوانم از او دور تر باشم تا گوزم تمام بشه. ازم پرسيد:خسته نشدي؟ و من جواب دادم:نه اينجوري راحتترم. به من گفت: يعني دوست نداري حتي كنارم بنشيني؟ بهت ميگفتم كه عشقم يكطرفه است!!
عليرغم ميل باطني مجبورشدم كنارش بنشينم اما فاصله خودم را حفظ كردم. اخمي كرد و كاملا خودشو به من چسبوند.از ناراحتي با صداي بلند گوزيدم. خيلي جا خورد و نگاهي به من كرد و با گوز بعدي من كيفشو محكم به صورتم زد و بلند شد و رفت. انقدر ناراحت شدم كه همانجا نشستم و شروع كردم به گريه كردن.
خوشبختانه متوجه شدم كه سحر از اين جريان توي دانشگاه به هيچكس هيچ حرفي نزده و اين باعث شد بيشتر عاشقش بشم. هر بار هم رو ميديديم رو شو بر ميگردوند و يكبار هم كه به اجبار با هم در اسانسور تنها شده بوديم شروع كرد به گريه و با نگاهي گناهكارانه به من رفت.
يكروز توي راه دانشگاه اونو ديدم كه تنها داره مياد تا منو ديد ميخواست مسيرشو عوض كنه ولي من جلوشو گرفتم و بهش نامه اي دادم كه تمام ماجرا رو توش توضيح داده بودم و ازش خواستم هيچ حرفي به من نزنه و فقط اون نامه را بخوانه و سريع در رفتم. فرداي اون روز من و سحر خبر نامزدي خودمونو همه جا اعلام كرديم و من شدم نامزد سحر.
روز عروسي تا ميتونستم داروهايي كه گوزم را عقب مينداخت خوردم و يك چوب پنبه محكم درون كونم گذاشتم. تااخرهاي مراسم خبري نبود اما موقعيكه اكثر مهمونها رفته بودند و فقط فاميلهاي نزديك دو خانواده مونده بودند صداي چوب پنبه اومد. بلند شدم تا خودمو به بيرون برسونم كه ديدم دوربين فيلمبرداري داره دنبالم مياد. يكجوري ردش كردم و رفتم توالت. نزديك به 20دقيقه ميگوزيدم اما تموم نميشد. اخرهاش بود كه ديدم فيلمبردار داره داد ميزنه:اينجاست. اينجاست. پيداش كرديم. و ناگهان صداي مهمونها اومد كه ميگفتند نكنه حالش به هم خورده باشه. بيا بيرون و گرنه درو ميشكنيم. هي گفتم چيزي نيست اما مادر سحر كه مشكوك شده بود ميگفت: پس بيا بيرون ديگه زشته. مادر من و فاميلم همه سعي ميكردند اونو يكجوري مشغول كنند تا گوزم تموم بشه.اما مادر سحر كه از اول بخاطر رفتار مشكوك من در دوران نامزدي به من شك داشت داد زد:اصلا ميدونيد چيه؟ من ميدونم اين معتاده. الانم رفته اون تو خودشو بسازه. من بدبخت تو توالت انقدر ناراحت شدم كه سريع اومدم بيرون و در حاليكه ميگوزيدم پدر و مادر سحر و به همراه پدرمادرم بردم يك گوشه و تمام ماجرا رو براشون توضيح دادم. سحر و پدر مادرم شروع كردند به طرفداري از من ولي پدر و مادر سحر ميگفتند حاض رنيستند دخترشون با همچين ادمي زندگي كنه و ميخواستند كه كاري كنند كه من وسحر از هم جدا بشيم كه با حرف سحر كه من شوهرمو دوست دارم ساكت شدند. پدرسحر گفت:پس يا اونو انتخاب كن يا ما رو. ووقتي سحر منو انتخاب كرد پدرش همونجا جلوي همه گفت كه دختري به اسم سحر نداره و ما روانداخت بيرون. هر دو خيلي ناراحت بوديم كه شب عروسيمون اينجوري شد. اما خوب كاريش نميشد كرد و زندگي خودمونو شروع كرديم.
بعد از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه منو سحر با هم يك مطب باز كرديم و شروع كرديم به كاركردن. كم كم زندگي با سحر كار خودشو كرد و من فهميدم كه خيلي خوشبختم. هنوز مريضي من در حال شدت گرفتن بود. طوريكه در اطاقم مجبور بودم هميشه اسپري خوشبو كننده بزنم و براي صداش هم نوارو بلند ميكردم و با مريض حرف ميزدم. هر چند وقت يكبار بخاطر مريضيم دچار مشكل ميشدم. اما مشكلات انقدر بزرگ نبود. فقط بسكه با مريضهام يا بقيه ادمها كه فكر ميكردند دارم بهشون توهين ميكنم دعوا كرده بودم تمام كلانتريهاي دور و اطراف منو ميشناختند و موقع مريض شدنشون مجبور بودم مفت و مجاني معالجه شون كنم.
يكبار براي خريد يك ماشين با كسي معامله كردم كه سرم حسابي كلاه گذاشت و مجبور شدم ازش شكايت كنم. روز دادگاه در جلوي قاضي اون مرد تمام جريانو به نفع خودش تعريف كرد و منو كاملا گناهكار دونست. وقتي قاضي منوبه جايگاه دعوت كرد از شدت عصبانيت انقدر ناراحت بودم كه يادم رفت نبايد به قاضي نزديك بشم و به كنار قاضي رفتم و شروع كردم به دفاع از خودم كه ناگهان گوزيدم. همه حاضران زدند زير خنده ولي گوز من ادامه داشت. قاضي دادگاه بقدري عصباني شد كه نه تنها منو محكوم كرد بلكه تا چند روز به جرم اهانت به قاضي توي زندان بودم.
ازاين وضع خسته شده بودم. شروع كردم به مطالعه و تحقيق. بايد راه حلي براي درمان بيماريم پيدا ميكردم. ولي هر چه ميگشتم كمتر راهي پيدا ميشد. تحقيقات من چند سال طول كشيد. در اين مدت چندزبان خارجي ياد گرفتم تا بتونم كتابهاي مختلف را بخونم. در شيمي، فيزيك، زيست شناسي و حتي جانور شناسي خبره شدم. امااون چيزي كه ميخواستم پيدا نشد كه نشد. يك روز كه داخل خونه بودم و دنبال ادوكلن ميگشتم تابه كونم بزنم تا بوش كمتر بشه هرچي گشتم ادوكلن پيدا نكردم. عصباني شدم عصر همانروز يك قرار مهم داشتم و بايد عجله ميكردم. پيش خودم گفتم: چي ميشد اگر ادوكلن خودش ازكونم ميومد بيرون كه ناگهان شوكه شدم. فهميدم كه علاج بيماريم را پيدا كردم.سريع در جستجوي مواد خام دارويي گشتم كه وقتي ان را بخوري به جاي بوي بد، بوي خوب بگوزي. بعد از حدود يكسال بالاخره موفق شدم و دارويي ساختم كه هر كس ان راميخورد گوزش بوي عطر گل ميداد. بطور ازمايشي يك ماه از ان استفاده كردم و متوجه شدم كه كاملا درست كار ميكند. از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم و بلافاصله اين دارو را به ثبت رساندم. بعد از مدت كوتاهي راه حل من مثل بمب در تمام دنيا تركيد و همه شروع كردند به استفاده از اين دارو.
حتي خبر رسيد پسرهاي جوان اول اين دارو را ميخورند و بعد در مهمانيها شروع ميكنند به گوزيدن تابوي خوشي هوا را پركند.
مشهور شده بودم و پولدار. بلافاصله جايزه نوبل را به من دادند. كارخانه هاي من در تمام دنيا شعبه داشت. توانستيم با كمي تلاش اسانسهاي مختلفي براي اين دارو پيدا كنيم مثلا عطر گل ياس، عطرگل ميخك، عطر گل ميمون... همه هر صبح بعد از مسواك اين دارو را ميخوردند و سركار ميرفتند. گوزيدن يك كار با ارزش شده بود كه باعث شادي اطرافيان ميشد. هر كسي سعي ميكرد گوزش از اسانس گرانقيمت تري باشد تا بتواند بيشتر جلب توجه كند. تحقيقات ما نتيجه داد و اين دارو را مانند نمك و باقي ادويه جات درست كرديم كه در غذاها ريخته ميشد و همه ارزان استفاده ميكردند. بعد از چند ماه مردم چون ممكن بود بعداز مصرف گوزشان نيايد خواستار دارويي ديگر شدند كه تا ميتوانند بگوزند و من ان دارو را هم درست كردم كه باعث ميشد طرف مقابل هر وقت ميخواهد با قورت دادن نفسش بگوزد. درهاي موفقيت بود كه به روي من باز ميشد و حالا ميبينيد كه به چه مقام ومنزلتي رسيده ام. بله اين بود ماجراي موفقيت من.!!!
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
جوان مردی بود نيکو سيرت که چون کير خود راست همی بديد و شاشش کفيدن بياغازيد، مادر را همی بگفتی که ای ننه! من زن ميخوام. ننه بگفتش مرا سننه. رو و خود بيابش که طريق نيکو اين باشد و جوينده، گاينده است.
برفت و در پی مقصود زيباروئي را بيافت و دل از کف بداد. پس پيش برفتی و خواست خويش باز گفتی که ای ماهرو! زنم ميشی؟ بپرسيد خانه از خويش داری؟ بگفتا آري. گفتا که ۲۵۰۰۰ درهم خواهم از برای هر نفرتان که پيش از گايش مأخوذ خواهم.
چو بدانست که پای در ره به خطا بنهاده، دگر بار جستجو آغازيد و دگری يافت در نظرش پنجه آفتاب و خواست که دل بدست آوردش، پيش برفت و بگفت: ای خاتون ...که فريادش بر آمد که ای بی شرف مگه خودت خوار مادر نداری؟
پس بدين فرياد، الگانس بيامد و ببردش و ۵۰۰۰ درهم بداد تا برهيد و ديگر زن نخواست، بلکه دختر ميخواست و هيچ نيافت ... -رحمة الله عليه-
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

 
عابث بیا با دلبری همراه ناز و کس پری ...........شاید به ما هم برخوری دروقت کون و کوس خوری

رخشم بدنبال یلی خوش تیپ و کون محشری............میگردد اما هرکسی بنشست خوردی برزمین

حوش زی و خوش کن کونیان کین نعمت رب جلی ........هرکس نکرده شکر این نعمت نکرده با یقین
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ
ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﺴﻠﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﻫﯿﺪ !
ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻮﻓﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﮐﺎﻧﺪﻭﻡ ﭘﺎﺭﻩ .....ﮐُﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻩ ...
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﯾﺪ ....ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﮐﻮﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ
ﻣﯿﮑﻨﺪ .
ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﻣﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺟﻨﺪﻩ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ....
ﺍﻭﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺳﻮ ﻭ ﮐﻮﺳﺨﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺳﮓ ﻫﺎﺭ ﭘﺎﭼﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ
ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﺮﺗﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﻮﺩﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﭘﻨﯿﺮ ﮐﺎﻟﻪ .... ﭘﺴﺘﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ...
ﺍﻭﻟﯽ ﮐﻤﺮ ﺭﺍ ﻗﺮﺹ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺟﻨﺒﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻦ
ﻧﻤﯿﮕﻢ ...
ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯿﺘﺎﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺻﺪﺍﯼ ﮔﯿﺘﺎﺭ ...... ﺻﺎﺑﻮﻥ ﮔﻠﻨﺎﺭ ...
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﺴﯽ ﺭﻭﺡ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ....ﺩﻭﻣﯽ ﺷﮕﻔﺖ
ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻧﺎﮎ ..
ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ ...
ﮐﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻮﺭﺕ ﺍﺳﺖ ... ﭘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ
ﺍﺳﺖ .
ﮐﻪ ﺟﻔﺘﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﻨﺪ !
ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺿﺮﺭ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ .....
ﺍﻋﺪﺍﻣﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻩ ﺩﺍﺭ ... ﺍﻣﯿﻦ ﻣﻤﻪ ﺧﺎﺭ ....
ﺍﻭﻟﯽ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﺒﺮﺩ .....ﺩﻭﻣﯽ ﺣﻘﻮﻕ
ﺣﺸﺮ ﺭﺍ ...
ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﺨﺎﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺣﻤﻠﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ .... ﺟﻎ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﺭﯾﮑﺎ
من دلم می خواهد .... ساعتی غرق درونم باشم ... عاری از عاطفه ها .... تهی از موج و سراب ... دور تر از رفت ... خالی از هر چه حرف .... من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من .... من دلم تنگ خودم گشته و بس ....
     
  
مرد

 
طالع بينى سكس دختران

فروردین:حشری.طوری میده که ماده سگ نمیده.بکشی بیرون باز میخواد

اردیبهشت:کونده.خودشم راغبتره کون بده.اصلا کونی متولد شده

خرداد:ساک زن ماهر.میخوره بعد میده.صفتش در نام نهفته ست.خورد+داد

تیر:کیرپرست.در واقع اسم ماه تولدش کیر بوده که به واسه حفظ آبرو توسط نیاکان ما به تیر تغییر نام داده

مرداد:ادای تنگها.جنده ست ها اما میمیره و تو رو هم میکشه تا بده.مرد+تا+داد

شهریور: انگولکیه.یه شهر باهاش ور میرن.شهری+ور
باید یه وری باهاش بری تا بده


مهر:جنده عاطفی.کلی باید واسش ادای عاشق پیشه ها رو دربیاری تا اونم واست در بیااااااره

آبان:دائم الخیس.از بس ازش میره اسم ماه تولدش شده آبان.در این حد که بگی سلام میگه بذار لاپام

آذر:خجالتیه اما بالاخره میده.ذره ذره رو میکنه اما تا تهشو رو میکنه

دی:یخ و نچسب اما وقتی متولد ماه دیگه در دسترس نیست توکل کن و فرو کن.فقط گهگاهی بکش بیرون ها

بهمن:لاپایی میده.نه اینکه محجوب باشه ها.نه.از بس داده جر خورده مجبوره یه مدت لاپایی بده تا جوش بخوره

اسفند:امام جنده ها.یعنی پروردگار دادنه.از همه طرف میتونی درش بذاری.مرگ نداره لامصب
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
AloneBoy: AloneBoy

ببخشید فضولی می کنم
اگر نوشته امضاتون رو به این صورت اصلاح بفرمائید فکر نمی کنین بهتر باشه؟
البته صلاح مملکت خویش خسروان دانند

وقتـــی می دونی خـــدایی نیســـت،
چــرا بــاز خـــودتو گــول می زنــی کــه بالاخــره یــه روزی میــاد و دســتتو می گیــره...؟؟
یا
با اینکه می دونی خـــدایی نیســـت،
ولـــی بــازم خـــودتو گــول می زنــی کــه بالاخــره یــه روزی میــاد و دســتتو می گیــره...!!!

با عرض معذرت

کجایی عشقم؟
سنایم؟
آه......از این روزگار
     
  ویرایش شده توسط: amirkhan70   
مرد

 
حسنی

حسني نگو بلا بگو
كس كش كسكشا بگو
نه عاطفه نه راحله نه يائسه نه قائده
هيشكي محلش نميذاشت
تنها توي اتاقش
كيرشو ميكرد تو بالشت
باباش ميگفت پدرسگ،
كي به تو كس ميده سگ؟
نه نميده نه نميده
كون ميده به تو اردك ؟
نه نميده نه نميده
گل پري جون كون طلا
تخته ميرفت تو كوچه ها
گل پري جون كونتو ميدي نگا كنم؟
لپاشو از هم وا كنم؟
نه كه نميدم
چرا نميدي؟
كون به اين قشنگي
كس به اين تنگ و رنگي
واسه اونيه كه هلند باشه
ماشينش شاسي بلند باشه
نه به توي بچه كوني
كه مفت بدن گروني
نه پول داري نه زور داري نه هيكل و دودول داري
جقي بد قواره
كس ننت ميخاره ؟
حسني صباش با شق درد
از تو خونه شدش در
گفت نه ازون روزاشه
ميكنم هر كي باشه
ديد سر كوچه ويبره
پير زني داره ميره
سرشو گرفت خوابوندش
ا ز كس و كون گايوندش
پير زنه با خوشالي
حسنيو هي ميماليد
ميگفت كه خير ببيني
بكن كس قديمي
اين جووناش اوضا دارن
هزار قرو ادا دارن
هر وقت گرفتي شق درد
به من بزن يه تك زنگ
بپر بيا تو خونم
كيرتو بكن تو كونم
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
شرکت گلنار با عشق تقدیم می کند

کیر کیر، دو خایه / بشین روی سه پایه
حالا بزن روش گلنار / یه کمی بده دل به کار
کون، کس، تلمبه! / یه پستون قلمبه!
جق، جق سرعتی / زندگی نکبتی!
ببین چه راحت شدی / شادو سلامت شدی!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
زن

 
خیلی باحالیددددددددددددد
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
شوخی و سرگرمی سکسی

یه مشت کس و شعر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA