نمیدونم باید از کجا شروع کنم.. یه پسری هستم تقریبا ۱۹ سال از ×××× .. تا وقتی این انجمن رو ندیده بودم با خودم خیال میکردم که فقط من توی دنیا اینطوری هستم با این احساسات عجیب و غریب مثلا اینکه دوس دارم همجنس خودم بهم بچسبه و با اونجاهای همدیگه ور بریم.. یا اینکه احساس خاصی از نگاه کردن به دخترا بهم دست نمیده.. بعد که اومدم اینجا دیدم نه ! من تازه ساده ترین نوعشون هستم

وقتی کوچیک تر بودمو توی خیابونا راه میرفتم همش از چپو راست بهم تیکه مینداختن و منم سرمو پایین مینداختمو رد میشدم.. کلا ازون بچگی هم همه به چشم یک بچه ی مامانی بهم نیگا میکردن.. گاهی هم که کتکم میزدن و الکی بهم گیر میدادن.. نمیدونم اون همه آدم دیوار از من کوتاه تر ندیده بودن ؟! بگذریم.. اولین صحنه ی جنسی که یادم میاد توی بچگیم بود که منو دختر داییم توی اتاق بازی میکردیم که یهویی اون پیشنهاد داد گفت مال تو چطوریه و اینا.. بعد یکم شلوارومونو دادیم پایین هردومون شوکه شدیم !!

آخه انتظار همچین تفاوتی رو نداشتیم...!!

احساس خوبی نداشتم..اونموقع شاید فقط ۵ سالمون بود !! البته خب نمیدونستیم داریم چیکار میکنیم که فقط کنجکاوی بودش.
یکم که گذشتو سنم شد تقریبا ۱۲ سال اینا..همش انگشتمو خیس میکردم و سعی میکردم به خودم فرو کنم..خیلی لذت داشت..اما هنوزم نمیدوستم چی به چیه فقط کنجکاوی بود.. حتی اون موقع نمیدونستم مثلا سکس یعنی چی !!

۱۴ سالم که شد خونمونو عوض کردیم و رفتیم یه محل بالای شهر..اونجا خب بچه ها فرق میکردن.. تازه با بچه ها آشنا شدم همشون هی منو به اون یکی معرفی میکردن تا دیگه اونجا زیاد غریبه نبودم.. وقتی بخودم اومدم دیدم یه حرفایی میزنن بچه ها که من زیاد چیزی ازشون نمیدونم یا اصلا نشنیده بودم ؟؟!
مث دادنو کردنو... اینا. خب من کنجکاوتر شدم ببینم چی به چیه !! اونا براشون تعجب داشت که آخه چطور من اینچیزارو نمیدونم.. خب آخه من بچه ی کوچه و خیابونو اینا نبودم یعنی بابام اینا نمیزاشتن زیاد برم بیرون داخل کوچه و... . هرطوری بود اینچیزارو فهمیدم

یه روز بچه ها گفتن بریم ازونکارا کنیم باهم دیگه..یکی از بچه ها خونشون داخل مدرسه بود یعنی سرپرستی مدرسه با پدرش بود و اتفاقا مدرسهه حیاط خیلی بزرگی داشت..!! ماهم که هرروز میریختیم داخل حیاطه و فوتبال بازی میکردیم بعد ازینکه تایم مدرسه تمووم میشد..اما اینبار ریختیم اونجاا تا باهمدیگه ازونکارا بکنیم..

من از همه ی اون بچه ها خوشم نمیومد راستش ، یعنی خوشم نمیومد حتی بهشون بچسبم اما خب یکیشون که نسبتا ازش بدم نمیومد بابک بود که فقط با اون حال کردیم دوتایی.. چوله هامونم کوچیک بود کاری نمیشد بکنی فقط الکی میزاشتیم اونجای هم که مثلا آره

نه حسی نه چیزی ! فقط انگاری میخواستیم که امتحانش کنیم.. دیگه اینکارو نکردیم هیچوقت با بچه ها...

بعد از مدتی رفتیم شهرستون..خونه ی عمو..اونجا خب یه پسر عمو داشتم و باقی هم دختر بودن.. پسر عموم از من چندسالی بزرگتر بود.. مث همیشه منو برد بیرون تا یکم منو بچرخونه و... با موتور بودیم بعد من گفتم میدی موتورو من ببرم ؟ اول من و من کرد اما قبول کرد بعدش

هرجوری شد نشستم پشت فرمون خودم میروندم !!! اینقده کیف میداد..! یکم که رفتیم حس کردم پسرعموم خیلی چسبیده به من پشت موتور و یه چیزی زیر باسنم میپره !! نمیدونستم جریان چیه اما حواسم به ذوق موتور و ... بودش.. بعد منو برد یه جای دور از شهر دیگه همه جا بیابون شد.. پیاده شدیم و یکم راه رفتیم گفت شلواتو بکش پایین من تقریبا فهمیدم منظورش چی بود ، خب میخواس منو فاک دیگه !!

گفتم نه و نمیخوام و ... اززون اصرار از من انکار ، بعد گفت مگه نمیخوای موتورو برونی باز منم که دیوونه ی موتور بودم فقط به خاطر موتور با اصرار اون بیخیال شدم و گزاشتم کارشو بکنه !! اولین بارم بود که یکی بالغ داشت منو واقعا میکرد...همش تف میکرد روی دستش و میمالید به کیرش اصن حالم بهم خورد.. بعد که وارد کرد درد داشت اما نه به اندازه ی وقتی که تلمبه زدن رو شروع کرد وقتی تلمبه زدناش زیادشد خیلی خیلی سوز و درد داشت.. که همش گریه میکردم و داد میکشیدم اونم گوش نمیداد گفتم بس کن دیگه آخه خیلی درد داشت نمیتونستم دیگه تحمل کنم.. بعد گفتش تا بیست بشماری تمومه ، شمردم دوباره گفت ده تا دیگه بشمار.. الان که فک میکنم با خودم میگم چرا اینقدر دیر آبش میومد مث این خارجی ها @
بعد از چندلحظه یهوو احساس کردم پشتم و پاهام خیس و داغ شدن خیال کردم ادرار کرده خب میدونی تا اون موقع اصن نمیدونستم که چیزی هم مث منی یا آب وجود داره

بعد یجوری اونارو پاک کردم و تموم شد. چییزی که جالب بود این بود که بعدش اصن نمیتونستم راه برم یعنی میدونی وقتی میخواستم مث آدم راه برم لای پاهام یه سوزی رو حس میکردم خیلی درد داشت. خو منم به ناچار گشاد راه میرفتم.. بعدظهر همون روز دوباره ازم خواست که باهام ازونکار کنه دااخل خونشون که خالی بود اما قبول نکردم دیگه ترسیده بودم ازون کار لعنتی و دردناک.. دیدم بیخیال نمیشه گریه کردمو گفتم اگه بخوای اینکارو بکنی میرم به همه ، همه چیزو میگم اونم ترسید..کلی خواهش کرد که نگو و هرکاری بخوای میکنمو

ماهم چیزی دیگه نگفتیم به کسی. برگشتیم شهرمون هنوز اون خاطره ی لعنتی توی ذهنم بود همش میومد جلوی چشمم یطوریم شده بود نمیدونستم چمه..
ازین که یکی باهام اینکارو کرده اونم پسر عموم خیلی عصبانی بودم داغون بودم.. حس پوچی میکردم

و میگفتم اگه کسی از بچه ها بفهمه چی میشه و... .حالا اینکه توی راهنمایی چه بدبختی هایی داشتم بمونه هرروز زنگ آخر از دم مدرسه تا خونه از دست مزاحما میدوییدم.. آخه توی کلاس غریب بودم و بچه های خیلی داغونی داشت خیلی داغون.. همش حرفای اونطوری میزدن توی کلاس میگفتن میکنمت و تیکه های ناجور بهم میگفتن.. خیلی سخت گذشت بهم اون سه سال..

چندبار نزدیک بود از واقعی اون پسرای لعنتی منو دستمالی کنن توی کلاس خالی اما خب با هرزحمتی بود فرار کردم از کلاس و اون موقعیتهای اونطوری.. یکی پسره خیلی خیلی آویزوونم بود خیلی اذیتم میکرد اما دید به زور نمیشه همش میخواست مخمو بزنه هرروز دنبالم بود دیگه اشکمو در آورده بود.. گریه میکردم و میگفتم دست از سرم بردار و اون بیشششعور نمیفهمید..گفت فقط سی ثانیه بیشتر طول نمیکشه و خونه ی خودمون و ..... . منم گفتم بزار برم تا دیگه ولم کنه.. خلاصه رفتم خونشون جای یک نفر یعنی خودش اون عوضی های دیگه هم بودن و اونروز پوستمو کندن داخل خونه سه تایی.. اون عوضی ها باعث شدن تا من از خودم هم بدم بیاد ، آخه نمیدونی چقدر بد بود اگه داخل مدرسه بچه ها میفهمیدن که یکی رو زدن زمین.. آبروشو میبردن دیگه هرروز هو میکشیدن براش.. من ازین خیلی ترسیده بودم

خوشبختانه موقعیت طوری شد که خونمون رو ازونجاهم بردیم جای دیگه.. دیگه راحت شدم..

اون پسر عموم الان زن داره خیلی زود براش زن گرفتن !! کلا ما سالی یکبار همو میبینیم اونم عیدا مث الان.. اتفاقا همین دو روز پیش اینجا بودن.. اما دیگه روش نمیشه سرشو جلو من بالا بگیره الان !! من اما زل میزنم توی چشاش

به هرحال همیشه از اینطور چیزا که مورد تحقیر قرار بگیرم فراری بودم و اماا همه چیز برعکس همونطوری میشد آخرش