من وقتی حدودا چهارده پانزده سالم بود چند روز خانوادم رفتن شهرستان و من باید خونه مادر بزرگم میرفتم.ولی با خودم فكر كردم بمونم خونه و از مادر بزرگ اجازه بگیرم خونه باشم .خونه خودمون.اولش با خودم خیال كردم با دوچرخه و بدون لباس كه شد برم بیرون. كلید خونه هم با یك كش انداختم دور مچ دستم.یه تیشرت پوشیدم كه بلند بود تا وسط رونم میومد.و هیچی دیگه تنم نبود. نه شورت یا شلوار و توی محل با دوچرخه یك دوری زدم. چه حالی داد. فردا شبش با تیشرت رفتم ولی قسمت تاریك خیابون و كوچه ها تیشرتمو دراوردم و كاملا لخت با دوچرخه دور میزدم.شب سوم یا چهارم بود یكی منو دید و اول منو صدا زد و بعدش شروع كرد به دویدن پشت سرم.منم تا جون داشتم پازدم ولی اخرش خوردم زمین و زانومم زخمی شد.دوچرخمو همونجا گذاشتم و شروع كردم دویدن بطرف خونه.یكی دوبار گفتم وایسم و براش بگم دوست داشتم بدونم چی میشه و اخرش میكنه منو.ولی ترسیدم و رفتم. یه ساعتی بعدش با لباس برگشتم و دوچرخه داغونمو برش داشتم . كسی هم نبود.یكبارم شهرستان این كارو كردم ولی یكی منو دید و میشد در برم ولی وایسادم و اونم رسید گفت این چكاریه. گفتم دلم میخواست هیجانشو ببینم چطوریه. جالبش این بود كه بهم گفت خیلی خوشگلی میكننت ها . ولی خودش با من كاری نكرد .
چند بار دیگه این كار را كردم ولی خدا نخواست گیر ادمای بدی بیفتم كه بكنن و بكشن و مشكل پیش بیاد.همیشه گناه كردم همیشه هم گفتم خدایا منو ببخش.نوجوونی سن بخصوصیه. فكرای بیموردی میكنیم و انجام میدیم و اخرش هم نه نتیجه دارن نه فایده دارن.خدا دل پاك بچه ها را میبینه و كمكمون میكنه وگرنه هر لحظه اشتباه میكنیم.پسرای كه میخونن این رفتارای بیمورد رو انجام ندن. به هیچ نتیجه ای نمیرسند.
گذشته ها را فراموش میکنم .