انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
گفتگوی آزاد
  
صفحه  صفحه 15 از 32:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  31  32  پسین »

Do Not Be Disappointed | نا امید نباش


زن

 
خیلی وقت است كه با تو زندگی می كنم ..

یعنی ، چشم هایم را كه می بندم تو می آیی ! خب همین بس است برایم ! نه ؟!

یعنی تو رویایت هم آنقدرعزیز و بزرگ است برایم كه راضیم می كند !...

راضی كه نه ! ولی خب ، چاره چیست معنای من ؟!...

شب ها ، همیشه عجولم برای خواب !... برای خواب كه نه ، برای بستن چشم هایم و آمدن تو !!

شب ها ، چراغ را خاموش می كنم ، دراز می كشم و با شوق چشم هایم را می بندم و انتظارت را می كشم !

در باز می شود .. تو می آیی ...!

روی دیوار دست می كشی .. به عكس هایت نگاه می كنی و با لبخند كنارم می نشینی ...!

همین است زندگی من !! باورت می شود ؟؟!!...

دیوانه نیستم ! ولی در خیابان كنارم هستی . دستم را می گیری .. برایم حرف می زنی ..

پشت هر میزی كه می نشینم ، تو روبرویم هستی ! لبخند می زنی و بدون اینكه دیگران بفهمند ،

از آن نگاه های قشنگ و معنی دارت می كنی و هر دو می خندیم !!...

آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش .. بعضی شب ها - مثل امشب - سرم پر می شود از این

حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم .

به دل نگیر معنای دل ! امشب هم از آن شب های دیوانگی ام است ..

كمی كه بنویسم ، آرام می شوم ...



چی بگم



احساس می كنم عقلم رو از دست داده م ! یعنی یا دیوانه ام ، یا دچار جنون شده ام !!!

از تنهایی كلافه م ،‌

و روزی هزار بار خودم رو لعنت كنم كه مقصر تنهایی خودم هستم !...

دلم برایت تنگ می شود هر لحظه . حتی وقتی كه چشم در چشم هایم دوخته ای

و صدایت در گوشم می پیچد !!...

تكراری می نویسم .. تو ببخش معنای من
     
  
زن

 
روزی که رفتم قلم را نیز به دست باد سپردم

در خیالم سفر از من نیلوفری دیگر خواهد ساخت

که دیگر در پی کلمات جنون آمیز زندگی اش نخواهد بود

خواستم همه جیز را به دست باد بسپارم

حتی ماهی را که تا صبح برایش از قصه ی غصه هایم می خواندم ....

آسمان آن شهر آنقدر بزرگ بود که دیگر جایی برای یافتن لباس تنهایی نبود

همه چیز خوب بود برای رهایی از گذشته ای تلخ و ساختن آینده ای شیرین ....

اما آن شهر با هزار رنگش نتوانست بی رنگی مردمان شهرم را

بهانه ای قرار دهد برای دل کندن ....

و حال دوباره برگشته ام

اما نه برای بودن تنها در این شهر

بلکه در دنیایی که ستاره هایش

روشنایی شبهای تارم را نوید خواهند داد ....

می خواهم نیلوفری باشم شاعر و عاشق !!!

نیلوفری که برای رسیدن به زندگی و هدفش تلاش می کند و هرگز، تسلیم نمی شود .

نیلوفری که خودش است نه درختی که با وزش نسیمی آرامشش را از دست می دهد.

نیلوفر همیشگی اما متفاوت !!



چی بگم



نازنینم چه دعا بهتر از این .

خنده ات از ته دل ...

گریه ات از سر شوق ... نبود هیچ غروبت غمگین .
     
  
زن

 
من ...

میان همهمه های تمام بادهای سهمگین جهان ، میان سیاهیِ این روزهای خاکستری ام ....

میان تمام نمیدانم های تو و میدانم های دلم .

دارم غرق می شوم ...

ندیده بودی تمنای دلم را ؟؟؟

دلم را که تمام بخشیده بودمت...

نمیدیدی که عاجزانه میخواست داشتنت را؟

روحم که تازگی ها در پی دل روانه شده بود...

نمیدیدی و نمیبینی که بی قراری می کند لحظه های نبودنت را ؟

وجسم...

این جسم درد میگیرد و دور خود میپیچد نبودن هایت را ...

دار و ندار این روزهای رفته که هیچ .

داشته ها و نداشته های این روزهای نیامده هم مال تو .

من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت ، نبودن هایت و خاطراتت

با دلم ، با روحم و با جسمم. ...



برای دلم از نبودن هایت میگویم .

به دلم میگویم فراموش کند روزی که آمدی و خواستی معنای روزها و شبهایت باشم.....

میدانم بی همسفری در میانه ی راه برایش دشوار است ...

میدانم که تاب نمی آورد این همه بی تو بودن را ...

بیا دلم ....

بیا و باور کن که آن معنای ساده گذشته از چشم های تو.....

و قصه ی " تو باش و حکمروای قلعه ی تنهایی هایم باش."... قصه ای بیش نبود....

بیا دلم و باور کن زین پس باز هم منو تو تنهاییم....

باز هم از بهشت رانده شدیم به جرم خوردن سیب...

بیا دلم و باور کن این قصه را...



چی بگم



خدا پاییز رو آفرید تا نشون بده درراه عشق هر اتفاق ساده ای معجزه میکنه.

حتی افتادن برگی از درخت .

ولی افسوس انسان هیچ گاه این معجزه رو نمی بینه .

و اون رو زیر پا له میکنه !

برگ از درخت می افته بی آنکه من و تو بدونیم شاید در همین حوالی

جایی میان فاصله ی همین رها شدن و افتادن ، دلی لرزیده باشه .

برگ زیر پای عابرانی که گویا خسته اند از این همه رها شدن و افتادن می شکنه

بی آنکه من و تو بدونیم شاید در پس این همه بی خیالی نگاهی به نگاهی گره خورده

و چیزی به نام مهر زاده شده باشه.
     
  
زن

 


از منطق های پراستدلال خسته ام ...
از بی رحمی واژه ها که خیلی راحت میتونن قلبمو به کشتن بدن ...
نمیدونم چرا دیگه دنبال هیچ سهمی از خودم نمیگردم
شایدم میخوام تو یه حراج استثنایی ذهنمو پیش فروش کنم
دلم میخواد مثل وقت هایی باشم که قرار نیست ادم مهمی باشم
مثل وقت هایی که از خودم در میرم ..

آرووم و تنها یه تیکه از وجودم .
انگار فریبم کار ساز نبود ! داشتم تلاش میکردم که بهانه خودم بشم
انگار این اخرین راه باقیمانده بود ... اما ،

اما مثل شاگرد تنبل ها دستم تو تقلب رو شد . حالا باید منتظر باشم تا یکی حلم کنه ...
نمیدونم با ته مونده ی سرمایه عاطفی ام تا کی میتونم دوام بیارم ...

اصلا میتونم دوام بیارم یا نه ؟؟؟
شاید یه تصمیم بزرگ لازمه برای فرار از این وجود ظاهریم .

شاید ...



چی بگم



خیلی وقته خسته ام
نمیدونم بهونه هام کم شدن تا تکراری هام زیاد ...
اما خاصیت تکرار اینه که مسائل بغرنج اولیه رو ساده میکنه .

حس میکنم بهانه هام کم شده ن ...
بچه که بودم بی دلیل بهونه میاوردم و چه سخت بهونه هام خریداری میشد .

نمیدونم از لوسی های اون وقت چقدر هنوز تو وجودم مونده ...

اما میدونم وقتی با اشکام به هر چی که میخواستم میتونستم برسم بهترین لالایی برای ارامشم بود
چقدر از اون روز ها مونده نمیدونم ...

اما هنوز هم کسی که لالایی های منو بلد باشه به بهترین روش اروومم میکنه .

بگذریم .

صدای الله اکبر اذان ظهر طنین انداز شده .

این همه با شما یه کوچولو هم با خدا .
     
  
زن

 
باز سکوت ، بازآرامش ، بازبستن چشم ، باز نگفتن و نشنیدن ...

چقدر آسونه هیچی نگی و سکوت کنی ...

سکوت و سکوت تا چند روز، بعد بذاری همه نجواهات فریاد بشن .

سکوت کردی ، آره سکوت کردی ، تا کی نمی دونی ، نه خب حالا وقت سکوته ، بذار تا بعد .

سکوت کن تا شاید چند روزی بتونی خودت باشی و خودت تنها و آروم ...

تابستون یه بار بارون اومد و امروز شاید بارون بیاد . بعدش پاییز و زمستون و آخرین فصل از کتاب عشق ...

زمستون که تموم شد قصه یا تموم میشه یا شروع ؟ این با خودته . با خودش ...

دیگه جنگی هم نیست اشکی هم نیست ...

امروز با عروسکهات مهربونتر شدی ... چرا ؟

صورتشون رو شستی و یه جای بهتر گذاشتیشون . گفتی گناه دارن ،

عروسکایی که هیچ کس باهاشون بازی نکرده واسه همین غمگینن ...

میگی یه عروسک دیگه برات بخره از اینا خوشحال تر به مناسبت تا آخر زمستون

که باز به دنیا نمیای مگه نه ..

یاد چند سالگیت افتادی ..



چی بگم



گفتم بیام بنویسم اما خب چیکار کنم دستام خالیه و دلم خالی تر ...

میام و میرم اما چیزی ندارم بنویسم . میگم یه شعری از یه جا بردارم و بذارم اینجا ...

اما هر شعری که منو ننوشته ...

باید بگردم و یه شعری پیدا کنم که واسه من نوشته شده باشه .

خب احمد شاملو رو هم گم کردم دنبالش نمی گردم .

پاهام خیلی خسته ن ، دستامم . دلم که دیگه گفتن نداره ..

خب میگم یه عکس بذارم میرم بگردم . اسمم رو توی گوگل می نویسم ...

شاید منو بشناسه . خیلی عکس هست یکیش خیلی گنگه و مبهم . نمیدونم .

میگم چقدر آشنا میبینم آدرسش همین جاست نه هیچکدومشون من نیستم ...

یکی چشامو خیره میکنه . من نیستم . می خوام باشم .

دلم میخواد تا چند روزی هم اگه شده برگردم ..

فقط چند روز به روزهای زیبای کودکی .



الهی ....
     
  
زن

 
معنای من

اینو واسه تو می نویسم تو که هر روز به کلبه تنهاییام می آی

تویی که هر وقت اومدی ، مهمون سفره پر از غصه ام شدی و گفتی :

چقدر غمگین می نویسی

من روزها به تو و غصه هام فکر کردم و بعد یه شب به تو و خودم گفتم :

باشه دیگه غمگین نمی نویسم ...

شروع دوباره واسه لبخند لبهای مهربون تو، تویی که غریب آشنامی ...

جعبه مداد رنگی هام رو برداشتم ، مداد سیاه ، همیشه با اون شروع می کردم

تراشم رو برداشتم یکی دیگه خریدم ، صورتی روشن ! مداد سیاه رو تراشیدم ...

تراشیدم تا آخر گذاشتمش سرجاش اینقدر قدش کوتاه شد که دیگه پیداش نبود !

بعد مداد خاکستری رو تراشیدم بعد قهوه ای بعد سورمه ای .

همه تیرگی ها رو تراشیدم تا جا برا روشنی ها باز بشه .

حالا همه رنگها شادن صورتی ، قرمز، زرد ، آبی ، سبز ... می دونم دوستشون داری

اومدم باز برات بنویسم اما این بار روشن و شاد و دل انگیز .

دست بردم مداد اول ، خط اول سیاه ، خط دوم خاکستری ، خط سوم قهوه ای !!!

منو ببخش عزیز مهربونم گناه دستای من نیست ...

گناه دستای نامهربونیه که مداد سیاه رو بهم هدیه دادن

می بینم به لطف نامهربونی دستاشون، مداد سیام باز قد کشیده ، خاکستری قد کشیده ،

همه تیرگی ها باز قد کشیدن گناه من نیست معنا ، من نمی خوام تلخ باشم نمی خوام . نمی خوام

من رو باور کن و من باز تیرگی هارو می تراشم ...

و من باز تیرگی هارو می تراشم تا دستاشون یه روزی مهربون بشن

و دیگه دستام خسته نمی شن و تراش صورتی هم کند نمی شه !!!

به دل مهربونت قسم



چی بگم



بازم جمعه و بازم دل تنگ ...

خدایا کاش جمعه رو از زندگی من برداری ...

این صبح های خالی و این ظهر های ساکت و غروبهای دلتنگش رو ...

چه فرقی داره واسه من اگه یه روز از روزای بی حاصلم کم بشه ...

زمزمه های امروزم رو اینجا به یادگار می ذارم شاید هفته بعد من شش روز باشه



الهی ....
     
  
زن

 
عطر یاس پیچیده توی باورم.

اما... خبر از یاسمنی نیست!

باز، به خلوت خیال من پا گذاشته ای...

باز، آمده ای... با لبخندی شیرین... و نگاهی مهربون... و دست هایی آسمانی...

باز، آمده ای که چشم در چشم هات بدوزم و دیوونه شم...

آمده ای که توی دریای نگاهت غرق شم...

آمده ای که زیر سایبان دست هات آروم بگیرم...

آمده ای که لحظه ای بنشینی... و لبخندی بزنی... و نگاهی آسمانی به سر تا سر رویام بپاشی...

و برگردی... و بری... و من بمونمو رویای لبخندت...

یادت هست بار آخری رو که اومدی؟...

که من دلتنگ بی قرار رو چه زیبا به آرامش رسوندی...آرامشی از جنس آسمان!...

چشم هام رو که می بندم... باز هم تو می آیی... در می زنی و داخل می شوی... تو که می دونی برای ورود به خلوت من نیاز به در زدن نداری!... می آیی... مثل همیشه. با همون لبخند آسمونی. و چشم هایی که نگاهم رو از هر چه در اینجا هست می گیره... تو می آیی. و کنارم می نشینی. و من چقدر دلتنگ آنم که تنهایی ام رو روی شونه های تو گریه کنم و دست های تو نوازش شونه ام بشه...
و چقدر بی قرار آنم که صدای آسمانی ت تو گوشم بپیچه که میگی :

گونه هات از چه خیسه ؟

اشک چرا ریخته ی ؟

راستشو بگو دلت چرا شکسته ؟

و من حس تمام غربت غروب رو جمع کنم توی نگام، که بریزم تو چشم های تو... و تو...

اما حیف از چشمون آسمانی تو که غم بنشینه توشون... حیف ازون نگاه مهربون که رنگ غروب بگیره...

نه... این کار رو نمی کنم... دیگه گریه هم نمی کنم... حیف از دست های پاک تو که با اشک های من خیس بشه... در همین یک کلام خلاصه ش میکنم :

«دلتنگ تو بودم معنا...»

و تو لبخند می زنی... اونچنان ناب که می خوام زمان رو نگه دارم...

لبخندی به وسعت تمام دلواپسی هام. و به رنگ تمام آسمان چشم هام. و به قدر تمام روزهایی که نبودی. و به اندازه ی تمام دلتنگی من. و به پاکی مهر... و من، آروم می شم... که همون یه لبخند برای تموم چشم انتظاریام کافیه ... من آروم می شم، و تو همچنان لبخند می زنی... که رسالتت رو خوب انجام داده ای... مثل همیشه...

وبعد که عزم رفتن می کنی... تمام غم دنیا جا می گیره توی همین دلی که بی قرار توئه...

تو بلند میشی ... و من دلم می گیره. به سوی در میری... بغض راه نفسم رو می بنده. . با هر گام تو حجم اشک توی چشمام بیشتر می شه. و تنها دلخوشم که یه عالمه نگاهت رو، و لبخند پاکت رو برای روز های بی قراری م ذخیره دارم... و وقت،... وقت رفتنه... و من تاب نگاه ندارم...

اما چشم هام چنان در وجود نازنینت گره خورده که اجازه ی ندیدن به من نمی ده!...

و تو، از آن دور،برمی گردی...

و یک بار دیگه عطر نگاهت رو روی دلم می پاشی . و لبخند آسمانی ت رو هدیه ام می کنی . و ...

و میری ... و من اشک هام رو بدرقه ی رفتنت می کنم ، که زودتر برگردی ...

و چشم هام رو فرش راهت می کنم، روزی که بیایی...

چشم هام رو باز می کنم... تو نیستی... گونه های من خیسه... و عطر یاس پیچیده توی باورم...

باز، به خلوت خیال من پا گذاشته ی معنا ...

و من، با تمام دلتنگی و دلواپسی و لحظه لحظه اشک هایم با ترانه ی صدای تو به آرامش رسیدم



چی بگم



خدایا سکوت میکنم در برابر تموم سرنوشتی که واسم رقم زده ی ...

چشمام رو می بندم ... صدام رو در گلو پنهان می کنم ...

دستامو رو به زمین می گیرم ...

و تنها یه خواهش دارم خدایا ...

ماه رو از آسمان بردار ...

تا مرهمی بشه واسه داغی که رو دلمه ...



الهی ....

     
  
زن

 


عشق زماني است که نتواني به چيزي جز او فکر کني

عشق زماني است که دستش را در دست داري و آغاز آشنائيتان را به ياد نمي آوري

عشق زماني است که فقط براي اينکه با او باشي وقت زيادي را براي خريد با او مصرف مي کني و از آن لذت مي بري

عشق زماني است که هر وقت خبر جالب يا غم انگيزي مي شنوي به اولين کسي که دوست داري بگويي اوست.

عشق زماني است که روز تولدش را به خاطر داشته باشي حتي اگر مجبور شوي آن را يادداشت کني و روي داشبورد اتومبيلت بچسباني.

عشق زماني است که نيمه هاي شب بيدار شوي و ببيني او به تو خيره شده و مي گويد: "خيلي خوشبختم که تو را ديدم"

عشق زماني است که در هنگام تماشاي صحنه هاي ترسناک يک فيلم بازوي تو را محکم بچسبد.

عشق زماني است که وسايلي را که دوست دارد بلافاصله برايش مي خري فقط چون مي داني وقتي آن را به او مي دهي به تو لبخند مي زند.

عشق زماني است که تو رضايت او را به رضايت خودت ترجيح دهي.

عشق زماني است که او لباسهاي زيبايش را فقط به خاطر تو بپوشد.

عشق زماني است که هر وقت از موضوعي نگران است به او آرامش دهي.

عشق زماني است که درست مثل روزهاي بچگي روي جدول پياده رو راه بروي و بي دليل بخندي.

عشق زماني است که همه ي طول شب او را بيدار نگه داري و در مورد عميق ترين ترديدها و ترس هايت حرف بزني و او کاملا گوش بدهد و حال تو را درک کند.

عشق زماني است که در پارک قدم ميزنيد و به تو بگويد:" در کنار تو احساس امنيت مي کنم"

عشق زماني است که براي اينکه ظرف کمتري کثيف کني در يک بشقاب غذا بخوريد.

عشق زماني است که حتي وقتي در مهماني جاي زيادي براي نشستن هست درکنار تو بنشيند.

عشق زماني است که بوي عطرش را روي لباست حس مي کني و ذهنت لبريز از خاطرات خوش مي شود.

عشق زماني است که بعد از آنکه از او جدا شدي ديگران را با او مقايسه کني و همه ي آنها را در مقابل او کوچک ببيني.

عشق زماني است که بعد از آنکه او او جدا شدي هر وقت عکس او را ببيني گريه ات بگيرد.

عشق زماني است که "زندگي مي کني".

عشق زماني است که به اوج مي رسي.

تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است ....
     
  
زن

 
بی تو چقدر گریه کنم جمعه عصرها

جمعه برای غربت من روز دیگری است

با من عجیب دغدغه گریه آوری است

جمعه به مهربانی تو فکر میکنم

به عهد باستانی تو فکر میکنم

بغض تمام هفته من جمع میشود

پس دفترم مزاروقلم شمع میشود

تاریک میشوند تمام نوشته ها

تشییع می کنند دلم رافرشته ها

بی صبرم انچنان که به آخر نمی رسم

حس میکنم که به جمعه دیگر نمی رسم

دیشب دوباره دفترم آتش گرفته بود

فریاد میزدم دلم آتش گرفته بود

خاکستر مرا کلماتی عجیب برد

بی سر به رودخانه اسماء دل سپرد

خاکسترم به چشمه اسماء دل رسید

آواز عاشقی من به افلاک رسید

ناگاه بسته شد در گلخانه های عشق

پرپر شدم زوحشت نمی دانم کجاست عشق؟

آن زخم کهنه چرک شده است و دمل شده است

امروز هر ستاره به سنگی بدل شده است

امروز هر درخت سایه ای است خشمناک

من گر چه تیر خورده ام نیفتاده ام روی خاک

در خاک ما ترانه باران سیاسی است

خورشید هم به چشم درختان سیاسی است

دنیا به فکر کشتن دل عاشق چون دل ماست

هر ابر چفیه ای است که بر دوش باد هاست

عشق کجاست محبت کجاست؟

در این جا خنده بازاری است که در دست بچه هاست...
     
  
زن

 
تو میگی عهد و وفارو من شکستم٬ کار من نیست

منی که از غم تو به غم نشستم٬ کار من نیست

جرم من صداقتم بود که نداشتی٬ کار من نیست

اومدم دوباره باز برای آشتی٬ کار من نیست

سایه ی دربدری مونده رو دیوار٬ کار من نیست

همه خوابیدن و چشمام مونده بیدار٬ کار من نیست

تو می خواستی ذوق و احساسم بمیره٬ کار من نیست

تو می خواستی رنگ کهنه گی بگیره٬ کار من نیست

سایه ام پشت سرم راه میره اما٬ مال من نیست

تو دلم مونده هنوز سوزش و سرما٬ کار من نیست

بیا من طاقت بی کسی ندارم٬ کار من نیست

نزار تا ابد تو تنهائی ببارم٬ کار من نیست

گوشه ی زندون تنهائی اسیرم٬ کارمن نیست

مث یه درخت خشکیده و پیرم٬ کارمن نیست

میزنه بارو نفرت پشت شیشه٬ کار من نیست

حکم قلبم رو نوشتن تنهائی تا به همیشه٬ کار من نیست

گریه کردم که خدایا چرا هیچ کس٬ یار من نیست

بی گناهم٬ بی گناهم، همینو بس٬ کار من نیست

فال قهوه می گیرم به خیال٬ کار من نیست

می دونم همش دروغ و محال٬ فال من نیست

این جوری نکن قضاوت رو دلم رفتن و نویس

بخدا قسم که این کار٬ کار من نیست
     
  
صفحه  صفحه 15 از 32:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  31  32  پسین » 
گفتگوی آزاد

Do Not Be Disappointed | نا امید نباش

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA