انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شوخی و سرگرمی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

Mola Nasredin & Bohlol | جوکهای ملانصرالدین و حکایت های بهلول


مرد

 
خر نخریدم انشاءالله ...!

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!


وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."


علت نا معلوم
ملانصرالدین به یكی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"


دیرباور
روزی یكی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسایه گفت: "شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر می‌كند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."


بوقلمون
روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: "اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر می‌كند."


گریه بر مرده
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه‌ی یكی از ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌كرد. یكی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریه‌ی من هم همین است."


کرامت ملا
روزی ملانصرالدین ادعای كرامت كرد.
گفتند "دلیلت چیست؟"
گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟"
گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو."
گفت: "همه‌ی شما در این فكر هستید كه آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت كنم یا نه!"


مهمان شدن ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین به عده‌ای رسید كه مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفه‌ی بخیلان!"
یكی از آن‌ها گفت: "این چه نسبتی است كه به ما می‌دهی؟ خدا گواه است كه هیچ‌ یك از ما بخیل نیست."
ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی می‌دهد، از حرفی كه زدم توبه می‌كنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع كرد به غذا خوردن."


ما نوح را فرستادیم
روزي ملانصرالدين بالاي منبر رفت و يک آيه خواند : " و ما نوح را فرستاديم... " بعد هرچه کرد ادامه آيه را يادش نيامد تا اينکه يکي از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمي ياد يکي ديگه رو بفرست!!!


شکایت الاغ
الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!


اسب من کو

ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!


خر بگیری
زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .
یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن
صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن.


خویشاوندی
یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!


دو تا خر
يه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر ميخرن.
دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش ميبينن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!
فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!
فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه..
دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدین هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من


گور خر
يك روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي كند. موقع گشتن به دنبال آن يك گورخر پيدا مي كند. به آن مي گويد: اي كلك لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت!


دست وپاشکسته
ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!


عقل سالم
زن ملا به عقل خود خيلي مي نازيد و هميشه پيش شوهرش از خود تعريف مي كرد. روزي گفت: مردم راست گفته اند كه داراي عقل سالم و درستي هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به كار نمي بري به همين دليل سالم مانده است!



تجربیات اثبات شده
ملا در اتاقش نشسته بود كه مگسي مزاحم استراحتش مي شود، مگس را مي گيرد و يك بالش را مي كند. مگس كمي مي پرد دوباره مگس را مي گيرد و بال ديگرش را هم مي كند. او مي گويد: بپر ولي مگس نمي پرد. به خود مي گويد: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بكنيد گوش او كر مي شود!


خواب خوش
شبي ملانصرالدين خواب ديد كه كسي ۹ دينار به او مي دهد، اما او اصرار مي كند كه ۱۰ دينار بدهد كه عدد تمام باشد. در اين وقت، از خواب بيدار شد و چيزي در دستش نديد. پشيمان شد و چشم هايش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دينار را بده، قبول دارم.»


لامپ اضافی خاموش
ملانصرالدين داشت سخنراني مي کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برايش روشن مي شود. ناگهان در ميان جمعيت ، زن خود را ديد. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافي خاموش.
     
  
زن

Princess
 
زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد.. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد. ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور! گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد.
گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟ گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟ گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟ گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد!


عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

 
داستان خويشاوند الاغ

روزي ملا الاغش را که خطايي کرده بود مي زد,
شخصي که از آنجا عبور مي کرد اعتراض نمود و گفت: اي مرد چرا حيوان زبان بسته را مي زني؟
ملا گفت: ببخشيد نمي دانستم که از خويشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي کردم؟
--------------------------------------------------------------
داستان دم خروس

يک روز شخصي خروس ملا را دزديد و در کيسه اش گذاشت,
ملا که دزد را ديده بود او را تعقيب نمود و به او گفت:خروسم را بده!
دزد گفت: من خروس ترا نديده ام,
ملا دفعتا دم خروس را ديد که از کيسه بيرون زده بود
به همين جهت به دزد گفت درست است که تو راست مي گويي
ولي اين دم خروس که از کيسه بيرون آمده است چيز ديگري مي گويد.
--------------------------------------------------------------
جاي مرده

عده اي از مردم شهر در حال بردن جنازه اي از يک کوچه بودند.
ملا و پسرش آنجا ايستاده بودند.
پسر از ملا پرسيد: اي پدر در اين صندوق که اين مردان حمل ميکنند چيست؟ گفت: آدم.
پرسيدند: کجايش ميبرند؟ جواب داد: جايي که نه آنجا چيز خوردني باشد و نه چيز نوشيدني، نه نان و نه آب، نه هيزم و نه آتش، نه سيم ونه زر، نه گليم.

پسر گفت: پدر درست بگو آن را به خانه ي ما مي خواهند ببرند.
--------------------------------------------------------------
ديو قصه

روزي ملا وارد اطاق فرزند کوچکش شد و او را ديد که گريه ميکرد، ملا با ناراحتي جلو رفت و دستي بر سر فرزند کشيدو گفت: ببينم عزيزم براي چه اينگونه گريه ميکني؟ بچه همانطور که اشک ميريخت گفت: هيچي بابا جان، من تنها بودم و داشتم براي خودم يک قصه ميگفتم ولي توي قصه من يک ديو بود ومن ترسيدم که ديو بيايد مرا بخورد.
--------------------------------------------------------------
پول دستي

روزي يک مرد خسيس پيش ملا آمد و از او پرسيد که آيا تو پول دوست داري؟
جواب داد: آن قدر دوست دارم که محتاج به مردم بي وجدان و پست نباشم.
--------------------------------------------------------------
چه انتظار از من داری ؟

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ... دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من !!!!!!!!!میگشتم
--------------------------------------------------------------
بوقلمون

روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: "اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر می‌كند."
--------------------------------------------------------------
گریه بر مرده

روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه‌ی یكی از ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌كرد. یكی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریه‌ی من هم همین است."
--------------------------------------------------------------
کرامت ملا

روزی ملانصرالدین ادعای كرامت كرد.
گفتند "دلیلت چیست؟"
گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟"
گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو."
گفت: "همه‌ی شما در این فكر هستید كه آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت كنم یا نه!"
--------------------------------------------------------------
ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد.
- `خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟`
ملا نصر‌الدین پاسخ داد: ` فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به قاهره رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به اصفهان رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.`
- `پس چرا با او ازدواج نکردی؟`
- `آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!`
--------------------------------------------------------------
پدر ملا ماهی بریان شده به خانه آورد ، ملا نبود. مادرش گفت: خوب است قبل از آمدن ملا ماهی را بخوریم. که اگر او باشد، نمیگذارد به راحتی از گلویمان پایین رود. در این بین ملا در زد. مادرش دو ماهی بزرگ را زیر تخت پنهان کرده کوچکتر را در میان گذاشت، ملا از شکاف در نگاه می کرد، چون وارد شد و نشست، پدرش از او پرسید: پدر جان حکایت یونس را میدانی؟ ملا گفت از این ماهی می پرسیم، بعد سر را جلو برده ، گوش به دهن ماهی بنهاده گفت : این ماهی میگوید در آن زمان من کوچک بودم و این مطلبرا از دو ماهی بزرگتر که زیر تخت هستند بپرسید.
--------------------------------------------------------------
ملانصرالدين داشت سخنراني مي کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برايش روشن مي شود. ناگهان در ميان جمعيت ، زن خود را ديد. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافي خاموش.
     
  
زن

Princess
 
زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد.
- خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟
ملا نصر‌الدین پاسخ داد: فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به قاهره رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به اصفهان رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.
- پس چرا با او ازدواج نکردی؟
- آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!
--------------------------------------------------------------
طلب بخشش

جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!
--------------------------------------------------------------
جنگ

یکی از ملانصرالدين می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟
ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!
--------------------------------------------------------------
يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت ...
ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد.
ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي ايد !!!
هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد.
ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند.
در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد !!!
وقتي كه دوباره به پشت بام رفت ، مي خواست الاغ را ارام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمين افتاد و مرد...
بعد ملا نصر الدين گفت : لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خر به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي کشد ...!!!
--------------------------------------------------------------------------------

جمله روز: فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ! (آلبرت انشتین)
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  

 
جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنانمی نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!
--------------------------------------------------------------
یکی از ملانصرالدين می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!
--------------------------------------------------------------
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم .مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم.
--------------------------------------------------------------
ملانصرالدین به یكی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"
--------------------------------------------------------------
روزی یكی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.همسایه گفت: "شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر می‌كند."ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری.
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن دهسكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: "اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر می‌كند.
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه‌ی یكی از ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌كرد. یكی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"ملا جواب داد: "هیچ! علت گریه‌ی من هم همین است.
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین ادعای كرامت كرد.گفتند "دلیلت چیست؟"گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟"گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو."گفت: "همه‌ی شما در این فكر هستید كه آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت كنم یا نه!"
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین به عده‌ای رسید كه مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفه‌ی بخیلان!"یكی از آن‌ها گفت: "این چه نسبتی است كه به ما می‌دهی؟ خدا گواه است كه هیچ‌ یك از ما بخیل نیست."ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی می‌دهد، ازحرفی كه زدم توبه می‌كنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع كرد به غذا خوردن."
--------------------------------------------------------------
روزي ملانصرالدين بالاي منبر رفت و يک آيه خواند : " و مانوح را فرستاديم... " بعد هرچه کرد ادامه آيه را يادش نيامد تا اينکه يکي از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمي ياد يکي ديگه رو بفرست!!!
--------------------------------------------------------------
الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها بهطرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!
--------------------------------------------------------------
ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!
--------------------------------------------------------------
زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن.
--------------------------------------------------------------
یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!
--------------------------------------------------------------
يه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر ميخرن.دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوشداره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!فرداش ميبينن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه...دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدین هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من
--------------------------------------------------------------
یك روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي كند. موقع گشتن به دنبال آن يك گورخر پيدا مي كند. به آن مي گويد: اي كلك لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت!
--------------------------------------------------------------
ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!
--------------------------------------------------------------
زن ملا به عقل خود خيلي مي نازيد و هميشه پيش شوهرش از خود تعريف مي كرد. روزي گفت: مردم راست گفته اند كه داراي عقل سالم و درستي هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به كار نمي بري به همين دليل سالم مانده است!
من عاشق سینه بزرگم
     
  
مرد

 
داستان لباس نو از ملانصرالدین

روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می‌کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی‌کردند.
--------------------------------------------------------------
عزاداري جوجه ها

ملا مرغ بزرگ و خوبي داشت كه چند جوجه بدنيا آورده بود. از قضا يك روز مرغ مرد و ملا پس از مردن وي چند تكه پارچهسياه رنگ كوچك برداشته و ميانش را سوراخ كرده و به گردن جوجه هاي مرغ انداخت. يكي از دوستانش كه آن صحنه را ديده بود، پرسيد براي چه آن كار را كرده است. ملا گفت: دوست عزيز مادر اين جوجه ها مرده است و آنها براي وي عزادار هستند.
--------------------------------------------------------------
روزي مردي نزد ملا آمده و به وي گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه اي براي دوست من كه در بغداد است بنويس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر كار دارم كه ديگر فرصتي براي رفتن به بغداد برايم باقي نمانده است. مرد مذبور كه متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولي جناب ملا من از شما خواستم كه فقط كاغذي به دوستم كه در بغداد زندگاني ميكند بنويسيد ديگر نگفتم كه به آنجا برويد. ملا لبخندي زد و گفت: ميدانمو من هم به همين دليل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدري بد است كه اگر كاغذ براي دوست تو بنويسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را براي او بخوانم.
--------------------------------------------------------------
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد. همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید دانست مطلب ازچه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تا نموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را ببرد ومن مچ او را فورا میگیرم. و همین کار را کرد اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت! وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند!
--------------------------------------------------------------
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
--------------------------------------------------------------
ملانصرالدین دو شریک را که اختلاف داشتند نصیحت می کرد و می گفت : هرگز به هم خیانت مکنید و مال حرام مخورید .. یکی از شرکا به ملا گفت:به خدا که من چنین میکنم مثلا دیروز یک مشتری اشتباها به من چهارصد تومان زیادی داد. ملا بلافاصله پرسید:خوب تو چه کردی؟
شریک گفت:فورا دویست تومان آن را به شریکم دادم !
--------------------------------------------------------------
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد...
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...
ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید...
دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا ، انگار نهاری در کار نیست ؟!
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده ! دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود...
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم...!
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید؟! دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !!!
گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ؟!
ملا گقت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  

 
تدبير ملا

طلبه اي در كنار حوض مدرسه ميخواست وضو بگيرد. پولي از جيبش به حوض افتاد. طلبه عصاي خود را در حوض كرد كه پول به سر عصا چسپيده و ار آب بيرون كند. اما او موفق نشد. در اين بين ملا وارد شده از قضيه آگاه گرديد. پس از مدتي ملا گفت: من راهي به تو ياد ميدهم كه پولت را به راحتي بيرون بياوري. طبله با امتنان پرسيد: تدبير چيست؟ ملا گفت: سر عصا را با دهانت تركرده داخل حوض كن. پول به سر عصا چسپيده بالا خواهد آمد. حاضرين از اين تدبير بي نظير ملا غرق در حيرت شدند.
--------------------------------------------------------------
بركت قدم

يكي از امرا براي يك هفته به شهر نزديكي سفر كرد. پس از برگشتن جمعي از اهالي از جمله ملا بديدنش رفتند. در اثناي گفتگو ملا پرسيد: انشاءالله در سفر براي شما خوش گذشت و چيزهاي تازه ديديد. امير گفت: بلي... اين هفته هر روز به چيزي مشغول بوديم. روز دوشنبه حريق مفصلي در شهر اتفاق افتاد كه چند نفرسوختند و محله اي ويران شد. روز سه شنبه سگ فلاني دو نفر را گزيد كه مجبور شدند براي جلوگيري از سرايت مرض آنها را داغ نمايند. روز چهار شنبه سيلي در دهكده نزديك شهر آمده و مزرعه ها را ويران كرد و ساكنينش اكثرتلف شدند و ما تا غروب با آن مشغول بوديم. روز پنجشنبه گرگي نزديك شهر آمده دو نفر را دريد. روز جمعه يك نفر ديوانه شده زن و بچه خود را كشت. روز شنبه طاق خانه اي خراب شده چند نفر زير آوار ماندند. روز يكشنبه زني خود را از درخت آويخته مرد. ملا گفت: خدا رحم كرد كه سفر شما بيش از يك هفته طول نكشيد ورنه بااين قدم مبارك سنگ روي سنگ باقي نمي ماند.
--------------------------------------------------------------
ساعت چند است

روز ماه رمضان شخصي از ملا پرسيد: ملا ساعت چند است؟ملا گفت: همه قسم ساعت است. از ده دينار تا هزار دينار. آن شخص گفت: مقصود من اين است كه ساعت چي داريم؟ ملا گفت: در ساعت عقربك و چرخ و فندول و غيره داريم. شخص گفت: ملا ميگويم ساعت شما چند است؟ ملا گفت پنجاه دينار. گفت: عجب... ملا من شوخي نميكنم. به افطار چه داريم. ملا گفت: گمان دارم افطار فرني، دلمه، پلو و قورمه و شايد باقلي هم داشته باشيم. گفت: عجب... ملا شما چرا اينقدر دير فهم هستيد. مقصودم اين است كه چه زمانيست؟ ملا گفت: گويا آخرالزمان باشد. آن شخص كه ديد از ملا مقصود را نخواهد فهميد سرش را پائين انداخته راه خود را پيش گرفته رفت.
--------------------------------------------------------------
حکمت خدا

ملا روزي از صحرا ميگذشت. چون خيلي خسته بود الاغش را به چرا داده در زير درخت چارمغزي نشست. اتفاقا در جلوي ملا بوستان خربوزه و تربوز بود. ملا با خود انديشه كرد وگفت: خدايا فلسفه اينكه چارمغز به اين كوچكي را در درخت به اين هيكلي آفريدي و خربوزه و تربوز به اين بزرگي را از بوته به اين كوچكي عمل آوردي چيست؟ هنوز در اين انديشه بود كه از منقار زاغي كه چارمغزي را كنده و مشغول پوست كندن آن بود، چارمغز رها شده روي سر بي موي ملا افتاد. و سرش را شكسته خون جاري گشت. ملا درجا سجدهء شكر به جا آورده و گفت: تبارك الله احسن الخالقين اگر به جاي اين چارمغز خربوزه و يا تربوز روي سرمن افتاده بود حالا كارم تمام بود.
--------------------------------------------------------------
براي رفع شك

يكي از اعيان شهر به ملا زياد اظهارات ارادات كرده و خود را مشتاق پذيرائيش نشان ميداد. روزي ملا عازم خانه وي شده از دور ديد جلو پنجره ايستاده و كوچه را مينگرد و به محض ديدن ملا از پنجره كنار رفت. ملا دروازه خانه را زد. خدمتكاري دروازه را باز كرد. ملا پرسيد: آقا هستند؟ گفت:خير، چند دقيقه اي ميشود بيرون رفته و يقينا اگر بداند كه شما سر افرازش فرموده ايد متاءسف خواهد شد. ملا گفت: بسيار خوب وقتي تشريف آوردند به ايشان بگو بعد از اين هر وقت از منزل خارج ميشوند يادشان باشد سرشان را پشت پنجره نگذارند كه اسباب شك واردين گردد.
--------------------------------------------------------------
آدم متدين

مومني پنجصد دينار به ملا داد كه تا يكسال همه نماز هايش را دو بار بخواند، يكي براي خودش و يكي براي صاحب پول. ملا چهل دينار آنرا پس داده گفت: چون در شبهاي كوتاه غالبا نماز صبح من قضا ميشود از اين بابت اجرت آنرا پس ميدهم كه مديون شما نباشم.
--------------------------------------------------------------
تاثير دُعا

يكي از دوستان ملا خيلي او را اذيت ميكرد و هميشه ملا را تهديد مينمود. ملا گفت: اگر دفعه ديگر مرا اذيت كني نفرينت خواهم كرد. ولي او اعتنا نكرده و در صدد آزار جديدي بر ميامد. روزي عصاي ملا را شكست. ملا فوق العادهمتاثر شده و گفت: اين عصا را كه شكستي به جاي پاي من كار ميكرد. برو كه خدا پايت را بشكند و يقين بدان كه اين نفرين من چهل روز يا چهل ماه يا چهل سال ديگر به اجابت خواهد رسيد. آن شخص مثل هميشه ملا را استهزاء كرده و رفت. اتفاقا چند قدم نبرداشته بود كه پايش پيچيده به زمين خورد. پس لنگان لنگان نزد ملا آمده در حالي كه اشك ميريخت گفت: ملا نفرين تو زود تاثير كرده و مرا بي پا نمود با اينكه تو گفته بودي چهل روز يا چهل ماه اينكه به چهل ثانيه نكشيد. ملا گفت: صحيح است كه نفرين من گيرا است اما اين صدمه اي كه خورده ايبه سبب نفرين من نيست. فكر كن ببين پيشتر چه كسي را اذيت كرده اي كه نفرينت كرده باشد و منتظر باش تا چهل روز يا چهل ماه ديگر پاي ديگرت عيب كند آنوقت آنرا تاثير نفرين من بدانی.
--------------------------------------------------------------
سهم ملا

در فصل بهار ملا با دوستانش براي يك هفته به باغ دلگشائي رفتند. و اين مدت را در نهايت سرور و خوشي بهپايان بردند. آنقدر به آنها خوش گذشت كه تصميم گرفتند يك هفته ديگر هم آنجا بمانند. هر يك از آنها سهمي از لوازم را به عهده گرفت. يكي گفت نان با من، يكي گوشت و يكي ميوه جات ديگري برنج و يكي روغن در آخر نوبت به ملا رسيد و او گفت: اينطور كه شما تهيه ديده ايد مهماني آبرومندي خواهد بود و اگر من رو گردانم لعنت خدا سهم من باشد.
--------------------------------------------------------------
كي مداوا ميشود؟

ملا را در دهي مهمان كردند. شب مسكه و عسل و قيماق برايش آوردند. ملا با اشتهاي تمام آنها را خورد و چون خسته بود پهلوي بچه شش ساله صاحب خانه خوابش برد.نصف شب ملا از خواب پريده خواست براي قضاي حاجت به حويلي برود. سگ قوي هيكلي به او پارس كرد. ناچار برگشت و چند مرتبه تا حويلي رفته و از ترس سگ برگشت. بالاخره طاقتش طاق شده در رخت خواب بچه صاحب خانه قضاي حاجت نمود. صبح وقتي كه خواستند جاها را جمع كنند ديدند بچه برخلاف عادت رخت خوابش را كثيف نموده. تصور كردند كه مريض شده و در پي چاره برآمدند. ملا آنها را صدا كرده و گفت: حقيقت مطلب اين است كه تا وقتي شما به مهمان مسكه و عسل بدهيد و سگ درنده و قوي هيكلي هم در حويلي نگهداريد، اميد معالجه بچه را نداشته باشيد.
--------------------------------------------------------------
از ترس

ملا و جمعي در محضر حاكم بودند. جوان سره اي كه پيدا بود سردي و گرمي روزگار را نچشيده و نيك و بدي نديده مجلس را از ذكر شجاعتهاي خود كه چگونه با دسته دزدان مصاف داده و بر آنها غالب گرديده و چه سان به شكار ببر و پلنگ و شير رفته، پُر ساخته بود. در بين گفتار او از پسر حاكم باد پرصدائي خارج شد. حاكم خواست ملامتش كند. ملا گفت: بر او بحثي نيست چرا كه به شنيدن شجاعتهاي اين جوانمرد من كه مرد مسن هستم پتلون خود را كثيف كردم اگر اين بچه بادي رها كند چه گناه دارد.
--------------------------------------------------------------
به تو چه

شخصي به ملا مژده داد كه خدا به او پسري عنايت فرموده.ملا با بي اعتنائي گفت: خدا به من پسر داده به تو چه مربوط است؟
--------------------------------------------------------------
غيبگوئي

يكروز ملا مقداري زردآلو از درختي چيده و در دستمال خود گذاشته و به سوي خانه اش ميرفت. در راه چند نفر را ديد كه به دور هم جمع شده و مشغول صحبت هستند. نزد آنها رفت و گفت: -هركس بگويد در دستمال من چه چيزي هست يكي از زردآلو هائي را كه در آن گذاشته ام به وي خواهم داد. يكي از مردان فكري كرد و گفت: آقا ما مردماني ساده هستيم و از غييبگوئي سررشته اي نداريم تا بدانيم داخل دستمال شما چيست و زردآلوئي جايزه بگيريم.
من عاشق سینه بزرگم
     
  

 
نسوار دماغ تُند

ملا به همسايه اش كه عازم شهر بود ظرفي داده خواهش كردمقداري روغن زيتون به او بياورد. همسايه ظرف را پر از آب كرده روي آن كمي روغن ريخته به ملا داد. ملا خواست بادنجان سرخ كند وقتي كه روغن را به تاوه ريخت ديد آب خالي است. دانست كه همسايه فريبش داده. تصميم گرفت كه انتقام خوبي از همسايه بگيرد. فكر كرد كه او به نسوار دماغ معتاد است. پس دو قطي پر نسوار دماغ درست كرد. در يكي نسوار دماغ معمولي و در ديگري مقداري مُرچ و بعضي ادويه جات تُند و تيز ريخته در كوچه منتظر آمدن همسايه شد و چون همسايه از دور نمايان گشت قوطينسوار را بيرون كشيد و مقداري به دماغش كشيد و چشمهاي خود را خمار نموده گفت: آه... چه نسوار دماغ خوبي است. از بوي خوشش مرا نشه ميارد. و دو باره آنرا نزديك دماغ برده نفس بلندي كشيد. همسايه كه حركات او را مراقب بود از شنيدن اسم نسوار دماغ دهانش آب پُر كرده به ملا نزديك شده و گفت: ممكن است ذره اي از اين نسواردماغ به من بدهي؟ ملا قوطي دوم را به او داد. آن مرد به خيال مال مفت مقدار زيادي از آن را برداشته به دماغ برده نفس بلندي كشيد. از تندي و تيزي آن كه تا مغزش اثر كرده بود حالت بد و كسلي شديدي او را عارض شده رو به ملا كرد و گفت: خدا عذابت را زياد كند. اين چه نسوار دماغي بود؟ ملا گفت: اين نسوار دماغ تُفاله روغن زيتون مرحمتي شما بود.
--------------------------------------------------------------
حساب نكردن خر سواري

ملا نُه الاغ كرايه كرد. هشت تاي آنها را بار كرده و يكي هم خودش سوار شده از وسط صحرا به دهي ميرفت. در اثناي راه رفتن فكر كرد مبادا يك الاغ فراموش شده باشد. الاغ ها را شمرد هشت تا بودند. الاغي را كه خود بود حساب نكردهبود. از الاغ پائين آمده باقي الاغ ها را شمرد نُه تا درست بود. تصور كرد كه اول اشتباه كرده. دو باره سوار شد چندقدم كه رفت باز الاغ ها را شمرد ديد هشت تا بيشتر نيست. باز از الاغ پائين آمده شمرد ديد نُه تا هستند. پس تصور كرد كه اجنه و پري ها با او شوخي ميكنند. لذا شروع به خواندن چند آيه نموده چند قدم ديگر كه رفت الاغها را شمرد ديد هشت تا هستند. پس ترس به او غلبه كرد و هر چه اينكار را تكرار مينمود در موقع سواري هشت و چون پياده ميشد نُه الاغ ميديد. با حالت خراب و اوقات تلخ الاغ ها را نگهداشته خودش به گوشه اي رفت درست آنها را مشاهده كرد نه تا درست بود پس يقين كرد كه اجنه دور اورا گرفته اند و با صداي بلند شروع به فرياد و امداد نمود. صدايش منعكس شد تصور كرد اين صدا هم ا اجنه است. پس از شدت ترس خسته و خراب در گوشه اي خوابيد. شخصي از آنجا ميگذشت ملا را به آن حالت ديد جلو آمده و سبب را پرسيد. ملا با ترس تمام تفصيل خود و اجنه را شرح داده و در ضمن اضافه كرد كه خود آنها را نديده است ولي صدايشان را با كمال وضوح شنيده است. آن شخص ملا را دلداري داد و مطمئن كرد كه براي همراهي تا آخر راه با او ميرود. ملا هم از اين پيشامد خرسند گشته سوار شد. چونچند قدم رفتند ملا گفت: خوب نيست الاغ ها را بشماريم ببينيم اجنه دست برداشته اند يا نه. وقتي الاغ ها را شمرد باز هشت تا بيشتر نبود. پس دوباره به ترس افتاده گفت: ديديد حق داشتم باز الاغ ها هشت تا شدند. آن شخص متوجه اشتباه ملا شده گفت: چرا الاغي را كه سوار هستي حساب نميكني؟ ملا كمي فكر كرده و دانست كه فكرش پراكنده بوده و هر وقت سوار الاغ ميشده و آن را حساب نميكرده است. پس از آن شخص كه اين معما را برايش كشف كرده بود تشكر كرده و باقي راه را بدون خوف طي كرد.
--------------------------------------------------------------
ملا و مرد باربر

ملا مقداري جنس خريده و و آنها را در كيسه بزرگي ريخت و باربري را صدا زد و گفت ميخواهد آن كيسه را بر دوش گرفته و تا خانه وي ببرد. باربر قبول كرد و كيسه را بهروي دوش خود نهاده و به راه افتاد. ملا براي اينكه راه را بهوي نشان بدهد خود جلو جلو ميرفت و باربر از پشت سرشحركت ميكرد. ملا پس از اينكه از چند كوچه گذشت در مقابل خانه خود توقف كرد اما چون رويش را برگرداند از مردباربر اثري نيافت. باربر بارهاي ملا را برداشته و رفته بود. ملا از آنروز به بعد چند روزي را به دنبال مرد باربر گشت اما نتوانست او را پيدا كند. به اين ترتيب ده روز گذشت. در روز دهم وقتي ملا با يكي از رفقايش از كوچه اي ميگذشت ناگهان همان باربر را مشاهده كرد كه باري بر دوش داشت. ملا رو به رفيقش كرد و گفت: نگاه كن اين همان باربري است كه ده روز است به دنبالش ميگردم. او كيسه پر از اجناس مرا ربوده است. ملا پس از اين حرف در حالي كه رويش را به طرف ديگري گرفته بود تا باربر نتواند چهره وي را مشاهده كند از كنار او گذشت. دوست ويپرسيد: -پس چرا حرفي به وي نزدي و مال خود را نگرفتي؟ملا گفت: مگر ديوانه هستي ميخواستي او را صدا بزنم وآنوقت ناچار شوم ده روز پول باربري اش را به وي بدهم.
--------------------------------------------------------------
شبي ملا از كنار چاهي عميق ميگذشت ناگهان چشمش به عكس مهتاب كه در آبهاي داخل چاه ديده ميشد افتاد. پيش خود فكر كرد بيچاره مهتاب چرا به داخل چاه افتاده بهتر است تا هر چه زودتر تا غرق نشده آنرا از چاه خارج نمايد و نجاتش بدهد. ملا به سرعت رفت و طناب بزرگي آورده سرش را به داخل چاه انداخت. از قضا سر طناب به تخته سنگي گير كرد. ملا به خيال اين كه به مهتاب گير كرده است، شروع به كشيدن طناب كرد. اما طناب ناگهان رها شد و ملا ار پشت به روي زمين افتاد و در همان حال ناگهان مهتاب را كه در آسمان ميدرخشيد ديد و با خوشحالي گفت:-آه.... بالاخره به مقصود رسيدم و هر چند خودم بر زمين خوردم و تنم به درد آمد ترا نجات دادم.
--------------------------------------------------------------
خجالت كشيدن ملا

شبي دزدي به خانه ملا آمده ملا تا او را ديد در داخل صندوقي پنهان شد و درش را هم بست. دزد مشغول جستجو شد اما چون تمام خانه را گشت و چيزي نيافت با خود گفت حتما اشياي قيمتي را داخل همين صندوق پنهان كرده اند. بايد داخل آنرا هم بيبينم. او به طرف صندوق رفت و درش را گشود ولي ناگهان ملا را ديد و ترسيد و با لكنت زبان گفت: شما اينجا بوديد؟ ملا گفت: چون چيز با ارزشي در خانه نداشتيم از شما خجالت كشيدم و به اينجا پنهان شدم.
--------------------------------------------------------------
كارهاي خارج و داخل

يكروز به ملا خبر دادند كه خانه اش را آتش گرفته و بهتراست هر چه زودتر به آنجا رفته و اقدامي براي خاموش كردن آن بيانجامد. ولي ملا با خونسردي گفت: من كار ها را با زنم قسمت كرده ام. به اين ترتيب كه كار هاي داخل خانه را او انجام بدهد و كار هاي خارج را من و حالا شما هم بهتر است زحمت كشيده اين خبر را به او ببريد. زيرا آتش گرفتن خانه از داخل بوده و كار هاي داخلي را او بايد انجام بدهد و آتش را خاموش كند.
--------------------------------------------------------------
عينك زدن ملا

شبي ملا هراسان از خواب بيدار شده و فرياد زد و زن خود را صدا نمود و گفت: -زود برو عينك مرا بياور. زن وحشت زده از جايش برخاست و گفت: -عينك براي چه ميخواهي؟ ملا گفت: وقتي خوابيده بودم، به شهر دور دستي سفر كردم ولي بعضي از نقاط شهر تاريك بود، نميتوانستمخوب آنجا ها را مشاهده كنم اين است كه ميخواهم عينك بزنم تا بهتر بتوانم نقاط ديدني آن شهر را مشاهده كنم.
--------------------------------------------------------------
خرما خوردن ملا

ملا مقداري خرما خريد و همينطور با هسته مشغول خوردن خرماها بود. زنش كه آن صحنه را ديد پرسيد كه چرا خرما را با هسته ميخوري. ملا گفت: مگر دكان خوراكه فروشي سر كوچه خرماها را بدون هسته به من فروخته كه من هم آنها را بي هسته بخورم.
--------------------------------------------------------------
دوري ملا

روزي ملا پهلوي زنش نشسته بود. زنش به ملا گفت اگر كمي دور بشيني بهتر خواهد شد. ملا برخاسته خرش را بيرون كشيده سوار شده و به يك ده در پنج فرسخي رفت و از آنجا نامه اي براي زنش نوشت وپرسيد: تا اين حد دوري خوب است يا دورتر برم؟
--------------------------------------------------------------
ملا و دخترش

ملا كوزه اي برداشته و آنرا به دست دخترش داد و به دنبال آن سيلي سختي هم بر گونه وي نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه ميروي و كوزه را پر از آب كرده و مياوري. مبادا آنرا بشكني. زنش وقتي آن صحنه را ديد و چشمان اشك آلود دختر را مشاهده كرد به تندي از ملا پرسيد: چرا او را زدي؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چيزي نميداني، من اين سيلي را به او زدم تا يادش باشد و كوزه را نشكند. چون اگر كوزه را به زمين ميزد و ميشكست آنوقت لت و كوب وي فايده اي نداشت.
--------------------------------------------------------------
گم شدن ملا

روزي ملا خرش را گم كرده بود و در كوچه و بازار مي گشت و فرياد ميزد اي خدا شكرت خداوندا سپاسگزارم. مردي پرسيد: براي چي شكر ميگويي مگر از گم شدن خرت راضي و خوشحالي؟ ملا گفت: از گم شدن خر نه ولي از اين كه خودم سوارش نبودم راضي و خوشحال هستم و شكر ميكنم چون اگر من هم سوار خر بودم حالا بايد يكي ديگر به دنبال من و خرم ميگشتش.
--------------------------------------------------------------
شنا ياد دادن ملا

چند روزي بود كه از ملا خبري نبود و كسي او را در كوچه و بازار نمي ديد. مردم نگران شده بودند يكروز به خانه وي رفتند و وقتي وارد شدند ديدند ملا در كنار حوض خانه ايستاده و تكه نخي به گردن چوچه مرغابي بسته و آنرا اينطرف و آنطرف ميكشاند. دوستانش پيش رفته و پرسيدند: جناب ملا كجا استي بابا... چند روز است از تو خبر نداريم. ملا اشاره اي به چوچه مرغابي داخل حوض كرده و گفت: چيزي نيست دوستان مادر اين چوچه مرغابي چند روزقبل مرده و من براي اين كه شنا يادش بدهم ناچار شده ام در خانه بمانم چون ميترسم اگر شنا بلد نباشد يكروز وقتي من نيستم در حوض آب افتاده و بميرد.
--------------------------------------------------------------
جنگ رفتن ملا

جنگي در گرفته بود و سرباز هاي حاكم خواستند قلعه اي را كه عده اي دزد در داخل آن بودند فتح كنند. ملا هم چوب و سپري برداشت و به دنبال آنها به طرف قلعه رفت. اما وقتي زير ديوار قلعه قرار گرفت يكي از دزد ها سنگي بهطرفش پرتاب كرد. سنگ از كناز سپر گذشت و درست بر سر ملا فرود آمد و سرش را شكست. ملا در حالي كه فرار ميكرد و ناسزا ميگفت فرياد زد: عجب مردم ناداني سپر به اين بزرگي را نمي بينند و سنگ را بر سر من ميزنند.
--------------------------------------------------------------
گوشت خريدن ملا

روزي ملا نيم كيلو گوشت خريد و آنرا در كيسه انداخت و به خانه رفت. وقتي وارد خانه شد زنش در كنار حوض آب نشسته و مشغول شستن ظرف بود. ملا خواست گوشترا به او بدهد اما در همانوقت چشمش به پشكي (گربه اي) كه در گوشه حويلي نشسته بود و بوي مينگريست افتاد و بزنش گفت: زن من نيم كيلو يخ خريده ام آنرا براي شب درست كن. او اين را گفت و كيسه را در كنار ديوار حويلي گذاشت و خودش سر كارش رفت. زن به كيسه نگريست و گفت: مردكه احمق رفته به جاي گوشت يخ خريده. او پس از اين حرف سر گرم كار خود شد. پشك هم از فرصت استفاده كرده و تمام گوشت ها را خورد.شب وقتي ملا به خانه برگشت از زنش پرسيد: پس چرا گوشتي را كه صبح آوردم ى براي غذاي شب درست نكردي؟زن با تعجب گفت: ولي تو كه گفتي آن يخ است. ملا با دست به سر زنش كوبيد و گفت: احمق بيچاره من به خاطر اين كه پشك نفهمد داخل كيسه چي است گفتم در آن يخ گذاشته ام. تو چرا باور كردي؟
من عاشق سینه بزرگم
     
  

 
راهنمائي ملا

روزي شخصي تفنگچه اي پيدا كرد و آنرا نزد ملا برد و از او پرسيد: ملا جان بگو اين چي است؟ ملا نگاهي به تفنگچه انداخت و گفت: آن چپق (چلم) فرنگي است. مرديكه تفنگچه را پيدا كرده بود خوشحال شد و آنرا به دهان خود گذارده و خواست بكشد. اما ناگهان گلوله اي فير شد و مردكه بيچاره نقش زمين شد. ملا نگاهي به جسد بي جان او انداخت و گفت: عجب تمباكوي خوبي داخل اين چپق بود تا يك پك كشيد نشه شد و روي زمين افتاد.
--------------------------------------------------------------
ملا و پشك

ملا پشكي داشت بسيار زيبا و خوش نقش و نگار, روزي متوجه شد كه بدن پشك بسيار چرك و كثيف شده است. تصميم گرفت آنرا بشويد. او پشك را برداشته و به كنار جوي آب رفت و مشغول شستن بدن پشك شد. مردي از انجا ميگذشت وقتي آن صحنه را ديد گفت: ملا براي چه پشك را ميشويي؟ ملا گفت: كثيف است ميخواهم پاك بشود. رهگذر گفت: ولي ممكن است پشك ناراحت بشود وبميرد. او اين را گفت و از اينجا رفت. اما وقتي برگشت متوجه شد كه پشك مرده و در كنار جوي آب افتاده و ملا هم نشسته به آن مينگرد. مرد مزبور گفت: نگفتم اگر پشك را بشويي خواهد مرد. ملا گفت: ولي او از شستن نمرد. مرد پرسيد: پس چطور شد كه جان سپرد؟ ملا گفت:من او را شستم و براي اينكه آب بدنش از بين برود تابش دادم آنوقت بود كه مرد.
--------------------------------------------------------------
آش سرد شده

از ملا پرسيدند در زبان عربي به آش سرد شده چي ميگويند؟ ملا چون نميدانست پس از لحظه اي گفت: عربها هيچ وقت نميگذارند آش سرد شود.
--------------------------------------------------------------
حماقت ملا

روزي ملا چاينك بسيار قشنگي خريد و به طرف خانه اش رفت. اما در بين راه با خود فكر كرد خوب اگر اين چاينك در خانه به زمين بخورد و بشكند آنوقت من از كجا يك چيني بند زن پيدا كنم تا تكه هاي آنرا بند بزند؟ او قدري در اين باره فكر كرد و سرانجام با خود گفت: بسيار خوب پس پس بهتر است حالا كه در بازار هستم چيني بند زن هم در اينجا است چاينك را خودم بشكنم و بدهم بند بزند. او پس از اين حرف چاينك را به زمين زد و تكه هاي آنرا برداشته و بطرف چيني بند زني كه در آن نزديكي بود رفت و از وي خواست تا آنرا بند بزند.
--------------------------------------------------------------
دكتر شدن ملا

روزي ملا ادعاي طبابت كرد و گفت هر مرضي را ميتواند شفا بدهد. شخصي را كه چوچه موش را خورده بود پيش وي آوردند و گفتند چي كار كنيم تا چوچه موش از گلويش خارج شود. ملا فكري كرد و گفت: يك چوچه پشك را در يك پياله آب جوش حل كنيد و در دهانش بريزيد. موش ميترسد و از گلوي او خارج خواهد شد.
--------------------------------------------------------------
جنگ ملا

يكشب ملا وقتي ميخواست بخوابد شمشير بلندي را كه به ديوار اطاقش آويزان بود برداشته و به كمر بست. زنش پرسيد چه ميكني و براي چه هنگام خواب شمشير ميبندي؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردي دعوايم شد و او برايم شمشير كشيد و چون من اصلحه نداشتم شكست خوردم حالا من هم اين شمشير را به كمرم بسته ام تا چنانچه باز هم او را در خواب ديدم انتقاد خود را از او بگيرم و با اين شمشير حسابش را برسم.
--------------------------------------------------------------
مهمان ملا

روزي شخصي به خانه ملا آمد و مهمان وي شد. ملا برايش غذا آورد و آن مرد بعد از خوردن غذا گفت: در شهر ما رسم استكه پس از خوردن غذا مقداري هم ميوه ميخورند. ملا به تنديسرش را جنباند و گفت: برعكس در شهر ما اين كار بسيار بد و ناپسند است ماست.
--------------------------------------------------------------
بيمار شدن ملا

ملا بيمار شد و به بستر افتاد به طوريكه هر روز تعداد زيادي از دوستان و آشنايان به عيادت وي ميآمدند و تا ديروقت در خانه او ميماندند و دو يا سه وقت غذاي خود را هم در خانه ملا ميخوردند. يك روز ملا وقتي دوستانش در اطراف وي جمع شده بودند و نزديك ظهر هم بود ناگهان از جايش برخاست و به روي بستر نشست و گفت: خوب، خداوند بيمار شما را شفا داد و نشستن شما در اينجا ديگر فايده اي ندارد، حال برخيزيد و به خانه خود برويد.
--------------------------------------------------------------
ماست شريكي

ملا و رفيقش كاسه اي ماست خريدند و قرار گذاشتند تا به شراكت آنرا بخورند. رفيق ملا كه مرد زرنگي بود، خطي در وسط ماست كشيده و آنرا به دو قسمت كرد و گفت: آن طرف خط مال تو و اين طرف از من است. ملا گفت قبول دارم. مرد زيرك گفت: من ميخواهم سهم خودم را با شكر مخلوط كنم. ملا گفت: ولي ماست مايع است و بنا بر اين بهتر است شكر را با تمام ماست مخلوط كني تا هر دو بخوريم. مرد زيرك گفت: نه و چنين كاري را نخواهم كرد. ملا كه عصباني شده بود، قوطي روغن زيتوني را كهدر آن نزديكي بود برداشته و در ماست خالي كرد. رفيقش فرياد زد براي چه اين كار را ميكني مگر تا كنون كسي ماست را با روغن زيتون مخلوط كرده كه تو اين كار را ميكني؟ ملا گفت: من قسمت خودم را با روغن مخلوط ميكنم تو ناراحت نباش.
--------------------------------------------------------------
عرعر كردن خر ملا

ملا مقداري پياز بار خر خود كرده و در كوچه و بازار شهر ميگشت. ولي هر بار كه ميخواست فرياد بزند و مردم را از خوبي و ارزاني پياز هايش باخبر كند خرش شروع به عرعر كردن مينمود و نميگذاشت ملا فرياد بزند. ملا چند بار خواست فرياد بزند ولي با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصباني شد و خطاب به خر خود گفت: -ببينم آيا تو پيازها را ميفروشي يا من.
--------------------------------------------------------------
خر فروختن ملا

يکروز ملا تصميم گرفت خرش را به بازار برده و بفروشد. او خر را به راه انداخته و به طرف بازار رفت. و زمانی که به آنجا رسيد مرد دلالی را صدا زده و از او خواست خرش را بفروشد و حق دلالی خود را هم بگيرد. مرد دلال جلو خر را گرفته و و آنرا بوسط بازار برده و شروع به تعريف از خر کرد: ای مردم اين خر بسيار خوب است خيلی چالاک است و خيلی خوب کار ميکند و غذای زيادی هم نميخواهد. دلال همينطور از خر مزبور تعريف ميکرد تا جائيکه سر انجام ملا با خودش گفت خوب حالا که اين خر با اين خوبی است برای چه خودم آنرا نخرم. او پس از اين حرف پيش مرد دلال رفته و گفت: رفيق اين خر را چند ميخواهی بفروشی؟ دلال اظهار داشت: صد سـکه. ملا گفت: هشتادسکه خريدارم. دلال قبول کرد و خر را به ملا داده و پول را گرفت و ملا سوار بر خرش شده به طرف خانه اش براه افتاد. وقتی به خانه رسيد زنش نزديکش آمد و با خوشحالی گفت: ملا نميدانی چه کار خوبی امروز انجام داده ام. ملا گفت: چه کرده ای؟ زن لبخندی زد و گفت: امروز وقتی شير فروش اينجا آمده بود من صدايش زدم و گفتم پنج کيلو شير برايم بکشد او ترازويش را ميزان کرد و ظرف مرا در داخل يکی از کفه های آن قرار داد. آنوقت من بطوريکه آن متوجه نشود دستبند طلايی را که تو برايم خريده بودی در کفه ديگر انداختم و در نتيجه به اندازه وزن دستبند هم شير اظافی گرفتم. ملا پرسيد: خوب آيا دستبند را دو باره برداشتی؟ زن ملا خنده کنان گفت: اگر آنرا برميداشتم که مرد شير فروش متوجه ميشد که من فريبش داده ام.
--------------------------------------------------------------
سرکه هفت ساله

شخصی نزد ملا آمده و پرسيد شما سرکه هفت ساله داريد؟ ملا جواب داد: بلی..... مرد مزبور گفت: پس خواهش ميکنم يک ظرف از آنرا به من بدهيد. ملا خنديد و گفت: عجب آدم احمق استی اگر ميخواستم به هر کس قدری از آنرابدهم که يک ماه هم باقی نميماند.
--------------------------------------------------------------
در خانه نبودن ملا

ملا در کنار پنجره خانه اش نشسته و به کوچه و عابرينی که از ميان آن ميگذشتند نگاه ميکرد. ناگهان مردی را ديد که به طرف خانه وی ميآيد. ملا آن مرد را به خوبی ميشناخت. و ميدانست برای وصول پولی که از ملا ميخواهد آمده. ملا فورا زنش را خواسته و در گوش او چيز هايی گفت و آن وقت منتظر مرد طلبکار باقی ماندند. چند دقيقه ای بعد در خانه به صدا در آمد و زن ملا بلافاصله آنرا گشود و به مرد طلبکار که در پشت دروازه ايستاده بود گفت: آقا من نميدانم که شما چند سال است برای طلب خود به اينجا ميآييد ولی اطمينان داشته باشيد ما مال مردم خوار نيستيم و به زودی طلب شما را خواهيم پرداخت و هر چند که جناب ملا خودش خانه نيست اما به من سفارش کرده هر روز در کنار دروازه خانه ايستاده شوم و منتظر باشم تا گوسفند های که به بازار برده ميشوند از کنار خانه ما بگذرند آنوقت خرده هایپشم آنها را که به روی زمين ريخت جمع نمايم و شال گردنببافم و آنها را به بازار برده بفروشيم و پول شما را بپردازيم. مرد طلبکار وقتی اين حرف را شنيد و دانست طلبش به اين زودی ها وصول نميشود از شدت عصبانيت خنده اش گرفت و شروع به خنديدن کرد. ملا نيز در پشت سر زنش پنهان شده بود وقتی خنده های مرد مزبور را ديد او هم به خنده افتاد و در حالی که با صدای بلندی ميخنديد جلو آمده و گفت: ای پدر سوخته بايد هم بخندی چون حالا ديگر اطمينان پيدا کرده ای که طلبت بهطور حتمی وصول ميشود.
--------------------------------------------------------------
جايی نرو

پسر ملا به چاه پر از آبی افتاده و فرياد ميزد و کمک ميخواست ملا به لب چاه رفت و به داخل آن نگريست و گفت: پسر جايی نرو تا بروم از ده بالا زينه ای آورده و تو را نجات بدهم.
من عاشق سینه بزرگم
     
  
مرد

 
ملا نصرالدین

ملا نصرالدین شخصیتی داستانی و بذله‌گو در فرهنگ‌های عامیانه ایرانی، افغانی، ترکیه‌ای، عربی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناخته‌شده است. ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد.

درباره وی داستان‌های لطیفه‌آمیز فراوانی نقل می‌شود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانه‌ای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و همروزگار با تیمور لنگ (درگذشته ۸۰۷ ق.) یا حاج بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق.) دانسته‌اند.*[۱] در نزدیک آق‌شهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و می‌گویند که قبر ملا نصرالدین است.

او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان ملا نصرالدین، در ترکیه هوجا نصرتین (خواجه نصرالدین) و در عربستان جوحا (خواجه) می‌نامند. مردم عملیات و حرکات عجیب و مضحکی را به او نسبت می‌دهند و به داستان‌های او می‌خندند. قصه‌های او از قدیم در شرق رواج داشته و دانسته نیست ریشه آنها از کدام زبان آغاز شده است.

پیوند به بیرون

داستان‌های ملانصرالدین
حکایات و طنزهای شیرین ملانصرالدین
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
شوخی و سرگرمی

Mola Nasredin & Bohlol | جوکهای ملانصرالدین و حکایت های بهلول

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA