ارسالها: 12930
#1,251
Posted: 28 Dec 2014 13:40
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل اول - مرز
عبور غیر قانونی از مرز اصلا شبیه آن چیزی که فکرش را میکنید نیست. میدانم که در ذهن خیلی از شما مرز یک خط سفید باریک است که روی زمین کشیده اند و یک سرباز هم با تفنگی بر دوش کنار آن قدم میزند. همچنین میدانم که در ذهن خیلی از شما عبور غیر قانونی از مرز یعنی اینکه بروید نزدیک مرز و یک جای مناسبی پنهان شوید و همین که نگهبان با گامهای سنگین خود قدم زنان مسیری را که آمده بود برگشت و پشتش را به شما کرد دوان دوان و یا شاید هم سینه خیز به سمت خط مرزی حرکت کنید و از مرز رد بشوید و پایتان به آن سوی خط که برسد دیگر حتی میتوانید سرباز را صدا بزنید و برایش شکلک در بیاورید و کاری از دست او ساخته نخواهد بود.
توصیه من به شما این است که زیاد فیلم نبینید!
برای خارج شدن از کشور طبیعتا اول باید مرز مورد نظر خودتان را انتخاب کنید. در ایران چیزی که به وفور یافت میشود "مرز" است و شما انتخابهای متنوعی دارید. در میان همه ی این مرزها رد شدن از مرزهای شرقی طبعا آسان تر است. در شرق ایران به چند کیلومتری مرز که برسید خود مرزبانی اگر شما را با کوله و تشکیلات ببیند به ظن اینکه حتما از آن ور آمده ید میگیردتان و با لندکروز میبردتان لب مرز و با اردنگی می اندازدتان توی خاک کشور همسایه و به همین سادگی شما از مرز رد میشوید. اگر زندگی کردن در افغانستان و یا پاکستان را به چند صباحی زندانی کشیدن در خاک وطن ترجیح میدهید که بسم الله. راه باز است و جاده دراز و شما نیازی به این درس گفتارها نخواهید داشت. اما از من می شنوید مثل یک مرد حبس تان را بکشید و بیایید بیرون و با پناهنده شدن به افغانستان یا پاکستان خودتان را مضحکه ی دوست و آشنا نکنید.
رفتن از طریق مرز شمالی به ترکمنستان هم کار عاقلانه ای نیست. ترکمن ها یک "قربان قلی محمد اف" دارند که نسخه ی کت و شلواری و البته بی اعصاب تر ولی فقیه خودمان است. پناه بردن به ترکمنستان یکجورهایی از چاله به چاه افتادن است و به هیچ وجه توصیه نمی شود.
روش دیگر، خارج شدن از طریق مرزهای آبی خلیج همیشگی فارس...فاااارس...فااااااارس خواهد بود...جونُم...جونُم...جوووونُم...اون عقبیها حال میکنن؟؟ حالا که حال میکنند میتوانند سوار لنج بشوند و به یکی از شیخ نشین های بی درد حاشیه خلیج فارس بروند. اما فراموش نکنید که ما در درجه اول آریایی هستیم و بعد یک انسان که غریزه ی گریز از خطر را دارد. یک آریایی با غیرت هیچوقت راضی نمی شود که به اعراب حاشیه خلیج فارس پناه بیاورد و به قول شاعر: "...عرب را به جایی رسیده ست کار که آریایی باغیرت پاشه بره اونجا پناهنده بشه؟ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!"
توصیه من به همه ی برادران و خواهران عزیزی که به هر دلیل قصد خروج غیر قانونی از خاک ایران اسلامی را دارند این است که مرزهای غربی را انتخاب کنند. البته عراق فعلا اوضاعش قاراشمیش است و اگر شانس شماست که پایتان را بگذارید آن ور مرز، میبینید که کردستان عراق هم به دست داعش افتاده و حالا باید دو برابر پولی که داده اید به قاچاقبر این وری، که ببرتتان آن ور را بدهید به قاچاقبر اون وری که برتان گرداند این ور!
اما کمی بالاتر از عراق کشوری وجود دارد به نام ترکیه. مرز ترکیه جاده ترانزیت روشنفکری ایران محسوب میشود و همه روزه دهها مغز از این مسیر به اقصا نقاط جهان صادر میشود. خدمتی که قاچاقبران شهرهای مرزی ایران در این سی و چند سال به جریان روشنفکری ایران کرده اند بر کسی پوشیده نیست و پر بیراه نخواهد بود اگر بگوییم که چراغ روشنفکری ایران را همین عزیزان قاچاقچی به همراه اسبها و قاطرهایشان تا به امروز روشن نگاه داشته اند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,252
Posted: 28 Dec 2014 13:47
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل دوم - تجهیزات
برای خروج غیر قانونی از کشور دو روش کلی وجود دارد:
روش محترمانه
روش غیر محترمانه.
در روش محترمانه شما با تاکسی کولر دار نشریف میبرید فرودگاه امام. با پاس جعلی سوار هواپیما میشوید و بعد از چند نوبت که توسط مهمانداران خوش بر و رو پذیرایی شدید، در کشور مقصد پیاده شده و بعد از چک کردن مدارکتان افسر فرودگاه مقصد با لبخندی برایتان اقامت خوشی را آرزو مینماید. این روش بین چهل تا پنجاه میلیون تومان برایتان آب میخورد و البته تضمین سوخت نشدن پولتان این است که با "آدم پرون" درست لینک شده باشید. دقت کنید که این عزیزان قاچاقچی یا قاچاقبر نیستند و "آدم پرون" نام دارند. سعی کنید در برخورد با ایشان احترام خودتان را نگاه دارید.
در روش غیر محترمانه خروجهای متنوعی وجود دارد. بسته به شرایط، ممکن است به زیر شکم خری بسته شده و محکم در جای خود فیکس شوید و بعد خر را رم بدهند به سمت مرز و یا ممکن است بروید توی پوست گوسفند و به همراه گله ای در حال چرا نرم نرمک از مرز رد بشوید. در روش گله ای همان ابتدا به شما توصیه میشود که اگر در طول مسیر قوچی به گمان اینکه میش جدید هستید به سراغتان آمد، از سر و صدا کردن خودداری نموده وحتی المقدور شل نمائید تا ان شاء الله بدون جلب توجه و به سلامت از مرز عبور کنید...!
بنده با دو مثال فوق فقط خواستم عمق این داستان را (البته در عمیق ترین نقاط!) نشان بدهم که دوستان بدانند قضیه شوخی بردار نیست و به قول مرحوم نوذری "... سیزده ساله ها راه نیفتن بیان...!"
از آنجا که نگارنده، تجربه ای عینی در مورد روش محترمانه ی خروج غیر قانونی از مرز ندارد در این درسگفتارها به این موضوع نخواهیم پرداخت. البته یک چیزی را همینجا توی پرانتز خدمتتان عرض کنم که اصولا اینهایی که بدون استرس و سختی، با تکیه بر ثروت خود به صورت "محترمانه" و با پاسهای جعلی از کشور خارج میشوند و سفر میکنند عموما آدمهای جالبی هم نیستند. آن آب پرتقالی را که مهماندار هواپیما میاورد و با لبخند میگذارد جلویشان در واقع همان "اشک دیده ی من و خون دل شماست".
الان شما نمیفهمید چه میگویم...وقتی برایتان مراحل گذشتن از مرز را تشریح کردم تازه خواهید فهمید...!
بگذریم...در ورژن اکونومی یا غیر محترمانه، برای عبور از مرز اول باید یک قاچاقبر مناسب پیدا کنیم. برای پیدا کردن قاچاقبر به سایتهای اینترنتی اعتماد نکنید. بلند شوید و یک کوله پشتی بردارید و یک شلوار جین بپوشید و کفش کوهتان را هم به پا کنید و بروید ترمینال و با اولین اتوبوس بروید ارومیه یا سلماس... نه...اوه خدای من...! اینطور نه...پیرهنی چیزی هم باید بپوشید! یک چیزهایی دیگر بدیهی ست و من نمیتوانم انقدر ریز بشوم و همه چیز را توضیح بدهم. اینجوری بخواهید رفتار کنید به ترمینال غرب هم نمیرسید چه برسد به ترکیه...یک زمانی فقط مغزها فرار میکردند...الان با مغز و بی مغز انگار همه میخواهند بزنند بیرون...
بگذارید حالا که هنوز راه نیفتاده ایم بگویم دقیقا در این سفر پر مخاطره چه چیزهایی نیاز خواهید داشت که چیزی جا نگذارید.
کفش کوه ضخیم – یک عدد
جوراب ضخیم – دو جفت
کوله پشتی ضخیم – یک عدد
شلوار جین ضخیم – یک قواره
لباس مناسب فصل (ترجیحا ضخیم) – دو عدد
کاپشن یا بادگیر ضخیم– یک عدد
شورت مامان دوز ضخیم – به تعداد کافی
دقت کنید که در این سفر همه چیزتان باید ضخیم باشد...بخواهید یا نخواهید شما در عبور از مرزهمواره در معرض پاره شدگی خواهید بود...علاوه بر لوازم فوق شما باید حداقل پنج میلیون تومان پول نیز به همراه داشته باشید. وجه نقد خیلی مهم است. در خروج غیر قانونی از مرز تنها یک چیز هست که اهمیت آن از پول بیشتر است و آن جیب مخفی ست که بتوانید پولتان را داخلش قرار دهید. این مساله به خاطر این است که متاسفانه مشاهده شده در پاره ای مواقع عده ای قاچاقبرنما! اقدام به لخت کردن مسافرین در میانه ی راه می نمایند. برای تعبیه جیب مخفی لباس زیرتان را فراموش کنید..کمی خلاقیت داشته باشید...مطمئن باشید اولین جایی که یک قاچاقبرنما میگردد همانجاست...!
من در این درس گفتارها نمیتوانم بگویم که جیب مخفی تان را کجا بدوزید. چون به هر حال در این کلاس علاوه بر عزیزان پناهجو و متقاضیان عبور از مرز دوستان قاچاقبرنما و گردنه گیر نیز احتمالا حضور دارند و تند تند نت بر میدارند.
زیز رز بز غز لز لز بز از سز تز وز نز...از دز از خز لز
ای بابا...این کیبورد من مشکل دارد انگار دوستان...نقص فنی کوچکی بود که الان برطرف شده.
خب...چی میگفتیم...آهان...عرضم این بود که من از بیان مناسبترین محل برای تعبیه جیب مخفی معذورم اما مطمئن هستم با کمی فکر خودتون به هر حال میتونین متوجه بشین دیگه...خبرتون مثلا مغزین!
وقتی همه ی لوازمی را که خدمتتان عرض شد برداشتید حالا میتوانید به ترمینال رفته و به مقصد یکی از شهرهای ارومیه و یا سلماس بلیط تهیه فرمائید...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,253
Posted: 28 Dec 2014 13:58
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل سوم - پیدا کردن قاچاقبر
خب...همانطور که مستحضر هستید مهمترین تصمیم در زندگی هر پناهجو پیدا کردن و انتخاب قاچاقبر می باشد. اهمیت این مساله تا بدانجاست که انتخاب همسر در برابر این انتخاب، در مرحله ی دوم اهمیت قرار دارد. علت این مساله هم روشن است چون اگر شما در انتخاب همسر اشتباه کنید اگر مرد باشید که مهریه ی طرف را هشتصد قسطش میکنید و ماهی نصف ربع سکه ی الیزابت میدهید و خلاص میشوید و اگر زن باشید یک کلام میگویید مهرم حلال جانم آزاد و بر میگردید به آغوش پر مهر پدر و مادرتان.
اما اگر زبانم لال...زبانم لال در انتخاب قاچاقبر اشتباه کنید و بالفرض گیر کسی بیفتید که کار اصلی اش قاچاق اعضای بدن است، هر تکه تان از یک گوشه ی دنیا سر در می آورد و یا اگر خوش شانس و البته جنس لطیف باشید سر از اوکراین در می آورید و از آنجا هم به عنوان جنس اوکراینی صادر میشوید به کشورهای حوزه خلیج فارس و تا آخر عمر همه اش باید برهنه دور یک میله بچرخید...!
پس برای خاطر خودتان هم که شده شش دانگ حواستان اینجا باشد که این مبحث خیلی مهم است و حتما در امتحان آخر ترم هم ازش سوال می آید.
در فصل قبل گفتیم بعد از برداشتن تجهیزات مورد نیاز راهی یکی از شهرهای ارومیه و یا سلماس میشوید. اینکه چرا فقط این دو شهر و نه هیچ شهر دیگری را کسی نمیداند... از قدیم رسم بوده که برای فرار از دست حکومت مرکزی به این دو شهر میرفتند و الان هم چنین است.
به محض رسیدن به شهر به میدان اصلی شهر میروید و کوله تان را روی دوش می اندازید و دور میدان برای خودتان قدم میزنید. ده الی پانزده دقیقه که میگذرد فردی با شلوار کردی و لهجه ی ترکی به شما نزدیک میشود و میپرسد که آیا میخواهید از مرز رد بشوید...؟ هول نشوید و فکر نکنید که آدم درست را پیدا کرده اید...اگر همه چیز به این سادگی بود که الان چهل میلیون نفر از مرز رد شده بودند...! این آدم یا میخواهد سرتان را ببرد و یا میخواهد تحویل باندهای قاچاق اعضای بدن بدهد شما را...محلش نگذارید و به چرخیدن خود به دور میدان ادامه دهید...شخص دیگری این بار با شلوار ترکی و لهجه ی کردی جلو می آید و به سرعت زیر گوش تان چیزی زمزمه میکند...ایشان هم فروشنده ی عرق، ورق و فیلم سوپر هستند...محل نگذارید و به هیچ وجه چیزی از او نخرید...فراموش نکنید که شما هدف مهمتری دارید...پایتان به ترکیه برسد در هر دکانی هم عرق هست و هم ورق...فیلم سوپر را هم با سرعت دو مگا بایت بر ثانیه میتوانید دانلود کنید. به قدم زدن ادامه دهید. ساعتی بعد شخصی عضلانی با شلوار شش جیب و پیرهن استرچ به سراغتان می آید و از شما میپرسد که چه میخواهید...؟ این هم مواد فروش است... تشکر کرده و بگوئید منتظر کسی هستید...(دوستانی که اهل بخیه هستند میتوانند در این مرحله به اندازه ی چند نخود برای توی راه خود دوا تهیه نمایند.)...حدود یک ساعت دیگر که قدم بزنید این بار نیروی انتظامی به سراغتان می آید و از شما مدارک شناسایی میخواهد و شروع به گشتن ساک و کوله تان میکند...اگر در مرحله ی قبل سور و ساتی برای خود ابتیاع کرده باشید الان حداقل باید چهار تراول پنجاه هزار تومانی تقدیم کنید تا سفرتان در این مرحله به نقطه ی تلاقی و پایان نرسد. اگر هم مثل نگارنده پاک و بی آلایش باشید که نیاز نیست از چیزی بترسید...
بعد از رفتن مامورها همچنان به تاب خوردن دور میدان ادامه دهید...شخص بعدی که به شما مراجعه میکند "خانم بیار" است و به شما پیشنهادات اغوا کننده ای در حد نیکول کیدمن میدهد...یک وقت خر نشوید دنبالش راه بیفتید...در شهری به آن کوچکی چیزی تو مایه های الهام چرخنده هم پیدا نمیشود چه برسد به نیکول کیدمن... چند روز آنجایتان را نگه دارید وقتی رسیدید آنکارا خودم آدرس میدهم بروید جای مطمئن و با قیمت مناسب.
(خدا شاهد است برای اینکه پناه پژوهی به دام شیادی نیفتد ناچارم چنین وعده های قوادانه ای بدهم!)
نزدیک غروب که دیگر رمقی برایتان باقی نمانده بود به نزدیک ترین قهوه خانه رفته و سفارش چای میدهید. همینطور که نشسته اید و چای میخورید در گوش بغل دستی بگوئید که دنبال آدمی میگردید که از مرز ردتان کند. اگر هنوز حرف از دهانتان خارج نشده گفت: "خیالت راحت باشد...خودم میبرمت." دیگر جوابش را هم ندهید و به نفر بعدی مراجعه نمائید و همین را در گوش او هم بگوئید. معمولا از هر ده نفر که توی قهوه خانه نشسته اند نه نفر ادعا میکنند که میتوانند به راحتی از مرز ردتان کنند و اصلا کارشان همین است (اینها همان قاچاقچیان اعضای بدن، گردنه گیر ها، متجاوزین به عنف و یا در خوش بینانه ترین حالت قاچاقبرهای آماتوری هستند که تازه میخواهند راه و چاه را یاد بگیرند)...شما آنقدر این کار را ادامه بدهید تا برسید به کسی که به شما بگوید: داداش اشتباه گرفتی!
خودش است...یک قاچاقبر واقعی و کار درست همیشه در برخورد اول میگوید داداش اشتباه گرفتی...او تا متقاعد نشود که شما طعمه نیستید، هویت خودش را اشکار نمیکند...این شما هستید که باید اطمینانش را جلب کنید...عکسهای بچه گی تان را نشانش بدهید... آلبوم عکس خانوادگی تان را در بیاورید و با هم ورق بزنید...برایش خاطره تعریف کنید...ازش بپرسید از چه رنگی بیشتر خوشش می آید؟ از چه غذایی؟ نمیدانم...هرجور بلدید به او نزدیک شوید و متقاعدش کنید که شما مامور نیستید و واقعا میخواهید از مرز رد بشوید. خلاصه انقدر فک بزنید که به شما آن جمله ی تاریخی را بگوید:
- من میرم بیرون تو هم با پنج شیش متر فاصله دنبالم بیا...!
این یعنی کار تمام است....تبریک میگویم...شما قاچاقبر خود را پیدا کرده اید.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,254
Posted: 28 Dec 2014 14:15
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل چهارم - مذاکره با قاچاقبر
خب در مبحث قبل آموختیم که چطور قاچاقبر خود را پیدا کنیم. در فاصله ی بین این دو جلسه تعدادی از پناه پژوهان عزیز تماس گرفتند و ابراز نگرانی کردند که آیا ممکن است ترفندهای مطرح شده در درس قبل را قاچاقبرنماها و افراد نااهل نیز مطالعه نموده و منبعد با گفتن: "داداش اشتباه گرفتی" اعتماد پناهجو را جلب و او را به دام عنکبوتی خویش کشانده و اقدام به قطعه قطعه کردن ایشان نمایند؟
متاسفانه پاسخ مثبت است...توصیه اکید ما به شما در این مرحله این است که با شنیدن این جمله بلافاصله موقعیت را ترک کنید و به شخص دیگری مراجعه نمایید.
اما برویم سر درس مان...فرض ما این است که شما در این مرحله با توجه به مباحث قبل و البته توکل به ائمه ی اطهار توانسته اید قاچاقبر درست را پیدا نمائید... اولین سوالی که یک قاچاقبر از شما میپرسد این است که برای چه میخواهید از مرز به صورت قاچاقی رد بشوید؟ پاسخ به این سوال به ظاهر ساده، خیلی مهم است...به هیچ وجه نباید کاری کنید که قاچاقبر حس کند خارج شدن از مرز برایتان حیاتی و مساله ی بین مرگ و زندگی ست. اگر این اتفاق بیفتد دیگر قدرت چانه زنی نخواهید داشت و باید چندین برابر قیمت معمول به او پول بدهید تا از مرز ردتان کند. قاچاقبرها معمولا بیشترین هزینه را از قاتلین زنجیره ای، متجاوزین به عنف، سارقان مسلح و به خصوص روزنامه نگارها و وبلاگ نویس ها میگیرند...یعنی کسانی که اگر به چنگال عدالت بیفتند، عدالت ماتحتشان را پاره پوره خواهد کرد.
برای تشریح مشکل خود به قاچاق بر، موارد زیر بهترین گزینه ها هستند:
هیچی بابا...اومدیم با تور زمینی بریم استامبول که لب مرز فهمیدم پاسپورتم رو جا گذاشتم...دیگه دیدم خیلی راهه برگردم پاسپورتم رو بردارم...گفتم به شما زحمت بدم...
با پدرم دعوام شد گفتم بزنم بیرون یه سیگاری بکشم و یه بادی به سرم بخوره و برگردم...منتهی پاسپورت نداشتم اینه که مزاحم شما شدم...به جان خودم!
من یه کارآفرین هستم که یک شرکت تولیدی راه انداخته بودم... (دیگه لازم نیست بقیه ش رو بگین...همینقدر بگین یارو متوجه میشه هم آس و پاس هستین، هم بدهکار هستین، هم بدبخت هستین و هم ته جیبتون مگس داره جفتک میندازه و صرفا میخواین برین ترکیه خودکشی کنین)
همسرم مهریه ش رو که پنج سکه ی بهار آزادی به نیت پنج تن آل عبا بوده همراه با یک شاخه گل و یک جلد کلام الله مجید به اجرا گذاشته...منم که نداشتم بدم مجبور شدم فرار کنم...
البته الان با توجه به تحولات اخیر میتونین این مورد رو هم مطرح کنین :
من ناظم مدرسه بودم...یه چند تا از بچه های کلاس چهارمی بهم گرایش داشتن...هی برام ایجاد مزاحمت میکردن ...گفتم قبل از اینکه گرایش دو طرفه بشه بذارم برم...پاسپورتم آماده نشد...خدمت شما رسیدم.
در کل تنها چیزی که مهم است این است که قاچاقبر بداند که برایتان خارج شدن از ایران آنقدرها هم مهم و حیاتی نیست و هر لحظه ممکن است نظرتان عوض شود و به کل منصرف شوید. وقتی علت را شرح دادید حالا این شما هستید که باید از قیمت و چند و چون مساله بپرسید...قاچاقبر معمولا چند گزینه دارد که آنها در می آورد و میگذارد جلویتان...!
اسب
خر
قاطر
گوسپند
پیاده
نگارنده خود سه روش از این پنج روش را با موفقیت امتحان کرده و توانسته در یک "هت تریک" تاریخی در عرض 24 ساعت دو بار از مرز خروج و یک بار به مرز دخول نماید که در جای خود به جزئیات آنها خواهیم پرداخت.
چون مرز با مرز متفاوت است از قاچاقبر خود بخواهید دقیقا به شما شرایط هرکدام از این آپشن ها را بگوید. مثلا اینکه اگر با اسب می روید چقدر راه است و اگر پیاده بروید چقدر طول میکشد. فقط توجه به این مهم داشته باشید که مقیاس زمان و مقیاس طول در ذهن قاچاقبر با استانداردهای جهانی که ما میشناسیم تفاوت دارد.. اگر قاچاقبر به شما بگوید نیم ساعت پیاده روی خواهیم داشت شما روی دو ساعت و چهل و پنج دقیقه پیاده روی حساب کنید و اگر گفت با اسب ده دقیقه ای از مرز رد میشویم شما این ده را ضرب در پنج و نیم نمائید و خودتان را برای حدود یکساعت سوار کاری آماده کنید.
همچنین یک متر ما، برای قاچاقبر ده سانتی متر هم نیست و وقتی میگوید صد متر جلوتر خاک ترکیه است یعنی حداقل یک کیلومتر باید بروی تا به خاک ترکیه برسی.
اما مهمترین مطلب قبل از اینکه به چه شیوه ای رد میشوید و چقدر راه است بحث این است که چقدر این رد شدن برایتان آب میخورد. هر قاچاقبری نگاه به تیپ و قیافه تان میکند و قیمت میدهد. اگر مثل نگارنده با کفش سالمون و کوله ی دیوتر و جین دیزل اصل خدمت قاچاقبر رسیده باشید زیر شش میلیون به شما قیمت نمیدهد. اما اگر با تیپ خودتان بروید احتمالا میگوید چهار میلیون که حالا باید چانه بزنید تا این چهار میلیون را به سه میلیون و یا دو و نیم میلیون تومان برسانید. تکنیک های چانه زنی با قاچاقبر با تکنیک های چانه زنی در بوتیک لباس فروشی فرق دارد. در اینجا فقط "یک تکنیک" وجود دارد. همیشه بگوئید رفیقم هفته ی پیش رفته و دو میلیون داده...اگر پرسید با چه کسی رفته بگوئید "کاک احمد"...آن سمتها دو هزار تا کاک احمد داریم که همه قاچاقبر هستند...این را که بگوئید به دو و نیم میلیون هم راضی میشود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,255
Posted: 28 Dec 2014 14:22
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل پنجم - رد شدن پیاده از مرز
برای عبور از مرز اولین گزینه ای که هر قاچاقبر پیش رویتان میگذارد عبور پیاده از مرز است. عبور پیاده از مرز خود به دو صورت فشرده (ضربتی) و عادی انجام میپذیرد.
در پیاده روی عادی که ممکن است ده تا دوازده ساعت طول بکشد شما به هیچ وجه با پاسگاه مرزی برخورد نمیکنید و این یعنی نیازی به سینه خیز رفتن، دویدن، کلاغ پر، پا مرغی، غافلگیر کردن، یکتا پرنده و خفه نمودن پرسنل غیور مرزبانی نخواهید داشت...! میتوانید هدفون توی گوشتان بگذارید و با آهنگ زیبای "همچنان پای پیاده...فارغ از صدای خشم آسمونی...بیخیال از غصه ها و قصه های برگای زرد خزونی..." جاده های بی کسی را در کنار قاچاقبر خود و احتمالا چند پناهجوی دیگر (عموما افغان) بپیمائید و بپیمائید و بپیمائید تا از دور یک آبادی ببینید...اینجاست که قاچاقبر چراغهای آبادی را که در افق سوسو میزند به شما نشان میدهد و میگوید این هم از ترکیه و توضیح میدهد که در آنجا شخص دیگری منتظر شماست و شما را به انکارا خواهد برد و با گفتن این حرفها برایتان اقامت خوشی در ترکیه آرزو میکند و خودش بازمیگردد و در افق محو میشود.
وقتی به آبادی میرسید سعی میکنید با ایما و اشاره، با اهالی ارتباط برقرار کرده تا آب و غذا و جایی برای استراحت به شما بدهند تا رابط دوم به سراغتان بیاید.همینجور که دارید لال بازی در میاورید متوجه میشوید که طرف دارد به فارسی سلیس به رفیقش میگوید: " اصغر... انگار خارجیه طرف... چی میگه ؟ آب میخواد...؟"
باورتان نمیشود که طرف فارسی بلد است...از خوشحالی اینکه در دیار غربت هم زبانی یافته اید اشک در چشمانتان جمع میشود و او را به آغوش میکشید...برایش توضیح میدهید که به صورت قاچاقی از مرز رد شده اید و قرار بوده همکار آقای قاچاقبر به استقبالتان بیاید و با ماشینش شما را به آنکارا ببرد...طرف میخندد و برایتان توضیح میدهد که اوسکول شده اید و اضافه میکند اسم دهی که واردش شده اید " قارپوزآباد سفلی" ست و اینجاست که میفهمید به طرز مایوس کننده ای هنوز در خاک ایران هستید...!
پناه پژوهان عزیز...توصیه من به شما نوگلان باغ غربت این است که هیچوقت دست قاچاقبر خود را رها نکنید و اجازه ندهید که از میانه ی راه به هر بهانه ای شما را روانه کند و خودش بازگردد...اگر سی متر جلوتر خود "رجب طیب اردوغان" هم ایستاده بود و برایتان دست تکان میداد، شما از قاچاقبرتان بخواهید که قدم به قدم همراهی تان کند تا دست شما را بگذارد توی دست اردوغان و بلافاصله هم از اردوغان کارت شناسایی اش را طلب کنید که رکب نخورید...!
مطالبی که عرض شد از تجربیات سایر پناهجویان بود...نگارنده خود از آنجا که از آمادگی جسمانی و رزمی کامل برخوردار است برای عبور از مرز روش "فشرده و ضربتی" را انتخاب نمود... در اینجا بنده مو به مو به بیان تجربه ی خود خواهم پرداخت...خواندن این بخش از نوشته به علت داشتن صحنه های تکان دهنده به بیماران قلبی، زنان حامله و کسانی که بیماری صرع و یا بی اختیاری ادراری دارند و همچنین به پناهجویان زیر 21 سال توصیه نمیشود... من خواهش میکنم این دوستان هم اکنون کلاس را ترک کنند و ادامه ی درس را از جلسه ی بعد پیگیری نمایند...
عبور ضربتی از مرز نیاز به آمادگی جسمانی در حد رمبو دارد...البته قاچاقبر این را به شما نمیگوید و فقط میگوید: "داداشم... موقع رد شدن یه مقدار باید زرنگ باشی و بجنبی...باشه؟ "
در عمل این "یه مقدار زرنگ باشی و بجنبی" یعنی حدود نیم ساعت سینه خیز به سمت تپه ای در نقطه صفر مرزی حرکت کنی... پونصد متر از تپه ای با شیب شصت درجه که بر فراز آن دکل نگهبانی ست به صورت پامرغی و در کمترین زمان بالا بروی ...به فراز تپه که رسیدی حدود یک کیلومتر به صورت زیگزاگ در برابر دیدگان حیرت زده ی نگهبان بدوی و حتی اگر مرزبان غیور، از برجک نگهبانی اش فحش ناموس هم داد نایستی... و با همه ی اینها همیشه باید آمادگی این را نیز داشته باشی که اگر گشت مرزبانی ناگهان جلوی راهت سبز شد بتوانی با یک حرکت گردنش را بشکنی...!
البته جای نگرانی نیست چون قاچاقبر در تمام این مراحل از دور با دوربین دو چشمی مراقب شماست و تخمه میشکند...ایشان قبل از حرکت نقشه ی راه را هم مو به مو برایتان ترسیم میکند... چیزی که قاچاقبر به شما نمیگوید این است که کل این فرایند، به آمادگی جسمانی به مراتب بیشتر از رمبو نیاز دارد و چیز مهمتری که نمیگوید این است که اگر به فرض محال به سلامت برسید به خاک ترکیه باید بقیه ی راه را بو بکشید... چون عمرا کسی آن سوی مرز منتظرتان باشد...
باید صادقانه اعتراف کنم که نگارنده با وجود تمام توانائیهای جسمانی اش هنوز مرحله ی سینه خیز تمام نشده بود قلبش توی دهانش میزد و تصمیم به بازگشت داشت و حالا تصور بفرمائید که همه ی این هفت خوان را رد کرده باشی و آن سوی تپه در خاک ترکیه در تاریکی مطلق گوش تیز کنی که قاچاقبر دوم برایت صدای سیرسیرک در بیاورد و تو به سمتش بروی و خبری از او نباشد... سه چهار ساعتی که دور خودت گشتی و از سر استیصال هر سیرسیرکی که صدا داد را قسم دادی که جون مادرت تو قاچاقبر من نیستی؟ آن وقت کورمال کورمال توی این کوهها انقدر میچرخی و میچرخی و میچرخی تا در نهایت سو سوی چراغهای دهی را از دور ببینی و وقتی که بعد از ساعتها پیاده روی و جنگیدن با چند گله سگ خر به ده میرسی و با لال بازی میخواهی کسی یک جرعه آب بهت بدهد که سقط نشوی تازه میفهمی که همه فارسی بلد هستند و تو به طرز معجزه آسایی دوباره برگشته ای به خاک وطن!
تا اینجا این "خروج" و "دخول" به مرز را داشته باشید تا بقیه ی این حکایت عبرت آموز را در جلسه ی آتی برایتان تعریف و "هت تریک" خود را کامل نمایم.
لطفا به آن دوستانی هم که به خاطر ناراحتی های قلبی و گوارشی و غیره جلسه را ترک کرده بودند بگوئید جلسه ی بعدی هم نیاز نیست تشریف بیاورند...سر بزرگ این داستان هنوز در زیر لحاف است!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,256
Posted: 28 Dec 2014 14:30
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل ششم - عبور با اسب
در مبحث قبل و برای تشریح مثال عملی عبور از مرز خواندیم که نگارنده با چه مشقتی از مرز عبور کرد و بعد از ساعتها سرگردانی در کوهها دوباره به طرز معجزه آسایی سر از خاک وطن درآورد...بازگشت به خاک وطن همیشه همراه با غلیان احساسات و بارش اشک شوق نیست... لااقل در مورد نگارنده اینگونه نبود...حتی مانند رهبر معظم سابق اینگونه هم نیست که احساسی نداشته باشید...در ان موقعیت اولین کلمه ای که بعد از فهمیدن اینکه در خاک وطن هستیذ بر زبانتان جاری میشود "اوه شت!" می باشد و اولین فکری که به ذهنتان میرسد این است که آن قاچاقبر بی همه چیز را پیدا کنید و او را به سزای عملش برسانید...توصیه اکید من به شما این است که بروید به سراغ دومین چیزی که به ذهنتان میرسد...یعنی قاچاقبر را پیدا کنید و از او خواهش کنید که بازگشت مفتضحانه ی شما به خاک وطن را به دیده ی اغماض نگریسته و دوباره هرجور که صلاح دانست از مرز ردتان کند...بعد از ساعتها پرس و جو اگر شانس با شما یار باشد، بالاخره ردی از قاچاقبرتان پیدا میکنید و سرانجام با او رو در رو میشوید...او به محض دیدن شما شروع میکند توی سر خودش زدن و حمله به شما که بیچاره اش کرده اید و سی سال است آدم رد میکند و تا به حال پپه ای مثل شما به تورش نخورده و ریده اید توی رزومه ی کاری اش و خلاصه شما در آن موقعیت فقط باید قیافه تان را شبیه گربه ی shrek کنید و خواهش کنید بی تجربه گی و حماقت شما را ببخشد و دوباره ردتان کند...
از آنجا که حتی فکرش را نمیکنید که بتوانید دوباره "ماموریت غیر ممکن" شب قبل را برای عبور از مرز انجام بدهید خواهش میکنید که این بار با اسبی، الاغی، گوسفندی چیزی شما را رد کند...قاچاقبر میگوید باید بررسی کند و به موقعش به شما خبر میدهد و تا اطلاع ثانوی شما را در یک آغل متروکه زندانی میکند...ساعتها در آن آغل، بدون چراغ و دستشویی و آب آشامیدنی منتظر میمانید و این زمان فرصت خوبی ست که بتوانید حس بگیرید. حس گرفتن برای این است که اگر قرار شد در پوست گوسفند و همراه با گله های در حال چرا از مرز رد بشوید از پس نقش خود به خوبی بر بیائید و لو نروید. مواردی گزارش شده که اشخاص انقدر در نقش خود فرو رفته بودند که دوباره همراه گله به آغل برگشته و در پاسخ قاچاقبرشان که با دهان باز علت برگشتنشان را پرسیده گفته اند که من پناهجو نیستم...من گوسفند مش حسنم!
برگردیم سر درسمان...قاچاقبر پس از ساعتها بالاخره به سراغتان می آید و اعلام میکند که بعد از تاریک شدن هوا دوباره از مرز ردتان خواهد کرد و با لبخندی اضافه میکند که این بار یک قدم هم پیاده روی نخواهید داشت و سوار بر اسب از مرز عبور میکنید...با شنیدن این خبر قاچاقبر را در آغوش میکشید و خودتان را سوار بر اسب سفیدی تجسم میکنید که در حالی که دنباله ی شنلش چون پرچمی در احتزاز می باشد و به سوی آزادی رهسپار است...در همین حین قاچاقبر به شما نزدیک میشود و با لحن مهربانی که انگار دارد با یک شهید زنده صحبت میکند و یا قرار است شما عملیاتی انتحاری انجام بدهید میگوید: " داداشم...فقط یک چیز ازت میخوام...فقط یک چیز...ده دقیقه خودت را روی اسب سفت نگه دار...همین...!" این را میگوید و لحظاتی در چشمهایتان نگاه میکند و میرود...دلشوره میگیرید...
در ساعت مقرر صدای شیهه و خرخر اسبها از بیرون آغل به گوش میرسد و ناگهان در آغل باز میشود و قاچاقبر سراسیمه و با عجله ازتان میخواهد که خارج شوید...بیرون آغل ده اسب هرکدام به اندازه ی یک وانت نیسان کنار به کنار ایستاده اند و نفس نفس میزنند اما هرچه چشم میگردانید اسب شما نیست...یعنی پشت همه ی اسبها دبه های بزرگ گازوئیل هست و عملا هیچ کجا جایی برای نشستن نیست...در همین فکرها هستید که قاچاقبر با صورتی برافروخته و حرکاتی عصبی دست میاندازد بین لنگتان و پرتتان میکند روی یکی از اسبها و تا بخواهید بفهمید چه شده از آن ور اسب افتاده اید پائین...! قاچاقبر فحشی میدهد و دوباره پرتتان میکند روی اسب...همراهان قاچاقبر که بی دست و پایی شما را میبینند چیزهایی به کردی به او میگویند و شما فقط لفظ "چاقال" را متوجه میشوید...! به خودتان نگاه میکنید ...نگران کوله ی لپ تاپی هستید که روی دوشتان است و فکر میکنید شاید ضربه خورده باشد... دبه های گازوئیل انقدر بزرگند که اگر بخواهی روی آن بنشینی باید پاهایت را صد و هشتاد درجه باز کنی...میروی جلوتر و روی گردن اسب مینشینی...نه زینی...نه دهنه ای...نه رکابی...به قاچاقبر میگوئی دقیقا چی را باید سفت بگیرم که نیفتم.. ؟ قبل از اینکه کسی جوابت را بدهد این کاروان سراسیمه به راه افتاده است...
به خودتان که می آئید میبینید گوش حیوان زبان بسته را گرفته اید و با هر حرکت اسب مثل یویو بالا و پائین میروید...حساب میکنید حدود بیست ثانیه پشت اسب دوام آورده اید و فکر میکنید که ده دقیقه ای که قاچاقبر قولش را داده هیچگاه تمام نخواهد شد...هنوز دقیقه ای اول نگذشته است که مثل سنده ای به زیر پای اسبها می غلطید...! باز فحش است و باز لنگتان را میگیرند و این بار روی اسبی دیگر میاندازند که چیزی به جز گوش برای چنگ انداختن دارد...با همه ی قدرت میله ای را که از کنار گردن اسب بالا آمده چنگ میزنید و لحظه ها را میشمارید...کاروان میرود و میرود تا به جایی میرسد که قرار است از جلوی دید پاسگاه مرزی رد شود...تا الان یورتمه میرفتند و شما با قل هو والله خودتان را پشت اسب نگه داشته بودید...حالا که قرار بود چهار نعل بروند نمیدانید چطور قرار است روی گردن اسب باقی بمانید...روبرو دره ایست که شیب آن شما را به وحشت می اندازد و حتی تصور هم نمیکنید که قرار است به حالت تاخت در این وضعیت وارد این دره شوید...اما وارد میشوید و همزمان صدای فریاد ایست از پاسگاه بلند میشود و پشت بندش فحش ناموس است که به سمت کاروان گازوئیل سرازیر میشود...سر اسب که میرود توی دره طبیعیست که باز از روی اسب می افتید و این بار دیگر پشت سرتان یک گله اسب با بار گازوئیل است که مثل بهمن میخواهد از رویتان عبور کند...با زندگی خداحافظی میکنید و فکر میکنید که بالاخره هرکس سرنوشتی دارد...پناه پژوهان عزیز...در این مواقع همیشه یکی دو غلت بزنید و سعی کنید از مسیر حرکت اسبها دور شوید...نگارنده چنین کرد و خب اکنون زنده و در خدمت شماست...وقتی کاروان قاچاق از نزدیکی پاسگاه مرزی در حال تاخت عبور میکند حتی خود خدا هم نمیتواند آن را متوقف کند و قطعا انتظار بی جایی ست که کاروان بایستد و دوباره تو را سوار کند و ادامه بدهد.. بلند میشوی و میدوی و میدوی و میدوی و آنقدر میدوی که سرانجام در خاک ترکیه به کاروانی که چند کیلومتر جلوتر ایستاده و دارد استراحت میکند میرسی...حالا دیگر خطر رفع شده و تو همراه با کاروانی با بار گازوئیل قاچاق به سمت آزادی در حرکتی...!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,257
Posted: 28 Dec 2014 14:38
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل هفتم - خاک ترکیه
حال شما از مرز رد شده اید...سوار اسب هستید و نم نم به سمت اولین استراحتگاه در خاک ترکیه در حرکتید...اسب سومی که سوار شده اید از دو تای قبلی بد تر است و میله ای درست در زیر ران تان است و با هر بالا و پایین رفتن درد وحشتناکی در کشاله ی ران احساس میکنید...موضوع را با قاچاقبر در میان میگذارید و ازش میخواهید که توقف کند تا سوار بر اسب دیگری شوید... طرف فقط پوزخند تحویلتان میدهد و دوباره با دوستش به کردی مشغول صحبت میشود....نیم ساعت است میروید و هنوز ده دقیقه ای که قاچاقبر قولش را داده تمام نشده است...درد زیاد و زیادتر میشود و به جایی میرسد که تحملش از طاقت شما بیشتر است...یک لحظه تصمیم میگیرید مثل یک کابوی با یک حرکت سریع از روی اسب پائین بپرید و کمی پیاده روی کنید... غافل از اینکه هر دو پایتان خواب رفته و با پریدن از روی اسب مثل زیلو دوباره پهن میشوید زیر پای اسبها... کسی به شما محل نمیگذارد...کاروان ادامه میدهد و شما افتان و خیزان به دنبال کاروان روان میشوید...اسبها مثل اسب سراشیبی ها و سربالایی ها را طی میکنند...بعد از ده دقیقه حس میکنید قلبتان آمده توی گلویتان...به غلط کردن می افتید و سعی میکنید خودتان را از روی اسب در حال حرکتی بالا بکشید...بدیهی ست که مال این حرفها نیستید و تقریبا جفتکی هم نوش جان میکنید...شانس یارتان است که در نقطه ای از مسیر یکی از اسبها سر میخورد و با بارش سوت میشود چند متر پائین تر ته یک چاله...کاروان می ایستد و قاچاقبر با شلاق می افتد به جان اسبی که تکان نمیخورد...قاچاقبرها به گوشه ای میروند و آرام با هم صحبت میکنند...آنها به اسبها شلیک نمیکنند...؟ میکنند...! به سمت اسب میروید و گردنش را در آغوش میگیرید و به پهنای صورت اشک میریزید...به قاچاقبرها التماس میکنید که اسب را نکشند و به او یک فرصت دیگر بدهند...یکی از قاچاقبرها به شما نزدیک میشود و سعی میکند شما را از گردن اسب جدا کند...چهار دست و پا به گردن اسب میچسبید و قاطعانه میگوئید که برای کشتن اسب باید اول از روی جسد شما رد بشوند... بلافاصله از مزخرفی که گفته اید پشیمان میشوید...! قاچاقبری که فارسی بلد است به سمتتان می آید و خرفهم تان میکند که اگر گردن اسب را رها کنید میخواهند دبه های گازوئیل را از پشت اسب باز کنند تا اسب بتواند سر پا بایستد... و اضافه میکند که هرکدام از اسبها سه میلیون قیمت دارند و حتی اگر هر دو پای حیوان هم قطع بشود برایش ویلچر میخرند و آن اسب باید با ویلچر هر شب گازوئیل ببرد و بیاورد...!
بعد از برداشتن بار و سر پا شدن اسب، به مسیر ادامه میدهید و یک ساعت دیگر هم میروید تا چراغهای دهی از دور پدیدار میشود...فرسوده و خسته از این اسب سواری بالاخره به ده میرسید...اسبها همگی وارد اصطبل بزرگی میشوند و قاچاقبرها به کمک افراد محلی به تخلیه ی بار مشغول میشوند...بعد از اینکه بشکه های گازوئیل را بر زمین گذاشتند به اسبها کاه و یونجه و آب میدهند...سیگارشان را هم که کشیدند تازه به یاد شما می افتند...به شما میگویند به کلبه ای در آن نزدیکی بروید و همانجا منتظر بمانید..به زحمت به سمت کلبه به راه می افتید... یکی از مضرات سوارکاری طولانی مدت این است که تا یکی دو روز شبیه پنگوئنی زخمی راه خواهید رفت...قاچاقبرها میخندند و با هم شوخی میکنند و توی سر و کله ی هم میزنند و شما در حالی که از ضعف و خستگی موش از بدنتان بلغور میکشد فکر میکنید اینها اینهمه انرژی را از کجا آورده اند...؟ وارد کلبه میشوید...روی در و دیوار پر از عکسهای عبدالله اوجالان است... حدس میزنید که اوجالان احتمالا میر حسین کردهای ترکیه باشد...روی زمین مینشینید...ده دقیقه نمیگذرد که در باز میشود و دختری با یک سینی حاوی بشقابی ماست و کمی نان وارد میشود...گور پدر سینی...! دخترک به راحتی میتوانست ستاره ی یک فیلم هالیوودی باشد...چشمهای سبز درشت و موهای بافته ی تا کمر و قد بلند همراه با بی اعتنایی عمدی اش شما را به آتش میکشد...فکر میکنید عاقبت این دختر در این روستای دور افتاده چه خواهد شد؟ این مساله ایست که قطعا به شما ربطی ندارد!
نان و ماستتان را در سکوت میخورید و تازه به یاد لپ تاپ تان میفتید...پنج سقوط از روی اسب و چندین بار قل خوردن روی زمین کنجکاوتان میکند که بدانید لپ تاپ چند تکه شده است...کیف را باز میکنید...لپ تاپ را بیرون می آورید آن را روشن میکنید و در کمال تعجب مشاهده میکنید که لپ تاپDELL شما سالم است و حتی برچسب گارانتی "دلیران" آن هم کنده نشده.(هرگونه شائبه ی تبلیغ زیرپوستی برای یک برند و یک شرکت خاص شدیدا تکذیب میشود)
خیالتان که از بابت لپ تاپ راحت شد تصمیم میگیرید چرتی بزنید... کم کم پلکهایتان سنگین میشود و ساعاتی بعد با صدای بوق اتومبیلی از خواب میپرید...به جلوی در میروید...خورشید تازه طلوع کرده است و هیچ خبری از هیاهوی دیشب نیست...در را که باز میکنید راننده ی یک ون به شما اشاره میکند که بیائید سوار شوید...سوار میشوید...ون همینجور بین روستاها میچرخد و هراز گاهی جایی می ایستد و چند نفری را که از سر و وضعشان میتوان فهمید از چرخ گوشتی به نام مرز رد شده اند سوار میکند...ظرفیت تکمیل میشود اما همچنان راننده اصرار دارد تعداد بیشتری را سوار کند...دیگر مهربان نشستن جواب نمیدهد و ناچاریم مهربانانه بر پشت یکدیگر سوار شویم...یک ردیف زیر مینشینند و ردیف بعدی مینشینند روی آنها...آخرین نفر که سوار میشود ماشین می اندازد توی جاده آسفالت و به سمت شهر "وان" حرکت میکند...تو بین دو افغانی و یک ایرانی هیکل درشت منگنه شده ای و عملا از دیدن مناظر بیرون محرومی...حدود یکساعت بعد خودرو توقف میکند و شما را سوار بر اتوبوسی میکنند که مقصدش آنکاراست...
پناه پژوهان عزیز...این فصل و دو فصل قبل صرفا بیان تجربه ی عملی نگارنده برای عبور از مرز بود...همانطور که عرض شد تجربه ی عبور عملی از مرز برای هر شخص تجربه ای منحصر به فرد است و با فرمول و قواعد و کلاس و درس نمیشود تشریحش کرد...امیدواریم بیان این تجربه شما را با حال و هوا و فضای عبور از مرز تا حدودی آشنا کرده باشد...اما از فصل بعد برمیگردیم به روال اکادمیک گذشته...اگر بخواهیم دقیق باشیم با ورود به خاک ترکیه است که شما دیگر "پناهجو" محسوب میشوید و بنده سعی خواهم کرد با ارائه ی نکات طلایی و فنی (چه در انتخاب و ارائه ی کیس و چه برای اقامت و زندگی در ترکیه) شما را تبدیل به یک پناهجوی نمونه نمایم...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,258
Posted: 28 Dec 2014 15:49
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل هشتم - شوک فرهنگی
هر پناهجویی به محض ورود به خاک ترکیه موظف است به آنکارا و دفتر آسام (دفتر پناهجویان سازمان ملل) مراجعه کرده و خود را معرفی نماید...از آنجا که به محض مراجعه به آسام شهری کوچک و دور افتاده برای اقامتتان به شما معرفی میشود و شما با نامه ای در دست باید سریعا بروید و خود را به پلیس آن شهر معرفی کنید و حق خروج از شهر را هم تا پایان اقامتتان در ترکیه نخواهید داشت (مگر با اجازه ی پلیس)، اکثر پناهجویان ترجیح میدهند قبل از مراجعه به سازمان ملل، گل گشتی نیز در خاک ترکیه داشته باشند.
پلیس ترکیه مهربان ترین، گوگولی ترین، خوش اخلاق ترین و بی آزارترین پلیس دنیاست و یا لااقل برای کسانی که از دست شوهر ننه ی بی اعصابی به اسم "ناجا" گریخته اند، پلیس ترکیه حکم مادری مهربان را دارد. در برنامه ی کاری پلیس ترکیه چیزی به نام "گیر دادن" تعریف نشده است و تا زمانی که شما با اسلحه ای در دست وارد یک طلا فروشی نشده باشید جز لبخند از پلیس ترکیه چیزی نخواهید دید...پس تا زمانی که قصد خلاف کردن نداشته باشید لازم نیست نگران چیزی باشید و میتوانید با خیال راحت در ترکیه به گشت و گذار بپردازید...البته پناهجویان عزیز باید توجه داشته باشند که تعریف "خلاف" در ترکیه با ایران متفاوت است و سیستم قضایی ترکیه برخلاف سیستم قضایی ایران که پیشرفته و تکامل یافته است نگاهش به مساله ی خلاف خیلی ابتدایی و غیر حرفه ایست...ما در ایران چهارصد و بیست نوع جرم و خلاف داریم و با پیشرفت و توسعه ی دانش قضایی روز به روز هم بر تعداد آن افزوده میشود و در این زمینه کاملا به خودکفایی رسیده ایم... تبرج، آب بازی، بد حجابی، عرق خوری، روزه خواری، تشویش اذهان عمومی، روابط خصوصی، داشتن ماهواره، پارتی گرفتن، کمک به زلزله زده ها، وبلاگ نویسی، رقص و آواز، پریدن از روی آتش، حضور زنان در استادیومها، هنجار شکنی در سواحل، تعلق داشتن به اقلیت های مذهبی و قومی، فتنه گری، همجنسگرایی، ورق بازی، قمار، شرط بندی و مانند آن همگی جرایمی ست که با همت و کار مضاعف نیروهای متعهد در قوه ی قضائیه تعریف، طبقه بندی و تعیین مجازات شده اند، در حالیکه در ترکیه تعداد جرائم تعریف شده به طور خجالت آوری کم و انگشت شمار است و سیستم قضایی ترکیه در این مورد خیلی ضعیف عمل کرده است و اگر جامعه شان تا امروز در فساد و فحشا و قتل و غارت غرق نشده است احتمالا به خاطر نجابت ذاتی مردمانشان است...!
اولین مساله ای که هر ایرانی به محض ورود به آنکارا با آن روبرو میشود به خصوص اگر سفر اولش به خارج از کشور باشد شوک فرهنگی ست...پناه پژوهان عزیز...چیزهایی که در ایران جوانان را به آتش میکشد** در ترکیه تاثیر خاصی بر روی جوانان ترک ندارد...برای توضیح این مساله دو فرضیه وجود دارد یکی اینکه باسن زنان ترکیه به علت عدم مراقبت و نگهداری صحیح، به مرور زمان اکسید شده و خاصیت آتش زنه ای خودش را از دست داده است و فرضیه دیگر این است که مردان ترک برخلاف همتایان ایرانی شان که خشک و همواره آماده ی اشتعال هستند کمی رطوبت دارند و به سختی مشتعل میشوند...!
در صورتی که بتوانید یک ساعت در خیابانهای آنکارا قدم بزنید و در برابر مشتعل شدن مقاومت کنید، مساله برایتان به صورت عادی درآمده و قادر خواهید بود بدون سوختن و خاکستر شدن با زنان شلوار پوش معاشرت و برخورد داشته باشید... حسن قضیه این است که پس از سپری شدن این یک ساعت در مغزتان به اندازه ی کافی مواد ضد اشتعال ترشح خواهد شد و تا آخر عمر در برابر اشتعال باسنی واکسینه خواهید بود...( البته لازم به ذکر است که در این مورد هیچ گارانتی ای وجود ندارد و برخی باسن ها لامصب مثل ناپالم عمل میکنند و مورد داشتیم که طرف واکسینه هم بوده ولی در مواجهه با یک باسن جنیفر لوپزی سپر انداخته و شعله کشیده است...)
برای اینکه بتوانید به خوبی این یکساعت را دوام بیاورید تکنیکهایی وجود دارد که باعث تاخیر در انزال یعنی ببخشید اشتعال میشود که ما در این کلاس به علت ضیق وقت و اینکه بیان آنها در محیط عمومی صحیح نیست، به آنها نمیپردازیم.
یکی دیگر از مسایلی که به شوک فرهنگی می انجامد این است که با اینکه در ترکیه اسلامگراها بر سر کار هستند و بیشتر مردم ترکیه هم خیلی سفت و سخت مسلمانند و در هر کوچه و خیابانش دو برابر ما مسجد و مناره وجود دارد، اما کسی با چوب توی سرتان نمیزند که به راه راست هدایتتان کند...! این مساله وقتی بغرنج تر میشود که بدانیم مسلمانان ترکیه به مراتب از همتایان ایرانی خود در انجام فرایض و مناسک مذهبی سفت و سخت تر و مقید تر هستند ولی با این حال شما میتوانید در ماه رمضان بروید توی یک بار در نزدیکی یک مسجد و آبجو سفارش دهید...میتوانید بروید رستوران و در کنار خیابان بیف استراگانوف با سس قارچ به بدن بزنید در حالی که مسلمانان روزه دار از کنارتان عبور میکنند و حتی ممکن است به شما لبخند بزنند...میتوانید زن باشید و یا یک شلوارک و تاپ نصف شهری را که هشتاد درصد مردم آن مسلمان هستند، پیاده بچرخید و اسلام کسی را به خطر نیندازید...!
این در صورتی ست که انجام یک دهم این کارها در ایران کلا سقف اسلام را می آورد پائین و ریشه های اسلام را از بیخ میسوزاند...! ظاهرا جنس اسلام انها به مراتب مقاوم تر و محکم تر از اسلام ماست که برای حفظ آن نیازی به زور و باطوم و کتک و شلاق و اعدام و مانند آن ندارند...و این تفاوت اسلام با اسلام هم چیزی ست که هر پناهجویی را به محض ورود به ترکیه گیج میکند...!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,259
Posted: 28 Dec 2014 15:59
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل نهم - نایت کلاب
از زمانی که سلسله مباحث آموزش پناهجویی به خاک ترکیه رسیده است پناه پژوهان بسیاری ایمیل زده اند و تقاضا کرده اند که با توجه به سنگینی مباحث و سختیهای راه، برای رفع خستگی و جلوگیری از دلزدگی، یک "برک تایم" کوچک در آنکارا داشته باشیم و به بحث شیرین تفریحات سالم (ناسالم سابق) بپردازیم... عده ای هم حتی پا را فراتر از این گذاشته و گفته اند شما در فصل سوم و مبحث پیدا کردن قاچاقبر قول دادید که اگر به پیشنهادات وسوسه انگیزی که در شهر های مرزی میشود وقعی ننهیم در آنکارا خود شما برای ما یک مورد خوب و قیمت مناسب ردیف میکنید...
من با داشتن برک تایم در این بخش از مباحث مشکلی ندارم اما اینکه بخواهم در برابر زیاده خواهی عده معدودی پناه پژوه کوتاه بیایم و شغل شریف معلمی را با شغل مد نظر ایشان تاخت بزنم اینگونه نیست و نخواهد بود...بهترین کار این است که در این مقطع....
یکی از پناه پژوهان جدی و ساعی از جلوی کلاس: آقا اجازه...میشه این جلسه در مورد نحوه ی ارائه ی کیس و ویژگیهای کیس مناسب در سازمان ملل صحبت کنیم؟ خیلی عقبیم...!
صدایی از ته کلاس: خفه شو خر خون!
صدایی دیگر از ته کلاس: چاقال...زنگ آخر وایسا جلوی در...
صدایی دیگر: کیس مناسب تو اینجا پیش منه...بیا بگیرش!
همهمه و سر و صدا در کلاس...
دوستان...عزیزان...خواهش میکنم سکوت و شان کلاس رو رعایت کنید...اجازه بدهید خود من در این مورد تصمیم بگیرم...من فکر میکنم مسائل مهمی هست که بیان آنها در کلاسهای درس همیشه تابو بوده و چون هیچوقت در این مورد صحبتی نشده و آموزشی هم داده نشده است متاسفانه پناهجویان بسیاری به خاطر ناآگاهی، همه ساله توسط سودجویان ترک سرکیسه میشوند و دستشان هم به جایی بند نیست...
من در این جلسه میخواهم نحوه ی استفاده ی صحیح از "نایت کلاب" را به شما نوگلان عرصه ی پناهندگی آموزش بدهم...
(کل کلاس به استثنای ردیف جلو منفجر میشود)
صداهای پراکنده: ای ول استاد...استاد دمت گرم...پایتیم استاد...استاد آموزش عملی هم داره...؟
ساکت...ساکت باشین...کلاسهای دیگه درس دارن...وقت کلاس رو نگیرین...
خب...اینکه چرا درصد زیادی از پناهجویان ایرانی به محض رسیدن به جوامع آزاد و یا نسبتا آزاد به دنبال فرصتی برای سر زدن به نایت کلاب میگردند دلایل واضح و مشخصی دارد...نشستن پشت میز بار با یک لیوان ویسکی در حالی که کمی آن سو تر دافی ها در حال قر و قمیش آمدن و به اصطلاح "پا دادن" هستند فانتزی بسیاری از مردان ایرانی ست...این فانتزی به قدری قوی ست که کافیست توی کافی شاپی در ایران در حال خوردن بستنی شکلاتی باشند و دختری محجبه چهار تا میز آن سو تر یک لحظه تصادفا نگاهشان کند که نتیجه بگیرند طرف داشته چراغ سبز نشان میداده و تا یکهفته با این فانتزی جنسی سر خود را گرم کنند...بدیهی ست برای چنین مردانی بودن در "نایت کلاب" که در آن دافهای آنچنانی رسما هر مشتری تازه واردی را میجوند، یک رویای غیر قابل چشم پوشی ست...
در آنکارا نایت کلابها معمولا در یک محدوده مشخص قرار دارند...یعنی یک خیابان را از سر تا به ته که بروید ده بیست نایت کلاب هست که میتوانید وارد شوید...برای انتخاب نایت کلاب مناسب بهترین روش این است که جلوی آنها قدم بزنید و نره غولهایی که به عنوان گارد جلوی در ایستاده اند را برانداز کنید...سعی کنید در ذهنتان تجسم کنید که دارید از آنها کتک میخورید و بعد ببینید ترجیح میدهید از کدامشان کتک بخورید...! نایت کلابی را انتخاب کنید که حتی المقدور گارد آن کمتر گولاخ بوده و جای بریدگی و خالکوبی کمتری روی بدن و سر و صورت داشته باشد...با اینکه شما یک انسان محترم هستید و کسی حق ندارد دست روی شما دراز کند اما وقتی ایرانی هستید، پناهجو هستید، هنوز غیر قانونی هستید،"هر" را از "بر" تشخیص نمیدهید و مهمتر از همه اینکه حاضر نیستید برای کمی مسکرات و چهار تا لبخند چسکی که قرار است چهار تا داف خسته تحویلتان بدهند، پونصد ششصد لیر بپردازید، احتمال اینکه بروید داخل نایت کلاب و خونین و مالین بیرون بیائید به هر حال وجود دارد...
وقتی نایت کلاب مناسب خود را پیدا کردید نفس عمیقی کشیده و با اعتماد به نفس کامل وارد شوید...داخل نایت کلاب دنیای دیگریست...لیدی های جوان با عشوه و لبخند شما را به سر میز خود دعوت میکنند...اهمیت ندهید و سعی کنید خود را ریلکس نشان بدهید...اگر بفهمند تازه کار هستید و یا هول شده اید بدجور توی پاچه تان میکنند.. یک میز خالی پیدا کنید و بروید همانجا بنشینید....به محض اینکه سر یک میز نشستید یک گارسون تر و تمیزو خندان با یک سینی پر از آجیل و تخمه و ماست موسیر و چیپس و پفک به سراغتان می آید و همزمان که اینها را برایتان روی میز میچیند میپرسد که چه درینکی میل دارید...لب به هیچ چیزی نزنید و با ایما و اشاره از او بخواهید که آت و آشغالهایی را که برایتان روی میز چیده جمع کند و ببرد...گارسن این کار را نمیکند و با لبخند پشتتان میزند که یعنی آقا این حرفها چیست و شما میهمان ما هستید و اینها قابل شما را ندارد و خلاصه همه ی زورش را مینزد که خرتان کند تا یک دانه کشمشی پفکی چیپسی چیزی از آن سفره ی گسترده قبل از آنکه قیمتش را بپرسید به دهان بگذارید...الان شما دقیقا در موقعیت حضرت آدم هستید که شیطان میخواست او را بفریبد...کم نیاورید...به چشمانش نگاه کنید و به او بگوئید "کاچ؟"
در نایت کلاب "کاچ" اسم اعظم است و آن را که بر زبان بیاورید همه ی سحر و جادوی شیاطینی را که قصد فریفتن و خالی کردن جیب شما را دارند باطل میکند...
"کاچ" یعنی چند؟
بعد از کمی چانه زنی قیمت یک سرویس آب جو با مخلفات را بالاخره به زیر سی لیر برسانید...درست است که سی لیر برای یک لیوان آبجو و کمی مخلفات زیاد است اما فراموش نکنید شما در نایت کلاب هستید و همین سرویس را بدون پرسیدن قیمت، تا صد لیر هم پایتان حساب میکنند...
لبی که تر کردید تازه عملیات اصلی صاحبین نایت کلاب برای خالی کردن جیب شما شروع میشود...چشم به هم بزنید میبینید یکی دو خانم خیلی قشنگ امده اند سر میزتان و دارید دور هم هرهر کرکر میکنید...این وسط گارسن هم از گرم شدن سر شما سوء استفاده کرده و یواشکی می آید و دو لیوان ویسکی میگذارد جلوی آن خانومهای خیلی قشنگ...دقت کنید عزیزان من...به هیچ وجه...به هیچ وجه...به هیچ وجه اجازه ندهید که این خانومها لب به ویسکی هایشان بزنند...از گارسن قاطعانه بخواهید که ویسکی هایش را بردارد و ببرد و گورش را گم کند...گارسن هی لبش را گاز میگیرد که یعنی زشت است و این لیدی های زیبا میهمان شما هستند و اینجور درست نیست و جنتلمن باشید و... خلاصه اگر جو بگیرتتان و کوتاه بیائید یا باید سیصد چهارصد لیر بابت جنتلمن بودن و همان دو تا لیوان ویسکی پیاده شوید و یا سر و کارتان با آن آقای گولاخ جلوی در است و باید سیصد چهارصد لیر را خرج بخیه زدن خود نمائید...!
حالا که با ابعاد مختلف این قضیه آشنا شده اید این را هم بگویم که نکته ی غم انگیز ماجرا اینجاست که در نود درصد مواقع محتویات آن دو لیوان به اصطلاح ویسکی چهارصد لیری که لیدی های جوان آن را معمولا سر ضرب و یک نفس سر میکشند، چیزی به جز آب سیب صد در صد طبیعی نیست...!
اگر توانستید از مرحله ی "تنقلات صد لیری" و "لیدی ویسکی خوار" به سلامت عبور کنید و جیبتان کامل خالی نشود، این بار لیدی ها شخصا دست به کار میشوند تا جیب شما را خالی کنند...هر لیدی در این مرحله قیمت خودش را برای یک ساعت بودن با شما بعلاوه ی هزینه ی هتل (مکان سابق!) اعلام میکند...نکته جالب اینجاست که هزینه ی هتل برای اینکه یک ساعت اتاق در اختیار شما بگذارد از کرایه ی همان اتاق در همان هتل برای یک روز بیشتر است...! توصیه من به شما این است که به همان لاس خشکه بسنده کنید و وارد فاز اجرایی نشوید...پوشش و سر و وضع لیدی ها معمولا در نایت کلاب به گونه ایست که شما تقریبا همه ی دیدنیها را دیده اید و ارزش ندارد برای سه دقیقه تماس فیزیکی چهارصد لیر دیگر هم بپردازید...! بله...درست خواندید...سه دقیقه...جدی فکر میکنید اگر بروید هتل، در برابر یک لیدی پروفشنال یک ساعت دوام می آورید؟
بعد از خوردن آب جو بلند شوید...تشکر کنید...صورت حساب سی لیری خود را بابت خوردن آب جو و مخلفات بپردازید و از نایت کلاب بیرون بروید...این بار به خیر گذشت...!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#1,260
Posted: 28 Dec 2014 16:08
راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل دهم - دفتر آسام
بعد از اینکه خوب در خاک ترکیه دور هایتان را زدید و از اماکن دیدنی و جاذبه های توریستی لذت بردید، بد نیست سری هم به دفتر آسام سازمان ملل بزنید و درخواست پناهندگی خود را اعلام کنید...کسانی که از ایران به ترکیه آمده اند معمولا با پدیده ای به نام "صف" در انواع و اشکال مختلف آن آشنایی کامل دارند و به لطف خدا همگی "صف شکن" بوده و برای توی صف زدن صاحب سبک و دارای بدنهای آماده و چقر می باشند... اما در مقابل دفتر آسام پدیده ی دیگری وجود دارد که نام علمی آن "سوپر صف فشرده ی چند لایه ی تقویت شده" است...میزان فشردگی این صف به حدی ست که اگر از بین دو نفر نخی را بخواهید عبور دهید در میانه ی راه این نخ گیر میکند و رد نمیشود... برای اینکه در دام این هیولای آدمخوار گرفتار نشوید بهترین کار این است که بین ساعت 3 تا 4 صبح به دفتر آسام مراجعه بفرمائید تا شانس این را داشته باشید که در جلوی صف جایی برای خود دست و پا کنید...اگر به هر دلیل نتوانستید به این مهم نائل بیائید نگران نباشید...فراموش نکنید که تقریبا تمام افرادی که این دیوار چین انسانی را تشکیل داده اند سوری و یا عراقی هستند و شما با استفاده از قابلیتهای آریایی خود میتوانید به هر حال روشی برای نفوذ به میان آنها پیدا کنید...استفاده از تکنیکهای رایج توی صف زنی در ایران مثل "آقا من زنبیل گذاشته بودم" و "من جام رو سپرده بودم به یه آقایی و اون آقا الان نمیدونم کجا رفته" و یا تکنیکهای زنانه ای مثل "خمار کردن چشم برای جوان رعنای جلوی صف که دو تا نان هم برای شما بگیرد" در اینجا بی فایده است...من اینجا چند تکنیک رایج برای نفوذ در میان یک "سوپر صف تقویت شده" را به شما آموزش خواهم داد:
تکنیک زن حامله ی پا به ماه (مخصوص پناهجویان خانم) :
شما در این روش یک عدد بادکنک را به اندازه ی آبستنی هشت ماه و نیمه باد میکنید و زیر لباس خود قرار میدهید...موقع راه رفتن یک دست را به کمر بگیرید و پاها را هم حتی المقدور با فاصله از هم بردارید و تند تند اما کوتاه و مقطع نفس بکشید...به همین روش به جلوی صف بروید و اگر احیانا کسی اعتراضی کرد همانجا بنشینید و ادای وضع حمل در بیاورید و با این کار مردم را بترسانید...مطمئن باشید با این روش نفر اول وارد ساختمان آسام خواهید شد.
تکنیک مرد افلیج مادرزاد:
این تکنیک به کمی انعطاف بدنی نیاز دارد... روی زمین بنشینید...یکی از پاها را دور گردن خود بیندازید و با دست هایتان خودتان را روی آسفالت بکشید به گونه ای که ماتحتتان خرت خرت روی آسفالت کشیده شود...مطمئن باشید هیچ پدرسوخته ای با مشاهده ی این وضعیت رقت انگیز شما را به سمت انتهای صف راهنمایی نخواهد کرد.
تکنیک کودکان قد و نیم قد:
با دوستان و آشنایان خود هماهنگ کنید که برای روز مراجعه به آسام از گروه سنی نوزاد تا کودک پنج ساله هرچه میتوانند برایتان بچه جور کنند...توصیه کنید که از یک روز قبل به این کودکان آب و غذا ندهند تا حسابی محوطه ی روبروی ساختمان آسام را روی سرشان بگذارند...هر از گاهی بچه ها را روی جوب آب مقابل سرپا بگیرید و همانجا پای درختها برینانید...!مطمئن باشید مسئولین انتظامات سه سوت همگی شما را خارج از نوبت میفرستند داخل ساختمان که بیشتر از این گند به محوطه نزنید...!
این سه تکنیک ویژه برای دور زدن صف و نفوذ به داخل ساختمان آسام بود...دقت کنید که تکنیک کلاسیک "اجازه بدهید من بروم داخل و فقط یک سوال بپرسم" تکنیک منسوخی ست که به محض استفاده از آن با اردنگ شما را به ته صف راهنمایی میکنند...
به محض اینکه از شلوغی و هیاهوی جلوی آسام عبور کرده و وارد ساختمان شدید سیستم تهویه مطبوع، سکوت و پرسنل تر و تمیز آن به شما احساس آدم حسابی بودن میدهد...بر در و دیوار پیامهایی مبتنی بر اینکه شما یک انسان هستید و بر طبق فلان ماده ی کنوانسیون حقوق بشر بهمان حق را دارید به شما اعتماد به نفس میدهد...همینجور که دارید تابلو ها را مرور میکنید و منتظر نوبت خود هستید چشمتان میخورد به تابلویی که در آن تصریح شده است که به هیچ وجه پناهجویان افغان دردفاتر سازمان ملل در ترکیه پذیرش نمیشوند... همینطور که دارید با این سوال فلسفی کلنجار میروید که چرا باید در اینجا هم تبعیض وجود داشته باشد شما را صدا میکنند...دختر خانمی به غایت محترم و یا آقایی در نهایت تشخص با زبان فارسی از شما دعوت میکنند بروید داخل اتاق و مشخصات و شرح حال خود را بگوئید...
هول نشوید...چیزهایی را که آماده کرده اید و کیسی را که میخواهید ارائه کنید اینجا از شما نمیخواهند...هی مدارک روی میز نچینید و قسم حضرت عباس نخورید وبرای تحت تاثیر قرار دادن طرف توی سر و مغز خود نزنید...این کارها مال روز مصاحبه است...اینجا فقط ثبت نام میکنند...یعنی عکسی از شما میگیرند، مشخصاتتان را ثبت میکنند، تاریخی برای مصاحبه ی اولیه تان تعیین نموده و شهری را نیز برای اقامت اولیه به شما معرفی میکنند...
مهمترین و حساس ترین اتفاقی که در دفتر آسام میفتد تعیین شهر است...هر شهری در این مرحله برای شما تعیین شود تا پایان اقامتتان در ترکیه در همان شهر خواهید بود...و نکته ی غم انگیز ماجرا اینجاست که شهرهای بزرگ و دیدنی ترکیه عموما در لیست انتخاب قرار ندارد...خانم و یا آقایی که ثبت نام شما را انجام میدهند لیستی از درب و داغان ترین شهرهای ترکیه را میگذارد جلویتان و شما باید از بین آنها انتخاب کنید...فراموش نکنید شما پناهجو هستید و برای گردش و تفریح و خوش گذرانی به ترکیه نیامده اید...در انتخاب خود توجه داشته باشید که شهرهایی که اسمهای با کلاسی دارند لزوما شهرهای خوبی نیستند...پناهجویی در این مرحله موفق است که قبل از مراجعه به آسام لیست تمامی شهرهای ترکیه را در آورده باشد و زیر و بم همه ی آنها را بیرون کشیده باشد...البته برای اینکه زیاد هم ناامید نشوید باید عرض کنم زاغارت ترین شهر ترکیه امکاناتش از بیشتر شهرهای بزرگ ایران بیشتر است...بعد از انتخاب شهر تاریخ پیش مصاحبه را میگذارند کف دستتان...یک زمانی دو سه هفته بعد از ثبت نام، پیش مصاحبه صورت میگرفت اما امروز به لطف دولت اسلامی عراق و شام و هجوم آوارگان سوری و عراقی اگر زیر یک سال به شما تاریخ پیش مصاحبه بدهند شانس آورده اید...! این مدت طولانی در حقیقت اولین فیلتریست که سازمان ملل با آن بخشی از پناهجویان فیک را از پناهجویان واقعی جدا میکند...معمولا کسی که در ایران مشکل خاصی نداشته و فقط هوای اروپا و آمریکا به سرش زده است وقتی بداند یک سال باید در یک شهر دور افتاده در ترکیه بماند تا تازه از او بپرسند که مشکلش چه بوده، عطای فرنگ را به لقای زندگی پناهجویی می بخشد و برمیگردد سر خانه و زندگی خودش...!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟