ارسالها: 1626
#1,681
Posted: 10 May 2012 03:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۶۹۹
بیچاره کسی که می ندارد
غوره به سلف همیفشارد
بیچاره زمین که شوره باشد
وین ابر کرم بر او نبارد
باری دل من صبوح مستست
وام شب دوش میگزارد
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویم که سر برآرد
امروز گریخت شرم از من
او بر کف مست کی نگارد
ساقیست گرفته گوشم امروز
یک لحظه مرا نمیگذارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,682
Posted: 10 May 2012 03:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۰
آن خواجه خوش لقا چه دارد
آیینهاش از صفا چه دارد
هان تا نروی تو در جوالش
رختش بطلب که تا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد
در گلشن ذوق او فرورو
کز نرگس و لالهها چه دارد
هر چند کز انبیا بلافید
از گوهر انبیا چه دارد
گر چه صلوات میفرستند
از صفوت مصطفی چه دارد
یا سایه خود بر او مینداز
کو خود چه کس است یا چه دارد
در ساقی خویش چنگ درزن
مندیش که آن سه تا چه دارد
عمری پی زید و عمرو بردی
زین پس بنگر خدا چه دارد
از سرمجموع اصل مگذر
کاین اصل جدا جدا چه دارد
این کاه سخن دگر مپیما
بندیش که کهربا چه دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,683
Posted: 10 May 2012 03:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجه خوش لقا چه دارد
بازار مرا بها چه دارد
او عشوه دهد از او تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد
نقدش برکش ببین که چندست
در نقد دگر دغا چه دارد
گر دست و ترازوی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد
در خویش ز اولیا چه بیند
وز لذت انبیا چه دارد
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتیست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,684
Posted: 10 May 2012 03:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۲
پرکندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
ور زان که نیاز پیش آری
صد وصلت و صد عناق خیزد
از ناز شود ولایتی تنگ
در دل سفر عراق خیزد
تو خون تکبر ار نریزی
خون جوش کند خناق خیزد
رو دردی ناز را بپالا
زیرا طرب از رواق خیزد
یار آن طلبد که ذوق یابد
زیرا طلب از مذاق خیزد
یارست نه چوب مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم که از فراق خیزد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,685
Posted: 10 May 2012 03:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۳
آن کس که ز جان خود نترسد
از کشتن نیک و بد نترسد
وان کس که بدید حسن یوسف
از حاسد و از حسد نترسد
آن کس که هوای شاه دارد
از لشکر بیعدد نترسد
آخر حیوان ز ذوق صحبت
از جفته و از لگد نترسد
آن کس که سعادت ازل دید
از عاقبت ابد نترسد
چون کوه احد دلی بباید
تا او ز جز احد نترسد
مرغی که ز دام نفس خود رست
هر جای که برپرد نترسد
هر جای که هست گنج گنجست
کشته احد از لحد نترسد
هر جانوری کز اصل آبست
گر غرقه شود عمد نترسد
هر تن که سرشته بهشتست
بر دوزخ برزند نترسد
وان را که مدد از اندرونست
زین عالم بیمدد نترسد
از ابلهیست نی شجاعت
گر جاهل از خرد نترسد
خود سر نبدست آن خسی را
کز عشق تو پا کشد نترسد
این مایه لعنتست کابله
دلهای شهان خلد نترسد
هم پرده خویش میدرد کو
پرده من و تو درد نترسد
پازهر چو نیستش چرا او
زهر دنیا خورد نترسد
در حضرت آن چنان رقیبی
در شاهد بنگرد نترسد
زنهار به سر برو بدان ره
کان جا دلت از رصد نترسد
صراف کمین درست و آن دزد
از کیسه درم برد نترسد
آن جا گرگان همه شبانند
آن جا مردی ز صد نترسد
آن جا من و تو و او نباشد
چون وام ز خود ستد نترسد
هرگز دل تو ز تو نرنجد
هرگز ذقنت ز خد نترسد
گلشن ز بهار و باغ سوسن
وز سرو لطیف قد نترسد
چون گل بشکفت و روی خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
بس کن هر چند تا قیامت
این بحر گهر دهد نترسد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,686
Posted: 10 May 2012 03:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بیکنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسه آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسه آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیده خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد
بر فرعونان که نیل خون گشت
بر مؤمن خوشگوار باشد
هرگز نرمد خلیل ز آتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد
آن باد بهار جان باغست
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه بر او سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را بر دست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,687
Posted: 10 May 2012 03:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۵
ای کز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو کجا شد
با روی تو سور شد عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
شد بیقدمت سرا خرابه
باز از تو خرابهها سرا شد
از دعوت تو فنا شود هست
وز هجر تو هستها فنا شد
ای کشته مرا به جرم آنک
از من راضی به جان چرا شد
آن تخم عطای تست در جان
کو را کف دست باسخا شد
اعنات مهیجست جان را
ور نی ز چه روی جان گدا شد
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان ز چه عاشق دعا شد
زد پرتو ساقییت بر ابر
کز عکس تو ابرها سقا شد
زد عکس صبوری تو بر کوه
تسکین زمین و متکا شد
زد عکس بلندی تو بر چرخ
معنی تو صورت سما شد
از حسن تو خاک هم خبر یافت
شد یوسف خوب و دلربا شد
از گفت بدار چنگ کز وی
بی گفت تو فهم بانوا شد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,688
Posted: 10 May 2012 03:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۶
روزم به عیادت شب آمد
جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
یار آمد و جام باده بر کف
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجب
پس وی چه عجب که معجب آمد
بر هر فلکی که ماه او تافت
خورشید کمینه کوکب آمد
گویی مه نو سواره دیدش
کز عشق چو نعل مرکب آمد
این بس نبود شرف جهان را
کو روح و جهان چو قالب آمد
شاد آن دل روشنی که بیند
دل را که چه سان مقرب آمد
از پرتو دل جهان پرگل
زیبا و خوش و مؤدب آمد
هر میوه به وقت خویش سر کرد
هر فصل چه سان مرتب آمد
بس کن که به پیش ناطق کل
گویای خمش مهذب آمد
بس کن که عروس جان ز جلوه
با نامحرم معذب آمد
من بس نکنم که بیدلان را
این کلبشکر مجرب آمد
من بس نکنم به کوری آنک
اندر ره دین مذبذب آمد
خامش که به گفت حاجتی نیست
چون جذب فرغت فانصب آمد
خود گفتن بنده جذب حقست
کز بنده به بنده اقرب آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,689
Posted: 10 May 2012 03:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۷
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقد خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشتست
میگوید شهریار آمد
میزن دهلی که روز عیدست
میکن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کاین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جانها
عالم همه بیقرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گمشده در کنار آمد
ای پای بیا و پای میکوب
کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطفهاش مشمر
لطفیست که بیشمار آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,690
Posted: 10 May 2012 03:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۰۸
برخیز که ساقی اندرآمد
وان جان هزار دلبر آمد
آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
مشک آمد پیش طره او
کان طره ز حسن بر سر آمد
زد حلقه مشک فام و میگفت
بگشای که بنده عنبر آمد
از تابش لعل او چه گویم
کز لعل و عقیق برتر آمد
زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد
درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد
آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد
هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد
می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!