انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 171 از 464:  « پیشین  1  ...  170  171  172  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۱۹

ای اهل صبوح در چه کارید
شب می‌گذرد روا مدارید

ماننده آفتاب رخشان
از جام صبوح سر برآرید

ای شب شمران اگر شمارست
باری شب زلف او شمارید

زخمی که زدست وانمایید
گر پنجه شیر را شکارید

در خواب شوید ای ملولان
وین خلوت را به ما سپارید

می‌آید آن نگار امشب
چون منتظران آن نگارید

زان روی که شمس دین تبریز
داند که شما در انتظارید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۰

از بهر چه در غم و زحیرید
وقت سفرست خر بگیرید

خیزید روان شوید یاران
تا همچو روان صفا پذیرید

پران باشید در پی صید
آخر نه کم از کمان و تیرید

اندر حرکت نهانست روزی
گر محتشمید وگر فقیرید

در اول روز تازه ز آنید
که شب سوی غیب در مسیرید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۱

هر سینه که سیمبر ندارد
شخصی باشد که سر ندارد

وان کس که ز دام عشق دورست
مرغی باشد که پر ندارد

او را چه خبر بود ز عالم
کز باخبران خبر ندارد

او صید شود به تیر غمزه
کز عشق سر سپر ندارد

آن را که دلیر نیست در راه
خود پنداری جگر ندارد

در راه فکنده‌است دری
جز او که فکند برندارد

آن کس که نگشت گرد آن در
بس بی‌گهرست و فر ندارد

وقت سحرست هین بخسبید
زیرا شب ما سحر ندارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۲

ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد

چون دید که بند عقل بگسست
در حال دلم گریزپا شد

او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد

در خانه مجو که او هواییست
او مرغ هواست و در هوا شد

او باز سپید پادشاهست
پرید به سوی پادشا شد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۳

ساقی برخیز کان مه آمد
بشتاب که سخت بی‌گه آمد

ترکانه بتاز وقت تنگست
کان ترک ختا به خرگه آمد

در وهم نبود این سعادت
اقبال نگر که ناگه آمد

عاشق چو پیاله پر ز خون بود
چون ساغر می به قهقه آمد

با چون تو مه آنک وقت دریافت
تعجیل نکرد ابله آمد

از خرمن عشق هر کی بگریخت
کاهست به خرمن که آمد

بی گه شد و هر کی اوست مقبل
بگریخت ز خود به درگه آمد

اندر تبریزهای و هوییست
آن را که ز هجر با ره آمد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۴

گرمابه دهر جان فزا بود
زیرا که در او پری ما بود

مر پریان را ز حیرت او
هر گوشه مقال و ماجرا بود

عقلست چراغ ماجراها
آن جا هش و عقل از کجا بود

در صرصر عشق عقل پشه‌ست
آن جا چه مجال عقل‌ها بود

از احمد پا کشید جبریل
از سدره سفر چو ماورا بود

گفتا که بسوزم ار بیایم
کان سو همه عشق بد ولا بود

تعظیم و مواصلت دو ضدند
در فسحت وصل آن هبا بود

آن جا لیلی شدست مجنون
زیرا که جنون هزار تا بود

آن جا حسنی نقاب بگشود
پیراهن حسن‌ها قبا بود

یوسف در عشق بد زلیخا
نی زهره و چنگ و نی نوا بود

وان نافخ صور مانده بی‌روح
کان جا جز روح دوست لا بود

در بحر گریخت این مقالات
زیرا هنگام آشنا بود


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۵

کس با چو تو یار راز گوید
یا قصه خویش بازگوید

عاقل کردست با تو کوتاه
لیکن عاشق دراز گوید

از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید

از ناز همه دروغ گویی
آنچ این دلم از نیاز گوید

من همچو ایازم و تو محمود
بشنو سخنی کایاز گوید

پیش تو کسی حدیث من گفت
گفتی تو که او مجاز گوید

چون زر سخنان من شنیدی
گفتی به طریق گاز گوید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۶

شب رفت حریفکان کجایید
شب تا برود شما بیایید

از لعل لبش شراب نوشید
وز خنده او شکر بخایید

چون روز شود به هوشیاران
زین باده نشانه وانمایید

در جیب شما چو دردمیدند
عیسی زایید اگر بزایید

بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید

یک موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید

مویی در چشم نیست اندک
زنهار که سرمه‌ای بسایید

چون چشم ز موی پاک گردد
در عشق چو چشم پیشوایید

در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف که بی‌شما شمایید


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۷

از دلبر ما نشان کی دارد
در خانه مهی نهان کی دارد

بی دیده جمال او کی بیند
بیرون ز جهان جهان کی دارد

آن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان کی دارد

در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن کی دارد

این صورت خلق جمله نقش اند
هم جان داند که جان کی دارد

این جمله گدا و خوشه چین اند
آن دست گهرفشان کی دارد

قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان کی دارد

شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان کی دارد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۷۲۸

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 171 از 464:  « پیشین  1  ...  170  171  172  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA