ارسالها: 1626
#1,731
Posted: 10 May 2012 16:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دی دل من میجهید و هر دو چشمم میپرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
عشق از او آبستنست و این چهار از عشق او
این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,732
Posted: 10 May 2012 16:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۰
شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد
ساده دل مردی که دل بر وعده مستان نهاد
چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم
جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف
هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد
من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم
خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد
همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا
بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد
گفت ار تو زاده شیری نهای گربه برآ
بردر انبان شیر در انبان درون نتوان نهاد
من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا
چون تویی را هر که گربه دید او بهتان نهاد
شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ
لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,733
Posted: 10 May 2012 16:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۱
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد
کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد
چون گشاید باگشادم چون ببندد بستهام
گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش
خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سببها ساخت تا بر دیدهها چادر کشد
دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
مؤمنی را ناگهان در حلقه کافر کشد
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,734
Posted: 10 May 2012 16:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند
هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله میزند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
هم دل من همچو دزدان نیم شب ره میزند
گه چو حکم حق دل من قصد سرها میکند
گه چو مرغ سربریده الله الله میزند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,735
Posted: 10 May 2012 16:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۳
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند
هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو
زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند
هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود
هر که را از جان برآرد عرقه جانان کند
چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او
چرخ را برهم دراند عرش را لرزان کند
آنک از حاجت نظر دارد به کاسه هر کسی
لطف او برگیرد و همکاسه سلطان کند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,736
Posted: 10 May 2012 16:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۴
میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
رویها را از جمال خوب او چون مه کنید
مردگان کهنه را رویش دو صد جان میدهد
عاشقان رفته را از روی او آگه کنید
از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفتهاند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید
نک نشان روشنی در خیمهها تابان شدست
گوش اسبان را به سوی خیمه و خرگه کنید
آستان خرگهش شد کهربای عاشقان
عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید
در خمار چشم مستش چشمها روشن کنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید
شاه جانها شمس تبریزیست و این دم آن اوست
رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,737
Posted: 10 May 2012 16:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۵
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد
جان ما بیخویش شد زیرا که شه بیخویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود
صاف او بیدرد بود و راحتش بیدرد بود
گلشن بیخار بود و نوش او بینیش بود
یک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه میش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت
گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود
نیست میگفتیم اندر هست گفت آری بیا
هست شد عالم از او موقوف یک آریش بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,738
Posted: 10 May 2012 16:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۶
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچ میارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وانگه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یکی را خود از آنها دولتی باشد شود
نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,739
Posted: 10 May 2012 16:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۷
وصف آن مخدوم میکن گر چه میرنجد حسود
کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار
چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود
مست آن می گر نهای می دو پی دستار و دل
چونک دستار و دلت را غمزههای او ربود
گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو
زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود
نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او
گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود
چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را
در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود
گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست
دیدمش کاندر پی زاری زبان را برگشود
کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو
این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود
از برای آنک خوبان را نجویی در شکست
صد هزاران جویها در جوی خوبی درفزود
میشمرد از شه نشانها لیک نامش مینگفت
در درون ظلمت شب اندر آن گفت و شنود
آنگهان زیر زبان میگفت یارم نام او
مینگویم گر چه نامش هست خوش بوتر ز عود
زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر
کو در این شب گوش میدارد حدیثم ای ودود
سخت میآید مرا نام خوشش پیش کسی
کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود
ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا
اندر این عاجز شدست او بیطریق و بیورود
بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن
غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود
زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو
زود نام او بگو تا در گشاید زود زود
دل نمییارست نامش گفتن و در بسته ماند
تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود
با هزاران لابههاتف همین تبریز گفت
گشت بیهوش و فتاد این دل شکستن تار و پود
چون شدم بیهوش آنگه نقش شد بر روی او
نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#1,740
Posted: 10 May 2012 16:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۷۵۸
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد
تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی
نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد
ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم
دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
نه کلید در روزی دل طرار تو دارد
بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی
همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد
طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد
نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد
نه هر آن دست که خارد گل بیخار تو دارد
چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید
که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد
خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها
که دل و جان سخنها نظر یار تو دارد
بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!