ارسالها: 8911
#3,911
Posted: 21 Feb 2013 13:40
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۰ »

ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی
چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه
اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو
مانند آفتابش در کان زر کشیدی
کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی
در آخر ستوران در پیش خر کشیدی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,912
Posted: 21 Feb 2013 13:44
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۱ »

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری
حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,913
Posted: 21 Feb 2013 13:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۲ »

گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بگذار جام ما را با این چه کار داری
ور تازهای نه دوشین بنشین بیا بنوش این
تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی با لطف ساتکینی
اندر بهشت وآنگه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند نی نعرههای زاری
نی غورهای بجوشی نی سرکهای فروشی
الا شراب نوشی انگور میفشاری
انگور این وجودت افشردن تو سودت
انگار کین نبودت تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند کاندر چه لاله زاری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,914
Posted: 21 Feb 2013 13:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۳ »

بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمه زبوری
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری
بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی یا نور نور نوری
ای آسمان برین دم گردان و بیقراری
وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
خورشید چون برآید خود را چرا نماید
با آفتاب رویت از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی
این نیست از ستیری این نیست از ستوری
تره فروش کویش این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری
بازآمدهست بازی صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری
بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا
ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانهای قبله زمانه
والله صلاح دینی پیوسته در ظهوری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,915
Posted: 21 Feb 2013 13:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۴ »

گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری کی بیکباب مانی
کی بینوا نشینی چون صاحب امیری
بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان
حق بینیاز باشد وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت ور نیز سست پیری
از سایههای خرما شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما تو پختگی پذیری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,916
Posted: 21 Feb 2013 13:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۵ »

چون روی آتشین را یک دم تو مینپوشی
ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی
ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جانها را در می دمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد چون تو همیخروشی
روپوش برنتابد گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی
ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند
گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,917
Posted: 21 Feb 2013 13:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۶ »

دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید بیچون و چند باید
جانی بلند باید کان حضرتی است سامی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی
از کوی بینشانش زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من زان شیوههای بامی
گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من
از شیوه ویم من مست شراب جامی
آن چهره چو آتش در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی
کای دل تو خود چه چیزی وی جان تو خود کدامی
ای جان شبی که زادی آن شب سری نهادی
دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,918
Posted: 21 Feb 2013 13:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۷ »

اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه کی گشت از زمانه
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد
وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی
تبریز شمس دین را از لطف لابهای کن
کز باغ بیزمانی در ما نگر زمانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,919
Posted: 21 Feb 2013 13:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۸ »

مطرب چو زخمهها را بر تار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی در غار میکشانی
بر تازیان چابک بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی
و آن کو دود به آبی در نار میکشانی
موسی خاک رو را ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه بیچون و بیچگونه
موسی عصاطلب را در مار میکشانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,920
Posted: 21 Feb 2013 13:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۵۹ »

ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی
زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی
در شرح درنیایی چون شرح سر حقی
در جان چرا نیایی چون جان جان جانی
ماییم چون درختان صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی از میوه کی ستانی
در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را آخر همیرسانی
خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همیکشانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)