انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 394 از 464:  « پیشین  1  ...  393  394  395  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۰ »



با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری

خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی
این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری

تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری

ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری

زان چهره‌های شیرین در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را از مهر او عیاری

گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم
گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری

رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه
می‌تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری

تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد
تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری

از گلستان عشقش خاری در این جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاری

در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری

در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری

از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری

یا رب ببینم آن را کان شاه می‌خرامد
داده به کون نوری زان چهره‌ای چو ناری

بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد شوری نو از شراری

از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۱ »



اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی

با جمله سازواری ای جان به نیک خویی
این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی

گویی که من شب و روز مرد نمازکارم
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی

با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی

آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه
چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی

بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان
چون هست در رکابت چندین هزار تازی

شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی

در جانت دردمد شه از شادیی که جانت
هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی

سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه شاهانه می‌گرازی

شاهت همی‌نوازد کای پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی

گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی

مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی

هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۲ »



ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌ای
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده‌ای

بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین
آری به حق آنک مرا تو گزیده‌ای

گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من
خون می‌چکد که بی‌سبب از من بریده‌ای

از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌ای
وز قد من بپرس که از کی خمیده‌ای

از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق کجاها رسیده‌ای

این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌ای

این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌ای

پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کاندر کدام سبزه و صحرا چریده‌ای

آنی که دیده‌ای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌ای

دانم که دیده‌ای تو بدین چشم یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریده‌ای

تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیده‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۳ »



ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای
مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌ای

نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌ای

ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو بهر زبانه‌ای

ای حلقه‌های زلف خوشت طوق حلق ما
سازید مرغ روح در آن حلقه لانه‌ای

گویی میان مجلس آن شاه کی رسم
نی آن کرانه دارد و نی این میانه‌ای

این داد کیست مفخر تبریز شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانه‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۴ »



آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی

زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی

زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی

بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی

بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی

چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی

بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون می‌رسید از تف آذر اشارتی

جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی

ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۵ »



هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان به من آیی و دل بری

ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری

هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری

هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری

این شهسوار عشق قطاریق می‌رود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری

از برق و آب و باد گذشته‌ست سم او
آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری

راهی که فکر نیز نیارد در او شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری

چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری

از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری

آری جنون ساعه شرط شجاعت است
با مایه خرد نکند هیچ کس نری

تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی
تا بر دری چگونه صف هجر بردری

ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری

قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد
پنداشتی مگر که همین یک مصوری

خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی اگر مرد لشکری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۶ »



شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
بر تو حرام نیست که محبوب ساحری

می‌بند و می‌گشا که همین است جادوی
می‌بخش و می‌ربا که همین است داوری

دریا بدیده‌ایم که در وی گهر بود
دریا درون گوهر کی کرد باوری

سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری

همیان زر نهاده و معیوب می‌خرد
ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری

امروز می‌گزید ز بازار اسپ او
اسپان پشت ریش و یدک‌های لاغری

گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری

کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری

دنیا چو قنطره‌ست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته از این پول نگذری

زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است
فرمان ارجعی را منیوش سرسری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۷ »



هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری

گر عاشقی نیابی مانند من بتی
ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری

ور عارفی حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی چنان شوی از من که برپری

ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی کنمت زر جعفری

محتاج روی مایی گر پشت عالمی
محتاج آفتابی گر صبح انوری

از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری

ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد
وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری

چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار
مگریز از او که بر تو بود کان بود خری

صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری

خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۸ »



ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش در من شوریده ننگری

بر چهره نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیده‌ای که ز صفراش اصفری

ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری

ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان
خورشیدوار پرده افلاک می‌دری

جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری

سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام
اندر جزیره‌ای که نه خشکی است و نی تری

غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری

ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری

ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری

ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بری

طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم که نهانند چون پری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۹۷۹ »



هر روز بامداد طلبکار ما تویی
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی

دکان چرا رویم که کان و دکان تویی
بازار چون رویم که بازار ما تویی

زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما تویی
زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل
ما خمره بشکنیم چو خمار ما تویی

طوطی غذا شدیم که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست
از جمله چاره باشد ناچار ما تویی

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت
تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما تویی

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست مایه پندار ما تویی

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی
چیزی نمی‌خریم خریدار ما تویی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش
بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما تویی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 394 از 464:  « پیشین  1  ...  393  394  395  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA