انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 63:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 


همسایه روی مهتابی بود

شب در کدام لحظه ­ی خود بود
وقتی که آن ستاره­ی دنباله ­دار،
بر بام ما گذشت؟

می­دانستیم،
می­آید.
می­دانستیم
در لحظه ­ای مشعشع و تاریخی
او،
ـ آن نبوغ نورانی،
کحل الشفای دیده­ ی بیماران ـ
بر ما،
گذار خواهد داشت

تا یک شب از تداوم بیداری
در مهتابی
همسایه بانگ زد:
« آنک !
چشم و چراغ منتظران،
مسافر موعود

بر اسب راهواره­ی زرینش،
آنک !»

و ما شکستگان غم ­انگیز
که زیر سقف غفلت­مان
با خواب سالیان
می­جنگیدیم

وقتی که افتان،
خیزان،

خود را به روی بام رساندیم
در آسمان خالی
حتی شراره­ای کوچک نیز
خطی سفید رسم نمی­کرد

مایوسانه
بر گشتیم

تا باز
در انتظار لحظه­ ی قدر،
دفعه­ های ظلمت را

بشماریم

و بانگ شادمانی همسایه
از مهتابی
می­آمد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 


تغزلی در باران

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم ، هوای تو را کرده است

فوج اثیری درناها
در باران
شعری مهاجر است

که می­گذرد
و آن صدای زمزمه ­وار
که لحظه لحظه ،
به من،
نزدیک می­شود،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد.

شب را
تا صبح
مهمان کوچه­ های بارانی
خواهم بود

و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران

خواهم شست

آن گاه شعر تازه­ام را
ـ که شعر شعرهایم خواهد بود ـ
با دست­های شاعرانه­ ی تو،
بر دفتری که خالی است
خواهم نوشت

ای نام تو تغزل دیرینم،
در باران!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


میدان

وقتی کمان مغربی ساعت،
سرخی زد
مردی درون دایره ­ی مسدود
سرگردان بود

اشباح از حواشی میدان،
جوشیدند

و اسب­های سیمانی
با شیهه ­های خاموش
روی دو پای خویش،
خروشیدند

خورشیدهای کاذب،
گل کرد.

فواره­ های سرخ
سبز،

نارنجی،
شلیک شد

و مرد با خود اندیشید:
آیا غبار خستگی را،
از دل­ها،
این آب­های رنگین،
خواهند شست؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 


روستایی

همسفر با گلّه­ ی پروانه­ ها
ـ کاروان ترمه­ های شرق ـ
پیش می­رانیم با «ازنا»
که گسترده است،
بستر سنگین ناآرامی ­اش را
زیر تپه ­ها ی کوچک «میلون»


«تخته کوه» انگار
در هجوم گله دیوان فولادین
قد علم کرده است
تا بکارت را،
برای دختران خود
نگه دارد

خانه­ های قهوه­ای رنگ مطبَّق
کوچه­ های سربی باریک
رنگ باز آسمان،
رنگ زمینه
و نسیم بدرقه پربار
از سرود دختران آن سوی پل
که به عطر تند سنجدهای صحرایی
گره خورده است


روستای آسمان صاف آبی !
روزهای آفتابی!
روستای هفته پیوستن من،
با تبار سبز برگ!
هفته بی خویشی من
در سکوت استوار کوه!



ذهنم اکنون پرشده است از تو:
صورت پیشانی پرچین پیرانت
ـ هر شیاری مرثیت­خوان شکوهی خواب رفته ـ
صورت چشمان مغرور و درشت دخترانت
ـ هر نگاهی راوی شعری نگفته ـ
صورت دستان خشک و زخمناک شیر مردانت
ـ هر ترک خفتنگه زجری نهفته ـ
ذهنم اکنون پر شده تصویر در تصویر
از تو و از یادگاری­ های رنگینت


آن طرف،
در انتهای ارتباط چوبی پل
لختی از فرسایش ره
خواهم آسود
آن طرف با یک شقایق
آب خواهم خورد
از چشمه

آن طرف­تر
آخرین عصرانه­ ی صحرایی­ ام را
بخش خواهم کرد

با قناری­های صحراگرد

آن طرف­تر،
با مترسک­ها
ـ پاسداران بهار باغ­ها
بدرود خواهم گفت

آن طرف­تر ...


و در آغاز سراشیب به سوی شهر
و در مدیح چشمه­ های روشن زاینده­ی تو
باغ­های پر گل آکنده­ی تو
آخرین آواز کوهستانی­ ام را
باد خوهم داد
و سقوط خویش را آغاز خواهم کرد
تا حضیض برزخ شهری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


هراس

در سینه ­ی تغزلی من
اینک هزار چشمه غزل
هرچشمه با هزار زمزمه­ ی راکد،
زندانی است.

با من بگو،
چگونه،
شط غنای مضطربم را
سالم عبور دهم
تا تو
با ازدحام این همه شن­زار و
شوره ­زار،
ای دریا!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


روشن·

دشت شبیخون خورده ­ی زخمی
در ذهن متروک قبایل
یاد مصیبت­های خود را
زنده می­دارد

با دیرک هر خیمه ­ی صد چاک
تشویش خاکستر شدن،
برپاست.

و بوی لاشه در دماغ خاک ،
پیچیده است.

دیگر سواری برنمی­افروزد اینجا
یال بلند مرکبش را،
بر بلندی­های سرسبز بشارت
و گاه اگر خیزد غباری ،
در نظر گاهی
از خیره تاز نی سواران است و دیگر هیچ
و آسمان برده است از خاطر
کاین دشت ، روز و روزگاری
مردآوری بوده است
آزاد و سرسبز
و در گمان آسمان این دشت
غیر از مرده­ای،
نیست

اما من این خار غریب از دودمان خویش
رسته در این گودال بیغوله،
نبض علیل مادرم را،
حس می­کنم در ریش­های خویش و
می­دانم
کاین دشت را،
خون امیدی دور
تا سال­های دیر
با معجزه خود زنده خواهد شد

خون امید رجعت مردی
که خیل نامردان هنوز از هیبت نامش
چون بید می­لرزند،
بر خویش

و فوج مغلوبان مظلوم
از شوکت نام همایونش
نیروی ماندن توشه می­گیرند.


خاران دیرین،
ـ این صبوران بیابانی ـ

او را هنوز
چون آیه ­ای در باد می­خوانند:
«در دشت مردی بود
که چون سوار مرکبش می­شد
نسیم از تاختن می­ماند
در دشت مردی بود
که مردها و اسب­ها را
دوست می­داشت ،
و عشق خود
ـ آن یاور و یار « نگار» ین ـ را
مانند عیّاران افسانه،
بر اسب می­دزدید.

در دشت مردی بود
که می­تواند بازگردد
و اولین حرف قیامت را، به روی خاک بنویسد
در دشت مردی بود؟
نه !
در دشت مردی است.»

خاران دیرین
باز می­خوانند و
می­مانند

اما دل من،
نبض پریشان هراسش را،
بر سینه ­ی من طبل می­کوبد
کای شهسوار پردل بالا بلند دشت!
کی باز خواهی گشت؟
آیا نمی­دانی،
بعد از توچشمان عزیزانت
تسبیح دست نانجیبان شد
و خواهرانت را
به شهوت شب­های دیوان تحفه بردند
مردان عاشق،
بعد از تو دیگر
سازشان را
هیمه کردند
و دختران آوازشان را
بال و پر چیدند
بعد از تو قط خوردند
انگشتان سرسبز شهامت

و رودهای صافی مسموم
در مرگ خوبان ، متهم گشتند
آیا نمی­دانی،
با چندمین سالی که می­پوسد،
از انتظار رجعت تو
شمشیرهای آرزومند قبیله نیز
در جلد چرکین تقاعد
پوسید و پاشید و
فرو ریخت؟
برخیز و خود را،
از غبار سالیان ،

بتکان.

برخیز و شمشیر،
از فترت دیوار، برگیر
گفتند و می­گویند ،
نعل از پای اسبت کنده­ای،

اما چگونه

اسب تو بی ­نعل؟
اسب تو بی­ مرد؟
آیا صف چشم انتظاران را،
چه خواهی کرد؟
برخیز و زین بگذار اسبت را،
برخیز و برگرد!

هستی و می­دانم که هستی
یک دست طرحت را،
هرشب به روی صفحه­ ی شن،
می­نشاند

و یک صدا هر روز
نام تورا،
در باد می­خواند.
آن دست را گر می­توانستم بگیرم،
شاید صدا می­گفت
باد از کدامین انزوای دور
نام تو را،
با خویش می­آرد
هستی و می­دانم که هستی
مرگ تو باور کردنی نیست
خواب تو،
حتا،

خواب تو باور کردنی نیست.
در ذهن من عینیتی سخت و شگفت­انگیز دارد،
مردی که با یک دست شمشیر
با دست دیگر ساز می­زد
و آن شیهه
ـ آن تحریر پاک موج گستر ـ
که گاه­گاهی،
غمناکی بی ­مرد صحرا را،
می­ آکند
از بوی مرد و
بوی شمشیر،
آن شیهه تنها می­تواند،
شیهه­ ی اسب تو،

باشد.

ای روشن!
ای روشن­ترین روز اساطیری!
وقتی چراغ تو نمی­سوزد
خفاش­ها،
مردان میدان­ اند


مرد سفرهای همیشه فاتحانه!
دیگر کدامین سرزمین مانده است؟
تا پشت مردی را،
از پهلوانانش،
بر خاک مالی، مرد مردانه
و دخترانش گل برافشانند،
بر مقدم تو،
عاشقانه
آیا سفر بس نیست، دیگر؟



من می­شناسم
فرزند خوب و مهربان دشت را،
من می­شناسم
من خوب می­دانم
که پاس خواهی داشت،
خاکت را و
ایلت را

من خوب می­دانم
در مطلع یک روز
از شرق مادر،
شرق زاینده
برگرده­ ی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.
خورشید بر پیشانی اسبت،
چون گوهری،
خواهد درخشید

و رستگاری را،
اسب سیاهت
چون غباری،
از دل صحرا،

برخواهد انگیخت.
من خوب می­دانم که روزی،
باز خواهی گشت

اما زبانم لال!
روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت
بر دست صحرا ، مانده باشد؟
حتا، ...
اگر، ...
آه!

می­ترسم این گونه که مردان می­شکیبند،
وین­سان که دیوان می­شتابند
تا باز گردی،
دیر باشد.
و خیمه ­ها یک سر بسوزند
و دشت چندان پیر گردد
که هیچ امیدی
حتا امید بازگشت تو،
او را دوباره
تا جوانی،
بر نگرداند.

تا بازگردی، بیم دارم،
تا مردمانی را ببینی
که جای گل
در مقدمت
گل میخ،
می­ریزند.
و سرزمینی را ببینی،
که واژه ­ها در آن
چنان از اعتبار،
افتاده باشند

که زیر پای اسب خسرو،
با تیشه­ ی فرهاد،
شیرین،

شقه گردد
و گیسوی آزاد لیلا،
بر پای صحرا گرد مجنون،
زنجیر باشد
می­ترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!
ای خون سرخ معجزه،
در بازوان ایل!
تا بازگردی،
دیر باشد.


....
· روشن نام اصلی کوراوغلی قهرمان قصه­ های حماسی آذربایجان است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 



دریایی


با گیسوان جلبکی­ات
می­ پراکنی
در باغ
عطر هزار خاطره­ی دریایی را
با من بگو بدانم
آن آبی فشرده-ی سیراب را
از حجره ­ی کدام قرن اساطیری
بر تن

پوشیدی، آمدی
که من صلابت تاریخ آب­ها را
در متن ساده ­اش
به تمامی
می­خوانم

بر صفحه ­ی بنا گوشت
کرک خزه
نژاد تو را
به صخره ­های دریایی
می­رساند

اما، به زعم من
تو از تبار گمشده­ ی دختران آبی باشی
این سان که انعطاف ماهی را
در رفتارت
با استواری انسان
می ­آمیزی

باری
ای روح اشتراکی دریا
باران
رود!

وقتی به آلاچیقت
از مرجان

در عمق جنگل­های دریایی

بر می­گردی
با این غریب خاکی
آیا
سر یگانگی­ ات
خواهد بود؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


وقتی تو نیستی

وقتی تو باز می­گردی
کوچک-ترین ستاره­ ی چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو
شاید
شرم قدیم دست­هایم را،
مغلوب می­کند
وقتی تو بازمی­گردی


پاییز
با آن هجوم تاریخی
ـ می­دانیم ـ
باغ بزرگمان را
از برگ و بار
تهی کرده است

در معبرت اگر نه
فانوس ­های شقایق را
روشن می­کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می­بستم
وقتی تو باز می­گشتی


وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده ­اند
و شب،
بوی جنازه­ های بلاتکلیف
می­دهد

و چشم ­ها
گویی تمام منظره ­ها را،
تا حد خستگی و دلزدگی،
از پیش دیده­ اند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت می­دارم» رازی است
که در میان حنجره ­ام دق می­کند
وقتی تو نیستی
من فکر می­کنم تو
آن قدر مهربانی
که توپ­ های کوچک بازی
گل­های کاغذین گلدان­ها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه ­ای فنجان­ها،
حتا

از دوری تو رنج می­برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.


و انعکاس لهجه ­ی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی­ هایم
می­پیچد.
ای راز سربه مهر ملاحت!
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه­ ی تو
از کدام دروازه
می ­آید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگذارم
کی؟
در کدام لحظه ­ی نایاب؟
تا من دریچه­ های چشمم را
به انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز می­گردی
کوچک­ترین ستاره ­ی چشمم خورشید است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


اشراق

با قامتی به قامت باران
از غرفه ­های آن سوی معراج
بر من نزول کرد
روح پرنده ­وار تغزل،
وقتی تو مثل طاقه ­ی رنگین کمان،
گشوده شدی
در آستان آبی اشراق
و من
به پیشواز نام بلند تو آمدم
با صد هزار واژه ­ی مشتاق

آن گاه،
دیدم غبار فرو می­نشیند
دیدم غبار فرو می­شنید
و تخته سنگ سبز می­شود
و بستر گیاهی خزه­ ها
اندام­های خسته­ ی ما را
به خواب سرخ مشترکی،
مژده می­دهند.
دیدم دوباره دوباره موهایت
قد می­کشند
تا روزهای دلکش گیسوی پارسال
ـ خاکی به چشم باد بیفشانید ! ـ
آن گاه،
دیدم قصیده ­ای
از من دوباره
آغاز
می­شود
با مطلع دو چشم مسجع
که هر دو با زبان یگانه ­ای
راز یگانه­ ای را،
می­خوانند.
آن گاه،
دریافتم، تو را،
با استواری خاک
و با صراحت باران
تا آخرین کلام،
دوستت می­دارم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


مرثیه ­ی لیلا

گفتم به عشق برگردد
گفتم به غارهای قدیمی
به حفره های درختی برگردد
و بین راه سلام ما را
به عاشقان اساطیری
برساند


گفتم به عشق
ما را، رها کند، برگردد
ما را که ناگزیر،
چندان
در بارش مدام ابرهای شیمیایی
خواهیم ماند
تا شاهد عفونت خود باشیم.


گفتم به عشق برگردد
و عاشق زمانه ­ی ما را،
با چهره­ ی مهوّعش
روی تمام دیوارها
نقاشی کند
شاید کسی دلش به حال عشق
بسوزد.
گفتم
وقتی که جاده از ادامه خود
در می­ماند
در پشت سر هنوز، پلی
شاید که مانده باشد


گفتم به عشق که برگردد
و در پس مه غلیظ تاریخ
وقتی که عشق برمی­گشت،
دیدم

لیلا چه چشم­ های غمگینی،
لیلا چه گیسوان عزاداری داشت.
لیلا کبوتران نگاهش را
از گودی بلاکش چشمانش
در جستجوی خویشتن پر می­داد.
لیلا هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
با آن که در هزار نقطه ­ی شهر
روزی هزار بار
در آن آمبولانس بی ­شماره

لیلا جنازه­ ی خود را
می­دید
اما هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
آخر چگونه می­توانست

مرده باشد، لیلا؟
لیلا که این همه سال
پای برهنه آمده بود
و زنده مانده بود.
گویی هنوز هم
خلخال­های او
زان سوی سال­های فصل
صدا می­کنند
اما حقیقتی است که لیلا
مرده است

لیلا شاید،
با آخرین کجاوه که می­رفت،
رفت
و بانگ آخرین جرس، شاید
اعلام درگذشتن لیلا بود
لیلا،
با آخرین پیاله که می­گشت
در بزم آخرین رده­ ی مستان
از نسل مست­ های قدیم مرد؟
لیلا،
با آخرین تغزل «حافظ» مرد،

آخر،
این گیسوان بی ­ریشه
این بوسه­ های بی­ شرم؟
این دست­های بی ­تعهد؟
این دیدگان بی آزرم؟
این ها؟
آه!
لیلای نازنینم!
لیلا!
میراث تو پس از تو به تاراج رفت
و عشق سر به زیر و پریشان،

برگشت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 45 از 63:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA