انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 143 از 219:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارۀ ۱۴۲۲

اگر نه روی تو ببینم، به ماهتاب نبینم
وگر چه ماه بتابد، به ماه تاب نبینم

در آن زمان که نبینم ترا به چشم چو ابرم
چنان ببارد باران که آفتاب نبینم

به خانه سایه همی گیردم ز فکرت زلفت
که آفتاب در این خانه خراب نبینم

وصال خواهم و این در به روی من که گشاید
ز خنده شکرینت چو فتح باب نبینم؟

به وصل چند توان گفتنم «هنوز توقف »
کنم توقف، اگر عمر را شتاب نبینم

طمع بود ز دهان تو شربتیم، ولیکن
سؤال از که کنم، چون ره جواب نبینم؟

چو دل سخن نشنود و تو عاقبت بربودی
روان بکش که نگه داشتن صواب نبینم

جز آب می نرود از دو چشم خسرو و ترسم
که چند روز دگر خون رود که آب نبینم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۳

کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم
ولی به تیغ کشی به که تاب ناز ندارم

چه روز بود که پیچید نقش زلف تو بر من
که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم

چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت
که سوی روز نکوی کسان نیاز ندارم

بیار ساقی و در ده به ما صلای خرابی
که بیش ازین سر این عقل حیله ساز ندارم

مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن
که من ز شاهد و می فرصت نماز ندارم

چو بت پرست دلم شد چنان که باز نیامد
به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم

چسان رود غم خسرو در پی کشتن
ز دیگری سخنی نیز دلنواز ندارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۴

برفت عمر و به سوی خدای روی نکردم
بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم

ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟
به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم

سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم
به صف مردان خود را سفید روی نکردم

طریق شیردلی های شبروان چه شناسم
که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟

کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید
سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم

دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم

به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟

تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم

وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۵

خراب کرد به یک بار خواب نرگس مستم
خبر دهید به جانان که دل برفت ز دستم

ز بس که این دل خون گشته در دوید به چشمم
نایستاد دلم تا میان خون ننشستم

هزار شب رود و من به خواب چشم نبندم
کنون چگونه ببندم که از نخست نبستم

مه من ار به تو بینم، «بت چه پرستی؟»
چو دین به کار تو کردم، چگونه بت نپرستم؟

مشو به خشم که «در من تو کیستی که نبینی؟»
گر آن گناه نبخشی، جوان و عاشق و مستم

مرا ز دوری بتان توبه داده بود عزیزی
تو شوخ باز بر آن داشتی که توبه شکستم

نهاد داغ سگی پاسبان کوی تو بر من
من ار چه سگ نیم، اما برای داغ تو هستم

دهند پند که خسرو صبور باش که رستی
اگر سخن به صبوری بود، بدان که نرستم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۶

گذشت عمر و دمی در رخ تو سیر ندیدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم

چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی
به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم

گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتی که من اندر جدایی تو بدیدم

جز این ز مردن خویشم فسوس نیست به سینه
که زیر پای تو شادی مرگ خویش ندیدم

سرم ز سرزنش مدعی به خاک فروشد
چنین بود که نصیحت ز دوستان نشنیدم

اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود
ز تو برید نیارم، ولی ز خویش بریدم

فریب و عشوه که نزد خرد به هیچ نیرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خریدم

چو سایه در پس خوبان بسی دویدم و اکنون
ز روی خوب چو سایه ز آفتاب رمیدم

به عین بیهشیم رخ نمود و گفت که «چونی؟»
چه تشنگی بر آبی که من به خواب بدیدم

چه جای طعنه که خسرو چرا به زلفش اسیری؟
نه من بلای دل خود به اختیار گزیدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۷

اگر ز من بروی، تاب دوری تو ندارم
اگر نماییم آن روی، نیز تاب ندارم

همی خورم ز تو صد خار غم، همین برم آرد
چو کار خویش به دنبال بخت تیره گذارم

مباد هیچ زوالت، چو زیر پا کنی آن خط
که خال خویش به خار رهت به گریه نگارم

دو لب به گریه بشویم، چو خاک پای تو بوسم
مگیر چشم، اگر آب دیده پاک ندارم

به زنده داشتن شب بمرد خسرو مسکین
زهی جفا که من این عمر در حساب نیارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۸

کجایی، ای به فدای تو گشته جان و جهانم
بیا بیا که جدا بودن از تو می نتوانم

صبا سلام تو آرد، ولی به من نرساند
که در غلط فتد از دیدنم، از آنکه نه آنم

شدم ز دست تو و هم عنان تو نگرفتم
فتاد دیده به رویت، ز دست رفت عنانم

دلم بری و بگویی «مگو» من این به که گویم؟
مر کشی و ندانی، ندانم این ز که دانم!

در آب دیده تنم غرقه گشت و آه نکردم
ز تیر هم چه گشاید، چو نم گرفت کمانم

ز گریه رشته جان پر گره شد و دم سردم
گره گرفته به صد حیله می رسد به دهانم

بسوخت خسرو مسکین در آرزوی لب تو
ببخش از پی تسکین دو شربتی هم از آنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۲۹

دلم ز دست تو خون شد، ندانم این به که گویم؟
علاج خود ز که سازم، دوای دل ز که جویم؟

بریخت اشک من آن را که پاره گشت دروغم
برفت آب من آن را که رخنه گشت سبویم

از این دو دیده پر آب من که ریخته بادا
چه آب ریختگی ها که آمده ست به رویم

رهی به کوی تو جویم که گویمت سخن خود
تو سوی خود ندهی ره، ندانم این به که گویم؟

تویی چو چشمه آب حیات و من به تو تشنه
نخورده شربتی، آخر چگونه دست بشویم؟

میار طره فراهم، فرو گذار که بر من
کند هر آنچه بیاید، چو می بیاید از اویم

تن چو موی مرا بگسل و بسوز در آتش
که پی گسست در آمد غمت به شخص چو مویم

تبسمی که تو آنجا نه دلبری، گل باغی
نوازشی که من اینجا، نه خسروم، سگ کویم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۰

بیار، ساقی، دریای بیکرانه به سویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم

طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم

نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم

خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم

به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم

حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم

صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟

به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم

دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارۀ ۱۴۳۱

نهفته خورد می آن شوخ و منکر است به رویم
کجاست دولت آنم که تا دهانش ببویم؟

خراب این هوسم که بود به خواب صبوحی
من آن دهان می آلود ز آب دیده بشویم

شبیش دیدم در خواب، سالهاست که هر شب
ز شام تا سحر آن خواب پیش خویش بگویم

مگر ز وادی جانان صبا برد خبر من
که کاروان سلامت گذر نکرد به سویم

به هر زمینی هر کس گلی شوند و گیایی
منم که مهرگیایی شوم به کوی تو رویم

به ناتوانیم از وی چه آن حال که بپرسیش؟
همین بس است که من سر بر آستانه اویم

کنون که توبه شکستم، کدوی می به سرم نه
چنان که کاسه سر بشکند ز بار سبویم

تو بر گلوی من ار تیغ آبدار برانی
بسی ز شربت آب حیات به به گلویم

مگو که خار جفایم ببین و مگذر ازین سوی
نه خسروم من، اگر سوی تو به دیده نپویم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 143 از 219:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA