انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 115 از 283:  « پیشین  1  ...  114  115  116  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹

چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می‌خیزد
که دل تا وصل می‌گوید ز لب پیغام می‌خیزد

خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری
که اینجا صد جنون از روغن بادام می‌خیزد

چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت
که از طرز خرامش ‌گردش ایام می‌خیزد

ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف می‌لرزم
که توفان شفق آخر ز قعر شام می‌خیزد

ز بزم می‌پرستان بی‌توقف بگذر ای زاهد
که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام می‌خیزد

کرم درکار تست ای بی‌خبر ترک فضولی‌کن
که از دست دعا برداشتن ابرام می‌خیزد

نه اشک اینجا زمین‌فرساست نی آهی هوا پیما
غبار بی‌عصاییها به این اندام می‌خیزد

سخن در پرده خون‌سازی به است از عرض اظهارش
که از تحسین این بی‌دانشان دشنام می‌خیزد

جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی
که چون زنجیر، شور از حلقه‌های دام می‌خیزد

عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل
که صحن خانهٔ مستان به سیر بام می‌خیزد

نفس سرمایه‌ای بیدل ز سودای هوس بگذر
سحر هم از سر این خاکدان ناکام می‌خیزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰

بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام می‌خیزد

خروش فتنه زان چشم جنون آشام می‌خیزد
که جوش ‌الامان از جان خاص و عام می‌خیزد

دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب
که آب از آینه چون اشک بی‌آرام می‌خیزد

چه امکان‌ست صید خاکساران فنا کردن
به راه انتظار ما غبار از دام می‌خیزد

به‌طوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را
فسردنها ز طوف جامهٔ احرام می‌خیزد

هوای پختگی داری کلاه فقر سامان‌کن
که از تاج سرافرازان خیال خام می‌خیزد

ز نادانی حباب باده می‌نامند بیدردان
به دیدار تو چشم حیرتی‌ کز جام می‌خیزد

نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
هوا در خانه می‌دزدم غبار از بام می‌خیزد

رمیدن برنمی‌تابد هوای عالم الفت
چو جوش سبزه ‌گرد این بیابان رام می‌خیزد

درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری
اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام می‌خیزد

دماغ جاده‌پیمایی ندارد رهرو شوقت
شرر اول قدم از خود به جای‌گام می‌خیزد

ر بس در آرزوی می سرا ‌پا حسرتم بیدل
نفس تا بر لبم آید صدای جام می‌خیزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱

به این ضعفی ‌که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد
اگر بر خاک می‌افتد نگاهم برنمی‌خیزد

غبار ناتوانم با ضعیفی بسته‌ام عهدی
همه‌گر تا فلک بالم سرم زین در نمی‌خیزد

نفس‌عمر‌ی‌ست‌از دل‌می‌کشد دامن‌چه‌نازست این
غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمی‌خیزد

به وحشت دیده‌ام جون شمع تدبیر گران‌ خوابی
کزین محفل قدم تا برندارم سر نمی‌خیزد

فسردن سخت غمخواری‌ست بیمار تعین را
قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمی‌خیزد

به درویشی غنیمت دار عیش بی‌کلاهی را
که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمی‌خیزد

چنین در بستر خنثی‌ که خوابانید عالم را
که‌گردی هم به نام مرد ازین ‌کشور نمی‌خیزد

ز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعت‌کن
که چون ‌دف جز صدای پوست زین ‌چنبر نمی‌خیزد

ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم
خوشم‌ کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی‌خیزد

ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا
جبین گر بی‌عرق‌شد موجش ازکوثر نمی‌خیزد

خطی بر صفحهٔ‌امکان‌کشیدم ای هوس بس کن
ز چین دامن ما صورت دیگر نمی‌خیزد

به مردن نیز غرق انفعال هستی‌ام بیدل
ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمی‌خیزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد
نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد

از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد

پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد

پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد

چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد

دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد

عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد

سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد

مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد

بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳

تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
زآغوش رک‌کل شوخی موج‌گهرریزد

به آهنگ نثار مقدم‌گلشن تماشایت
چمن‌ در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد

گریبان‌چاکیی دارند مشتاقان دیدارت
که‌کر اشکی به‌عرض‌آرند صد توفالا سحر ریزد

رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی
به جای خون مگر رنگ‌گداز نیشتر ریزد

غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی
بگو تا ناله‌اش بردارد و جای دیگر ریزد

به ناموس وفا در پردهٔ دل آب می‌گردم
مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد

به صورت گر تهی‌دستم به‌معنی گنجها دارم
که ‌گر یک‌ چشم من‌ دامن فشاند صد گهر ریزد

تویی‌ کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه
ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی‌ که پر ریزد

توان سیر تنک‌سرمایه گیهای جهان کردن
که هرجا گرد شامی ‌بشکند رنگ‌ سحر ریزد

چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم
که‌تا در پرده‌است‌آب‌است‌،‌چون رپزد شرر ریزد

کلاه عزت افلاک فرش نقش‌پاگیرد
چو بیدل هرکه ا‌ز راهت‌کف‌خاکی به‌سر ریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴

وداع‌ کلفتم تا گل‌ کند چاک جگر ریزد
شب از برچیدن دامان‌ گریبان سحر ریزد

نی‌ام فرهاد لیک از دل‌گرانی‌ کلفتی دارم
که بار نالهٔ من بیستون را از کمر ریزد

در این‌ گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم
که سرتا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد

مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل
کف خون است اگر این رنگ‌ها بر یکدگر ریزد

جهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی
چو چشم آید به هم‌، ناچار مژگان از نظر ریزد

سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را
همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزد

محبت‌ کشته‌ را سهل‌ است اشک از دیده افشاندن
که عاشق‌ گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد

هوس‌ پیمایی آماده‌ست اسباب ندامت را
حذر آن شیوه‌ کز بی‌حاصلی خاکت به سر ریزد

به انداز خرامش‌ کبک اگر دوزد نظر بیدل
خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵

خرد به عشق‌ کند حیله‌ساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد

به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی ‌که بزه باشدش خدنگ و گریزد

نگارخانهٔ امکان به و‌حشتی‌ست که گردون
کشند زره‌رزوشبش صورت پلنگ وگریزد

کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به ‌در آرد سر نهنگ و گریزد

ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد

ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی ‌که دلش ‌گیرد از فرنگ وگریزد

دل رمیدهٔ عاشق بهانه‌جوست به رنگی
که شیشه‌گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد

سپندوار فتاده‌ست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد

کدام سیل نهاده‌ست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد

رمیدنی‌ست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی‌ که سگی را زند به سنگ و گریزد

مخوان به موج ‌گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد

مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد

به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنک‌نما که نریزد

قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد

به‌گوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد

دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسی‌کجا برد این دانه زیر پا که نریزد

به باد رفتم و بر طبع‌کس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بی‌عصا که نریزد

نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژه‌اش برکف دعا که نریزد

خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کرده‌ام بیا که نریزد

به این حنا که‌ گرفته است خون خلق به ‌گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد

غم مروت قاتل‌گداخت پیکر بیدل
مباد خون ‌کس ارزد به این بها که نریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷

به ‌گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد
به نرمی سخن از گوهر آب می‌ریزد

طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ ‌گل ز نقابش ‌گلاب می‌ریزد

صبا به دامن آن زلف تا زند دستی
غبار شب ز دل آفتاب می‌ریزد

صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست
کتان شسته همان ماهتاب می ر‌یزد

به عالمی ‌که‌ کند عشق صنعت‌آرایی
چمن ز آتش و گلخن ز آب می‌ریزد

ز موج‌خیز غناکوه و دشت یک دپاست
خیال تشنه‌لب ما سراب می‌ریزد

به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل
که لغزش مژه‌ها رنگ خواب می‌ریزد

بجو ز خاک‌نشینان سراغ ‌گوهر راز
که نقد گنج ز جیب خراب می‌ریزد

ذخیره‌ دل روشن نمی‌شود اسباب
که هرچه آینه‌گیرد درآب می‌ریزد

زمام‌ کار به تعجیل نسپری بیدل
که بال برق شرار از شتاب می‌ریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸

به هرکجا مژه‌ام رنگ خواب می‌ریزد
گداز شرم به رویم گلاب می‌ریزد

مباش بیخبر از درس بی‌ثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین‌ کتاب می‌ریزد

صفای دل کلف‌اندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه‌، آب می‌ریزد

ز تنگنای جسد عمرهاست تاخته‌ایم
هنوز قامت پیری رکاب می‌ریزد

گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب می‌ریزد

خوشم به یاد خیالی‌که‌گلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد

گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط‌، آب رخی از سحاب می‌ریزد

ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب می‌ریزد

مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب می‌ریزد

ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب می‌ریزد

به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب می‌ریزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 115 از 283:  « پیشین  1  ...  114  115  116  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA