ارسالها: 8911
#1,421
Posted: 10 Aug 2012 07:12
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند
قبر است نگینی که به نام تو توان کند
جزتخم ندامت چهکند خرمن ازبن دشت
بیحاصل جهدیکه زمین دگرانکند
چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی
رستن چه خیال است ز جاهیکه زبانکند
امروز به حکم اثر لاف تهور
رستم زن مردیست که بال مگسان کند
در هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است
با قوت تقوا نتوان بیخ رزانکند
زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند
در ماتم این مردهدلان مو نتوان کند
فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم
نقبیکه به دلکند نفس سخت نهانکند
چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم
این عقدهکه واکردکه ما را ز میانکند
در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه که برریشه زد این آب روان کند
پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری
یعنیکه به دندان نتوان دل ز جهان کند
بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا
خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,422
Posted: 10 Aug 2012 07:13
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند
شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان کند
گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه
خانهٔ صد آینه یک مژه وبرانکند
حسن عرقناک او محرمی دل نخواست
آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند
هرزهدو مطلبمکاش چو موجگهر
آبلهام یک نفس محرم دامان کند
فوت زمان حضور آینهٔ دل شکست
یأس کنون جای مو ناله پریشانکند
در بن دندان شوق حسرتکنج لبیست
گر بگزم پشت دست بوسه چراغانکند
در برم از نیستی جامهٔ پوشیدهایست
تاکی از اینکسوتم رنگ تو عریانکند
شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق
آب ز عکس غریق آینه پنهانکند
با همه واماندگی شوق گر آید بجوش
آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان کند
گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض
دشت و در از گردباد رو به گریبان کند
عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد
کافر آن غمزه را بت چه مسلمان کند
بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو
سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,423
Posted: 10 Aug 2012 07:14
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند
حیرت در آب آینه کشتی روان کند
زخمی که خندد از دم تیغ تبسمت
خون چکیده را چمن زعفران کند
چشمت به محفلی که تغافل کند بلند
نی هم به میل سرمه نیاز فغان کند
از فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر
رنگ پریده در چه بهار آشیان کند؟
خاموش باش بر در دل ورنه بیادب
هر دم زدن یک آینهوارت زیان کند
از فعل زشت دشمن آسایش خودیم
ما را مگر به خویش حیا مهربان کند
آن شعله طینتم که پی طعمهٔ گداز
مغزم چو شمع پرورش استخوان کند
تغییر پهلویم ستم است از هجوم درد
ترسم که بوریای مرا نیستان کند
در خاک من غبار فنا نیست پرفشان
خواب عدم کجا مژهام را گران کند
بسمل صفت به سکته رسانیدهام ورق
سطری ز خون مگر سبقم را روان کند
باور نداشتم که غبار مرا چو صبح
دامان چیده تا به فلک نردبان کند
تمثال من چو صورت عنقا همین صداست
چیزی نیام که آینهام امتحان کند
ای آینه عیوب مثالم به رو میار
بگذار تا عرق ته آبم نهان کند
بیدل مخوان فسانهٔ بخت سیاه من
کافاق را مباد چو شب سرمه دان کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,424
Posted: 10 Aug 2012 07:14
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند
طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند
وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین
کوهگران حوصله را ناله سبکسر نکند
منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان
عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند
عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما
اشک به دوش مژهها آنهمه لنگر نکند
شبنم بیبال و پریم آینهپرداز تری
طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند
تاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس
صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند
شد ز ازل چهرهگشا عجز ز پیدایی ما
مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم
شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند
نیست ز هم فرقنما انجمن و خلوت ما
طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند
بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر
گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,425
Posted: 10 Aug 2012 07:15
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
طبع دانا الم دهر مکدر نکند
گرد بر روی گهر آن همه لنگر نکند
به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن
گر همه حسن دمد آینه باور نکند
میدهد عاقبت کار حسد سینه به زخم
بدرگی تا بهکجا تکیه به نشتر نکند
در خرابات، شیاطین نسبان بسیارند
دختر رز جلبی نیست که شوهر نکند
بیزری ممتحن جوهر انسانی نیست
آدم آنست که مال و حشمش خر نکند
شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن
کز تنگحوصلگی ناله به ساغر نکند
مجلسآرای هوس با تو حسابی دارد
تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند
به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش
تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم گلشن ایجاد خجالت دارد
صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت گلزار حضوری دارد
همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است
کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند
عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما
نقد دل باخته سودای محقر نکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,426
Posted: 10 Aug 2012 07:16
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
هوس جنونزدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصهکشد الم نفسیکه پردهنشینکند
ز خموشی ادب امتحان، به فسردگی نبریگمان
که کمند نالهٔ عاشقان، لب برهم آمده چین کند
سر بینیازی فکر را به بلندیی نرساندهام
که به جز تتبع نظم من، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند
ز بهار عبرت جزوکل، بهگشاد یک مژه قانعم
چهکم است صیقلی از شرر،که نگاه آینهبینکند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهرویکه به پشت آبله زینکند
نه بقاست مایهٔ فرصتی، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسیکه تلاش نقش نگینکند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنینکند
ز حضور شعلهٔ قامتی، ز خیال فتنه علامتی
نرسیدهام به قیامتی، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,427
Posted: 10 Aug 2012 07:18
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
وهم بلند وپست جاه چند دلت سیهکند
گر گذری ز بام و در سایه بساط ته کند
رفع غبار وهم و ظن آن همهکذب داشتهست
یک مژه گر به هم خورد نقش جهان تبهکند
داد نشان میکشانگر ندهد سپهر دون
جام پر و تهی همان کار هلال و مه کند
جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار
یک گره است شش جهت کس به دل که ره کند
شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است
کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه کند
محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور
سیر هزار رنگ گل آینه بینگه کند
طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه
خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه کند
در طلبغنا چو شمعجبهه به عجز سودن است
آبله بشکند به پا تا سر ما کله کند
بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده
شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده کند
غیر توقع کرم هیچ نداشت زندگی
فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کند
گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود
بیدل ناامید ما رو به چه بارگه کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,428
Posted: 10 Aug 2012 07:18
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگیکند
در بر آتش لباس خار و خس تنگیکند
درد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست
بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکند
بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم
گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست
ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکند
در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم
آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا
عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
نه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام
هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است
اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست
ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,429
Posted: 10 Aug 2012 07:19
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
مشرب عشاق بر وضع هوس تنگیکند
عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چارهای
چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتشخوی من
اشک را کی در دویدنها نفس تنگی کند
انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد
خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند
بویگل در رنگ دزدد بال پرواز نفس
باغ امکان بیتو از آهم ز بس تنگیکند
دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر
آنچه بر گل واشود بر خار و خس تنگیکند
بیدماغ دستگاه مشرب یکتاییام
خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کند
کیسهپردازان افلاس از فضولی فارغند
بیگشادی نیستگر دست هوس تنگیکند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد
بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی
کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,430
Posted: 10 Aug 2012 07:19
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
بسکه بیروپت بهارم کلفت انشا میکند
چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا میکند
گر نه باد صبح چین طرهات وا میکند
نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا میکند
عضو عضومبسکه میبالد بهسودای جنون
وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند
همت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلتکشد
ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا میکند
نسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است
چشم برهم بسته حل این معما میکند
جنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما
گر شنیدن مایه دارد ناله سودا میکند
جلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است
رنگ صهبا در نظرها کار مینا میکند
دیده ما را خمار شوخی رفتار او
عاقبت خمیازه ای نقش کف پا میکند
چون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصلست
حاجت ما را روا نومیدی ما میکند
گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق
آه ما را ربشهٔ تخم ثریا میکند
در شکست آرزو تعمیر آزادی گم است
بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند
سنگ بر تدبیر زن، کار کس اینجا بسته نیست
یک شکستن صد کلید از قفل انشا میکند
رهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس
سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)