ارسالها: 8911
#1,441
Posted: 10 Aug 2012 07:26
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
داغ عشقم چارهجوییها کبابم میکند
سوختن منتگذار از ماهتابم میکند
در محیط دشمن من انفعال ناکسی است
زان سرکو بهر راندن شرم آبم میکند
کاش بر بنیاد موهومی نمیکردم نظر
فهم خود بیش از خرابیها خرابم میکند
در عقوبتخانهٔ ننگ دویی افتادهٔم
ما و تو چندان که میبالد عذابم میکند
گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است
خنده، گل ناکرده، سامان گلابم میکند
نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذرهوار
عشق از دیوان خورشید انتخابم میکند
مخمل و دیبای جاهمگر نباشدگو مباش
بوریای فقر هم تدبیر خوابم میکند
پوست بر تن انتظار مغز معنی میکشم
آخر این جلدی که میبینی کتابم میکند
شکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا
صفر اعداد خیال او حسابم میکند
سایهٔ افسردهام لیک التفات نیستی
آفتابم میکند گر بینقابم میکند
من نمیدانم کهام در بارگاه کبریا
حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,442
Posted: 10 Aug 2012 07:27
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حسرت امشب آه بیتأثیر روشن میکند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن میکند
چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی کافوری سواد پیر روشن میکند
چون بنای موجپرداز از شکستم دادهاند
معنی ویرانیام تعمیر روشن میکند
ای شرر مفت نگاهت جلوهزار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن میکند
بیندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن میکند
گر خیال آیینهدار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن میکند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن میکند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,443
Posted: 10 Aug 2012 07:27
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,444
Posted: 10 Aug 2012 07:28
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمیکند
در قفس حبابها، باد وطن نمیکند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به کف
گوش طلبکهکارگوش هیچ دهن نمیکند
قطره محیط میشود چون ز سحاب شد جدا
روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمیکند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانهایست
لیککسی نگاهگرم جانب من نمیکند
خون امید میخورد بیتو دل شکستهام
طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمیکند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین
جوهر من در آینه فکر وطن نمیکند
نیست به عالم جنونگردش رنگ عافیت
هیچکس از برهنگی جامهکهن نمیکند
پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن
مردهصفت چراغ ما سر به کفن نمیکند
دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمیست
آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمیکند
منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان
بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمیکند
از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ
شوهر خویش میشود مرد که زن نمیکند
ناله به شعله میتپد حلقهٔ داغگو مباش
شمع بساط بیکسان ساز لگن نمیکند
زخم تو آنچه میکند با دل خستگان عشق
صبح نکرده با هوا، گل به چمن نمیکند
سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس
طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمیکند
نیست دمیکه شانهوار در خم فکر زلف یار
بیدل سینهچاک من سیر ختن نمیکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,445
Posted: 10 Aug 2012 07:28
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند
میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکند
بیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار
سایهٔ برک حنا برمن شبیخون میکند
خلق ناقص اینکمالاتیکه میچیند به هم
همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکند
تا ابد صید دو عالمگر تپد در خاک و خون
بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون میکند
هر دماغی را به سودای دگر میپرورند
آتش این خانه دود از موی مجنون میکند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقیست هرکس سیر گردون میکند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکند
درخور افسوس از این میخانه ساغر میکشم
دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکند
فطرتدون هم زر و سیمشکفیلعبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون میکند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامیرسی
سر به زانو دوختن ناز فلاطون میکند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست
تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکند
میرسد آخر زسعی آمد ورفت نفس
باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل به صد خون جگر یک آه موزون میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,446
Posted: 10 Aug 2012 07:29
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
قامت خمکز حیا سوی زمین رو میکند
فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم، سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیستگر سنجی به باد
شرم خفت سنگ ما را بیترازو میکند
چشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکند
این چنین کز ناتوانیها شکستم دادهاند
گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو میکند
بسکه یاران در همین ویرانهها گم گشتهاند
میچکد اشکم ز چشم و خاک را بو میکند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکند
ناتوانی هم به جایی میرسد، مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب به پهلو میکند
با توکّل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم
دستگاه نعمت بیخواست بدخو میکند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنکرو میکند
حالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو
این خیال دورگرد آخر تو را، او میکند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید
اینکمان سخت، پر زورم به بازو میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,447
Posted: 10 Aug 2012 07:30
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,448
Posted: 10 Aug 2012 07:31
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
با هستیام وداع تو و من چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,449
Posted: 10 Aug 2012 07:32
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,450
Posted: 10 Aug 2012 07:32
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
کارجهان خواه عجز، خواه سری میکند
آگهی اینجا کجاست بیخبری میکند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامهبری میکند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری میکند
بسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری میکند
ضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند
شوق پری جلوهای شیشهگری میکند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست
شیشهٔ ما سنگ را کبک دری میکند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست
قطره چو گوهر شود بد گهری میکند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است
لیک به جاه اندکی ناز خری میکند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع
پیش طمع دور باش نیشکری میکند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار
صورت هر سنگ و گل، مو کمری میکند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهیام
آینه در هر صفت پردهدری میکند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق
پیش که نالد ادب گریهتری میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)