انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 159 از 283:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹

در هوای او دل هر ذره جانی می‌شود
ناله هم در یاد او سرو روانی می‌شود

لفظ عشقی برزبانها رنگ چندین علم ریخت
نقش پا هم بهر پابوست دهانی می‌شود

شوق می‌بالد، گناه شوخی اظهار نیست
مطلب از دل تا به لب آید فغانی می‌شود

گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم
صورت آیینه‌ام موی‌میانی می‌شود

آن حنایی پنجه‌ام‌ کز دامن هر برگ گل
نوبهار رنگ عیشم را خزانی می‌شود

تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست
ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی می‌شود

درخور جهد است حاصلهاکه از بهر هما
سایه می‌سوزد نفس تا استخونی می‌شود

اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست
هر که بر می‌آید از خود نردبانی می‌شود

در محبت بسکه مینایم شکست آماده ست
اشک هم بر من دل نامهربانی می‌شود

نیست بیدل وضع‌ خاموشی نقاب راز عشق
سرمه‌هم چون دود شمع اینجا زبانی می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰

بیخودی امشب پر و بال فغانی می‌شود
گر ندارد مدعا باری بیانی می‌شود

هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست
پای خواب‌آلود هم سنگ نشانی می‌شود

نشئهٔ تسلیم حاصل‌کن‌که مشتی خاک را
باد هم‌ گر می برد تخت روانی می‌ شود

موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست
کشتی ما را شکستن بادبانی می‌شود

چون لطافت تهمت‌آلود کدورت شد بلاست
سایهٔ بال پری کوه گرانی می‌شود

رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا
هر سر مژگان پر و بال فغانی می‌شود

عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من
ناله ‌گر باشد نگاه ناتوانی می‌شود

گر چنین باشد فشار حسرت بال هما
مغزها آخر ز خشکی استخوانی می‌شود

بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است
آتش این کاروان هم کاروانی می‌شود

راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست
بال و پرگر جمع ‌گردد آشیانی می‌شود

سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس
سوی او از هرچه برگردی عنانی می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱

پیری وداع عمر سبکبال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود

این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود

جایی ‌که شرم نم‌ کشد از گیر و دار جاه
نتوان به‌ کوس شهرت اقبال وانمود

ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود

عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان‌، سلاسل و اغلال وانمود

زان نقطه‌ای‌ که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لاله‌رخان خال وانمود

ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود

رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود

کلکی‌که‌گشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود

هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشوده‌ایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود

حیرت به‌کار دل‌ گرهی زد که چون ‌گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود

بیدل ز عبرتی‌ که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲

گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید
قضا نوشت‌ مگر سرخطم‌ به‌ سایهٔ بید

سحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت
سیاه‌کرد جهانم به دیده موی سفید

ز دور می‌شنوم‌ گر زبان ما و شماست
جلاجلی‌که صدا بسته بر دف ناهید

جز اختراع جنون امل‌ طرازان نیست
قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید

تلاش خلق به جایی نمی‌رسد امّا
همان به دوش نفس ناقه می‌کشد امید

حذر ز نشئهٔ دولت‌ که مستی یک جام
هنوز می‌شکند شیشه برسر جمشید

نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد
چراغها همه‌ گل ‌کرد دامن خورشید

غبار قافلهٔ رفتگان پرافشان‌ست
که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید

کدورت از دل منعم نمی‌رود بیدل
چه ممکن است ‌که چینی رسد به موی سفید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳

شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید

لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید

به تاری‌گر زنی ناخن صدا بیتاب می‌گردد
هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید

به نخل راستی چون شمع‌ می‌باید ثمرگشتن
که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید

رک سنگ صنم‌کن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین‌ باید

همه‌گر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید

مژه گاهی ‌کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت‌پرستی پاس بیمار اینچنین باید

به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف می‌پرسی خر و بار اینچنین باید

ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید

برهمن‌طینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشته‌ری‌ کفر است زنار اینچنین باید

تماشا مفت‌شوق است از فضول‌اندیشگی بگذر
که رنگ‌ گل چنان یا شوخی خار این‌چنین باید

غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم
نیام عشق را تمهید ا‌ظهار اینچنین باید

بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴

ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید
ز خاطرها فراموشم سبکبار اینچنین باید

به سر خاک تمنا در نظرهاکرد حیرانی
بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید

ازآغوش مژه سر برنزد سعی نگاه من
نیستان ادب را نالهٔ زار اینچنین باید

من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن
به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین باید

نگه ‌خواندم ‌مژه نم ریخت دل‌ گفتم ‌نفس‌ خون شد
به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین باید

به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی
چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید

جنونها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما
اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین باید

ز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش
به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید

ز همواری نگردد سایه‌بار خاطر گردی
به راه خاکساری طرز رفتار اینچنین باید

محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان
که‌صاحبدل‌کم است اینجا و بسیار اینچنین باید

هوا هرجا برانگیزد غبار از خاک مهجوران
همین آواز می‌آید که ناچار اینچنین باید

نفس هردم ز قصر عمر خشتی می‌کند بیدل
پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵

نشاط این بهارم بی‌گل روبت چه‌کار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید

ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید

پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید

به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید

شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید

ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید

به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری
تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید

فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید

چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید

شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید

هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل
که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶

از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید
آپ از عقیق ریزد در از عدن برآید

از شوق صبح تیغش مانند موج شبنم
گلهای زخم دل را آب از دهن‌برآید

از روی داغ حسرت‌ گر پنیه باز گیرم
با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید

بیند ز بار ‌خجلت چون تیشه سرنگونی
بر بیستون دردم‌ گر کوهکن برآید

وصف بهار حسنش‌گر در چمن بگویم
چون بلبل ازگلستان‌ گل نعره‌زن برآید

تار نگه رساند نظاره را به رویش
هرکس به بام خورشید با این رسن برآید

بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم
دارم امید آخر مقصود من برآید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷

ظالم چه خیال است مؤدب به ‌در آید
آن نیست‌ کجی کز دم عقربه به‌در آید

می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید

آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به‌ در آید

جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌درآید

با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب به‌درآید

زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا
آواز سوار از سم مرکب به‌درآید

چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم
هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید

خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید

آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید

گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید

در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه‌ که یارب به‌ در آید

بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب به‌در آید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸

دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
چو آن سنگی ‌که زیر کوه باشد دیر فرساید

گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری
طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید

به قدر صیقل از آیینهٔ ما می‌دمد کاهش
تحیر نقش دیواری ‌که از تعمیر فرساید

شکست کار مظروف از شکست ظرف می‌جوشد
زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید

ز پیمان خیالت ‌نقش امکان ‌گرده‌ای دارد
شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید

به شغل سجده‌ات ‌گردی نماند از ساز اجزایم
چو آن ‌کلکی ‌که سر تا پاش در تحریر فرساید

مسلسل شد نفس سر می‌کنم افسانهٔ زلفت
مگر راهی ‌که من دارم به این شبگیر فرساید

ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل
به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید

ز لفظ نارسا خاک‌ست آب جوهر معنی
نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید

تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد
فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید

به افسون دم پیری املها محو شد بیدل
چو میدان‌کمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 159 از 283:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA