ارسالها: 8911
#1,631
Posted: 16 Aug 2012 09:22
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید
یک عرق حرف ازجبین منفعل باید شنید
نیکو بد سربرخط تسلیم فرمان قضاست
این صدا از ریزش خون بحل باید شنید
عالمی را سرکشی بر باد غارت داده است
حرف امن ازآتش نامشتعل باید شنید
آن خروش صور کز دورت به گوش افتاده است
تا نفس باقیست ما را متصل باید شنید
اطلس افلاک هم زین پیش در یادم نبود
این زمان طعن لباس از آب و گل باید شنید
غافل از فهم زبان درد بودن شرط نیست
ناله هم هرچند باشد دل کسل باید شنید
مقتضای عجز عجز است از فضولی شرم دار
هرچه گوید عشق درگوشت خجل باید شنید
محرم اسرارخاموشان زبان وگوش نیست
من شکست رنگم آوازم ز دل باید شنید
بیدل این شور بد و نیکی که تکلیف کریست
پنبه تا درگوش باشد معتدل شنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,632
Posted: 16 Aug 2012 09:22
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید
تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید
خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم
مفت امروپد این امروز بیفرداکنید
غیر آزادی که میگردد حریف سوز عشق
بهر ضبط این می آغوش پری میناکنید
ساقی این بزم بیپرواست مستان بعد ازین
چشم مخمورش به یاد آرید و مستیها کنید
غیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است
یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنید
میکند یک دیده ی بیدار کار صد چراغ
روزنی زین خانهٔ تاربک بر دل واکنید
زین عمارتها که طاقش سر به گردون میکشد
گردبادی به که در دشت جنون برپا کنید
چارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است
عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنید
آسمانها در غبار تنگی دل خفته است
بهر این آیینه ظرفی از صفا پیدا کنید
جز فراموشی ز ما بیحاصلان بیحاصلست
گر دماغ انفعالی هست یاد ما کنید
شیوه ادبار زیب جوهر اقبال نیست
هرزه میگردد سر بیمغز ما را پا کنید
از فضولی منفعل باشید کار این است و بس
خواه اظهار گدایی خواه استغنا کنید
شور و شر بسیار دارد با تعلق زیستن
کم زبیدل نیستند این فتنه از سر واکنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,633
Posted: 16 Aug 2012 09:23
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفانگداز
یکگهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرقآلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوختهام یاد کنید
بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,634
Posted: 16 Aug 2012 09:23
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
غافلان چند قبادوزی ادراک کنید
به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید
صد نفس بالفشان سوخت به زنگدانه خاک
یک سحر، سیر پریخانهٔ افلاککنید
چند باید دهن از خبث بانبارد کس
یک دو روزی نفس سوخته مسواککنید
صید خلق از نفس سوخته، پر بیخردی است
ا-نقدر رشته متابید که فتراککنید
دید معنی نشود مایل تحقیق کسان
بینش آن استکه در چشم حسد خاککنید
چشمهٔخضر در ایندشت سراب هوس است
تشنهکامان، طلب دیدهٔ نمناک کنید
تلخی حادثه قند است به خرسندی طبع
نام افیون گوارا شده، تریاک کنید
ساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است
جادهٔ وادی تسلیم رگ تاک کنید
هیچکس منفعل طینت بیدرد مباد
مژهای را به نم آرید و عرق پاککنید
تا نگردید در این عرصهٔ تشویش هلاک
همچو بیدل حذر ازکوشش بی باک کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,635
Posted: 16 Aug 2012 09:23
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید
نیمرخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید
آگهی از اطلس گردون چه خواهد یافتن
خواب ما هم بیقماشی نیست گر مخمل کنید
با بد و نیک جهان زبن بیش نتوان شد طرف
یک عرقوار از حیا آیینهها را حل کنید
آشنای وحدت از تشوبش کثرت ایمن است
دردسرکمتر مفصل را اگر مجمل کنید
سعی دنیا هر قدر کوتاه، همتها رساست
پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل کنید
گر دماغ آرزو خارد هوای افسری
هم به سرچنگی سر بیمغز خود را کل کنید
نیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من
دست بر هم سودن است آیینه گر صیقل کنید
گرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس
بر دو عالم خط کشید این صفحه گر جدول کنید
زاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست
سدره و طوبی به هم سایید تا صندل کنید
نفی در تکرار نفی اثبات پیدا میکند
لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل کنید
صد نگه از یک مژه بستن تغافل میشود
با هوسها آنچه آخرکردنست اول کنید
بحر از ایجاد حباب آیینهدار وهم کیست
بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,636
Posted: 16 Aug 2012 09:23
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید
تمثال منکم استگر آیینه تلکنید
انجام این بساط در آغاز خفته است
شام ابد تصور صبح ازل کنید
یکگام پیش از آب در این ورطه آتش است
فکری به سیر عبرت حوت و حمل کنید
گر دستگاه چینی بی موست اعتبار
رفع هوس به خارش سرهای کل کنید
بی ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق
تدبیر پای لنگ به بازوی شل کنید
این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین
دلاک امتحانی رفع کسل کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,637
Posted: 16 Aug 2012 09:24
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
یاران، چو صبح، قیمت وحشتگران کنید
دامان چیده را به تصنع دکان کنید
جهد دگر به قوت ترک طلب کجاست
کاری کز آرزو نگشاید همان کنید
معراج سعی مرد همین استقامت است
لنگی است هر قدر هوس نردبانکنید
بیحرف و صوت، معنی تحقیق روشن است
آیینهٔ خود از نظر خود نهانکنید
توفیق فکر خویش به هرکس نمیدهند
گر جیب نیست رو بسوی آسمان کنید
نقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است
نقش جبین و نفس قدم امتحان کنید
مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس
از عالم کرم طلب رایگان کنید
عالم همه به نیک و بد خود مقابل است
آیینه را ز حسن ادب مهربان کنید
چون شمع گر به معنی راحت رسیدن است
درس نشستن پی زانو روان کنید
پهلوی لاغریکه قناعت نشان دهد
در نقش بوریای تجرد نهان کنید
از شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است
قلقل اگر نماند ترنگی عیان کنید
خورشید در تلافی سودای همت است
گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیانکنید
روزی دو از نم عرق شرم زندگی
خاکی که باد میبرد آخرگران کنید
در زبر پاست خاک مراد غرور عجز
ای غافلان تلاش همین آستانکنید
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت
بیدل شوید و ترک غم این و آن کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,638
Posted: 16 Aug 2012 09:25
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید
کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید
زندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند
تا نفس پر میزند تفسیرکاف و نونکنید
هر چه دارد عالم اخلاق بیایثار نیست
دست بسیار است اگر از آستین بیرونکنید
منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد
حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید
قید گردون ننگ داناییست گر فهمد کسی
خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید
عالم از رشک قناعت مشربان خون میخورد
از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون کنید
طبع سرکش را به همواری رساندن کار کیست
سر نمیگردد جبینگرکوه را هامونکنید
میکشان گر باده پیماییست منظور دوام
دور برمیگردد آخرکاسهها واژون کنید
زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن
جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید
کاش سودایی به داغ هرزه فکریها رسد
بیدماغ فطرتم بنگی در این معجونکنید
سوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم
سایهای بر فرقم از موی سر مجنونکنید
هستی من نیست قانع با حساب نیستی
جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون کنید
میهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست
بیفضولی نیستم زین خانهام بیرون کنید
در شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم
خون ندارم اندکی رخت مراگلگونکنید
دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی میگریست
قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,639
Posted: 16 Aug 2012 09:25
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید
سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنید
آینهدار حضور غیب پرستد چرا
حاصل تحقیق چیست گر من و ما او کنید
مخمل و دیبا همه باب مساس هواست
نقش نی بوریا زینت پهلو کنید
صنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام
سر به هوا میدود توأم زانو کنید
جهد کماندار وهم صید تسلی نکرد
رم همه وقتش رم است دشت و درآهوکنید
پیش غرور فلک عجز بشر روشن است
مرد کمان نیستید نوحه به بازو کنید
گردن تسلیم عشق خط امان است و بس
بر دم تیغ قضا تکیه به این مو کنید
عالم یکتاییاش مغرض تمثال نیست
ششجهت آیینه است آینه یکسوکنید
از چمنی میرسیم باخته رنگ نگاه
گز سر سیر گلیست حیرت ما بو کنید
ماه ز وضع هلال یافت عروج کمال
بوی جبین بردهاید پیشهٔ ابرو کنید
ذره موهوم را شرم نسنجد به هیچ
بیدل ما را همین سنگ ترازو کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,640
Posted: 16 Aug 2012 09:25
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
گر آرزوی رستن از این دامگهکنید
آرایش بساط پر و بال تهکنید
چندان دماغ جهد ندارد شکست رنگ
از دست سوده نقش دو عالم تبهکنید
آزاده است نور دل از اقتباس غیر
قطع نظر ز منت خورشد و مه کنید
کمفرصتی خجالت سعیکروفر است
از حرص عذرخواهی تخت وکله کنید
شب پردهدار صبح قیامت نمیشود
موی سپید چند به صنعت سیهکنید
پیش از اجل تهیهٔ مردن کمال ماست
آن بهکه فکربیگه خود را پگهکنید
زبن پارسایییکه سر و برگ خجلت است
طاعتکجاست،کاش دو روزیگنهکنید
گر خامشی چراغ فروزد در این بساط
چون شخص سرمه خورده نفس را نگهکنید
دیر و حرم به سیر گریبان نمیرسد
در عالمیکه بار هوس نیست رهکنید
شایستهٔ قبول عدم عرض نیستیست
رویی که نیست جانب آن بارگه کنید
ناقدردان ذرّه ز خورشید عافلست
بیدلگداست، شرمی از آن پادشه کنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)