انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 167 از 283:  « پیشین  1  ...  166  167  168  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹

شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر
چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر

سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست
نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر

سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند
ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر

کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست
فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر

به محفلی‌که نگاهش تغافل‌آلودست
به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر

به وصف صبح بناگوش او چه پردازد
ز رشته است نفس خشک در دل گوهر

مناز بر هنر ای ساده‌دل که آینه‌ها
ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر

فروغ محفل بی‌آبروی عمر هواست
به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر

تپش‌ کدورتم از طبع منفعل نرود
نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر

خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست
صدای‌ کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر

گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید
چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر

به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل
گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰

نه جام باده‌ شناسم نه کاسهٔ طنبور
جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر

ندانم آنهمه‌ کوشش برای چیست‌که چرخ
ز انجم آبله‌دار است چون کف مزدور

هجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است
درین حدیقه همین خوشه می‌دهد انگور

به خرده‌بینی غماز عشق می‌نازیم
که تا به دست سلیمان رسانده‌ام پی مور

چو غنچه‌گلشن پوشیده حالتی دارم
به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور

ز اهل قال توان بوی درد دل بردن
به جای نغمه اگر خون‌ کشد رگ طنبور

جهان طربگه دیدار و ما جنون‌نظران
پی غبار خیالی رسانده‌ایم به طور

کشیده‌اند در این معرض پشیمانی
عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور

ز موج درخور جهدش شکست می‌بالد
به عجز پیش نرفته‌ست اعتبار غرور

توان معاینه کرد از فتیله‌سازی موج
که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور

چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد
کسی‌ که ماند ز شهد حقیقتی مهجور

ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح
دل شکسته همین ناله می‌کند مغرور

ز سردمهری ایام دم مزن بیدل
مباد.چون سحرت از نفس دمد کافور
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱

هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
به موج چشمهٔ خورشید می‌زند ساغر

حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است
پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر

چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد، محیط خون جگر

به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست
ز باده نشئه محال است قسمت ساغر

سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را
به نثر و نظم نگردد، دماغ‌کاغذ، تر

ستم به خامه‌ کند خشکی دوات اینجا
زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر

نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست
به چوب دسته الم نیست از جفای تبر

زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است
خمار خواب مکش‌گر فکندی این بستر

در این زمانه‌که غیر از سکوت آفت نیست
به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر

نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزه‌ای
نمک زدندکباب مرا ز خاکستر

درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است
خبر مگیرکه از ماگرفته‌اند خبر

تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل
در این بساط به امید بخیه جیب مدر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲

با همه بی‌دست و پایی اندکی همت‌گمار
آسمان می‌بالد اینجا کودک دامن سوار

وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت ‌کاری‌ گشاید سر مخار

پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار

سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراک‌وار

فرق نتوان یافتن در عبرت‌آباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار

در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه می‌گوید قفس تنگ است پاس شرم دار

راه صحرای عدم طی‌کردنت آسان نبود
تا نفس سر می‌زند بنشین و خار از پا برآر

عالمی را طینت بی‌حاصلم بیکار کرد
بر حنا می‌چربد این رنگی که من دارم به کار

هرکجا پا می‌نهم از تیرگی پا می‌خورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینه‌زار

وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مو‌یم‌ کوچه‌های انتظار

ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهی‌کرده‌ست یک آغوش‌وار

حرص آسان برنمی‌دارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار

گرد جاه از آشیان فقر بیرون رانده‌ام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار

بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن ‌کشید آخر به گرد من حصار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳

تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام می‌خواهم در این میخانه یک طاووس‌دار

سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار

تیره‌بختی چون سیاهی ناله‌ام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار

آهم از خاکستر دل سرمه‌آلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لاله‌زار

سعی بیتابم‌ کمند جذبهٔ آسودگی‌ست
از تپیدن می‌رسد هر جزو دریا درکنار

آتش رنگی که دارد این چمن بی‌دود نیست
آب می‌گردد به چشم شبنم از بوی بهار

ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی‌کشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی ‌گوش دار

دیده‌ها در جلوه‌کاهت زخمی خمیازه‌اند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار

عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایه‌وار از الفت زنگار می‌دزدم کنار

با تن‌آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار

انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار

از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار
کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار

عیش این‌گلشن دلیل طبع‌ خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمی‌داردبهار

طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند
داد ما را عشق در بی‌اختیاری اختیار

همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار

دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش
تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار

دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب
ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار

بی‌نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار

عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام
در خزانم رنگهای رفته می‌آید به‌کار

نخل آهم‌، آبیار من‌گداز دل بس است
بحر رحمت‌گو مجوش و ابر احسان‌گو مبار

تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار

سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانه‌ای در‌کار دارد ریشخند روزگار

برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان
نعل درآتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵

چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار
کوفتن‌ گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار

سیر این‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست
عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار

هرچه می‌بالد علم بر دوش‌گرد عاجزی‌ست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار

از بنای چینی دل‌کیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر

نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه می‌چیند خمار

دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار

عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه می‌بینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار

با دل افتاده‌ست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار

مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین‌ کوهسار

بوی ‌پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
می‌کشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار

از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی‌ست
صد گریبان می‌درم اما همین یک رشته‌وار

می‌کشم تا قامت پیری‌ست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار

بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نی‌سوار

زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون ‌گردن دیگر برآر

بیدل از علم و عمل‌گر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمی‌آید به‌کار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶

چیست هستی به آن همه آزار
گل چشمی و ناز صد مژه خار

عیش مزد خیال نومیدی‌ست
حسرتی خون کن و بهار انگار

نیست امروز قابل ترجیح
حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار

در ترش‌رویی انفعالی هست
سرکه ناچار عطر آرد بار

دم پیری ز خود مشو غافل
صبح را نیست در نفس تکرار

شاید آیینه‌ای ببار آید
تخم اشکی به یاد جلوه بکار

حیرتت قدردان این چمن است
رنگ ما نشکنی‌، مژه مفشار

چون قلم عندلیب معنی را
بال پرواز نیست جز منقار

سرکشی سنگ راه آزادی‌ست
کوه‌، صحراست‌،‌گر شود هموار

نوسواد کتاب امیدم
غافلم زانچه می‌کنم تکرار

خلوت بی‌تکلفی دارم
که اگر وارسم ندارم بار

بیدل این باغ حیرت‌ آبادست
هر گل آنجاست پشت بر دیوار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷

خاک ما نامه‌ها به جانب یار
می‌نویسد ولی به خط غبار

خون شو ای دل‌ که بر در مقصود
کوشش ناله‌ام ندارد بار

ذوق آیینه‌سازیی داریم
از عرقهای خجلت دیدار

شوق مفت است ورنه زین اسباب
ناامیدی ندارد اینهمه کار

دل گرفتار رشتهٔ امل است
مهره از دست کی گذارد مار

پیرگشتی چه جای خودداری‌ست
نیست در خانهٔ کمان دیوار

حیرت ما سراسری دارد
صبح آیینه کرده است بهار

هستی ‌آفت شمر چه موج‌ و چه‌ بحر
کم ما هم مدان‌ کم از بسیار

منعم و آگهی چه امکان است
مخمل از خواب‌ کی شود بیدار

بگذر از سرکشی‌که شمع اینجا
از رگ گردن است بر سر دار

طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد ز بستن منقار

سخت نتوان‌گرفت دامن دهر
بیدل از هرچه بگذری بگذار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸

در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار

مگذر از عشرت برهنه‌سری
پای ‌پیچ است پیچش دستار

فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایه‌ات نفس بشمار

فکر جولان مکن ‌که روی زمین
از هجوم دل است آبله‌ زار

چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بسته‌ایم از خط جبین زنار

سیر مجمل‌، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار

چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار

شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار

غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار

کینه‌ خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار

چون ‌گهر کسب‌ عزت ‌آسان نیست
سر به‌کف ‌گیر و آبرو بردار

بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت ‌و گو بیکار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 167 از 283:  « پیشین  1  ...  166  167  168  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA