ارسالها: 8911
#1,871
Posted: 18 Aug 2012 08:26
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ
پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب
تا کی رسد به بوس وکله، کج کند ایاغ
مجبور هستیایم ز جرأت گزیر نیست
از پر زدن به نشئه نگیرد کسی کلاغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشتهایم
نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
در عشق کوش کز غم اسباب وارهی
درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم
افشانده گیر دست ثمر زین چنار باغ
با دوستان گرت نبود مقصد انفعال
الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگیست
ایکاش نیستی دهد از هستیام سراغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت
آیینه را هجوم صور کرد بیدماغ
بیدل نوید قاصد بد لهجه ماتم است
مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,872
Posted: 18 Aug 2012 08:27
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ
از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ
بیخودی گل میکند از پردهٔ آزادیم
میشود برق نظر بال و پر رنگ چراغ
چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست
دست بر هر دل که سودم برق شوقش کرد داغ
مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب
از شکست رنگ می چونگل ز هم ریزد ایاغ
عافیت نظاره را در آشیان حیرتست
داغگشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ
گر به این بیپردگی میبالد آثار جنون
دود میگردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ
از حسد دل آشیان طعن غفلت میشود
زنگ بر آیینهٔ ناصاف میگیرد کلاغ
از تو هر مژگان زدن گم میشود همچون تویی
گر نداری باور از آیینه روشن کن سراغ
عمرها شد شستهام چون ابر دست از خرمی
بیدل از من گریه میخواهد چه صحرا و چه باغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,873
Posted: 18 Aug 2012 08:27
غزل شمارهٔ ۱۸۷۱
یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ
دیده حیرانست و منبیدستو پا، دل بیدماغ
غیرت بیدستوپاییهای شخص همتم
هرکه را سوزد نفس، میبایدم گردید داغ
دل اگر روشن شود غفلت نمیگنجد به چشم
آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ
زشت هم از قرب خوبان موج خوبی میزند
خار را جوهر کند آیینهٔ دیوار باغ
از سبکروحان گرانجانیستگر ماند اثر
بویگل هرجا رود با خویش بردارد سراغ
ساغر فطرت به گردش گر نیاید گو میا
نیستیم بوی جنون هم بهر سامان دماغ
کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن
در بهار آواز بلبل، در خزان بانگکلاغ
بیتپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس
ای ز اصلکار غافل، زندگی آنگه فراغ؟
سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید
صبح خود را شام کردی شام میخواهد چراغ
اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست
ورنه یکرنگاست خون در پیکر طاووس و زاغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,874
Posted: 18 Aug 2012 08:27
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
نه صورت بویی و نه رنگیست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگیست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگیست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگیست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگیست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هشدار که بوی دل تنگیست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگیست درین باغ
در خندهٔگل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگیست درین باغ
هر رنگکهگلکرد شکستن بهکمین بود
هر شیشه مچینید که سنگیست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگیست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان که درنگیست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آمادهُ رنگیست درین باغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,875
Posted: 18 Aug 2012 08:27
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
در لالهستان نیستکسی را خبر داغ
دل قابلگلکردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشمکه تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمریست بهحیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچگلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,876
Posted: 18 Aug 2012 08:28
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردیکه به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چونکاغذ آتش زدهام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بیجگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقیست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لالهستانست
کو دل که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن بهکهگل پنبهگذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکستهست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهیکرد مقابل
یاربکه بسوزد کف آیینهگر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,877
Posted: 18 Aug 2012 08:30
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
شمع من گرم حیا کرد مگر سوی چراغ
میتوان کرد شنا در عرق روی چراغ
دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی
شعله کافیست همان سرو لب جوی چراغ
سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید
بال پروانهٔ ما شانه بهگیسوی چراغ
نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل
بزمگرم است به افروختن روی چراغ
بالش عافیتی نیست درین شعله بساط
نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
پیری و عشرت ایام جوانی غلط است
صبحدم رنگ نبنددگل شببوی چراغ
قرب این شعله مزاجان بهخود آتش زده است
نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ
عجز ما رنگ اشارتکدهٔ ناز تو ریخت
بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ
آبگردید دل و ناله همان عجز تو است
رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ
هرکجاگردکند شمع خیالم بیدل
شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,878
Posted: 18 Aug 2012 08:30
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ
حسرت سوختنی میکشدم سوی چراغ
سیر این انجمنم وقف گشاد مژهایست
بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ
یأس بر عافیت احرامی دل میخندد
من و خاصیت پروانه، تو و خوی چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد
ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ
برق آن شعله که حرز دل بیتابم بود
مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ
آبیار چمن عشق گداز است اینجا
کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ
عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است
جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ
سیر هستی چقدر برق ندامت دارد
شعله دررنگ عرق میچکد ازروی چراغ
طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است
تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ
غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست
شانه دارد نفس صبح بهگیسوی چراغ
رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل
تا به کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,879
Posted: 18 Aug 2012 08:30
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ما شهیدان را وضویی دادهاند از آب تیغ
سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ
چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست
خیره میگردد نگاه بیجگر از آب تیغ
هر سریکز فکر ابروی کجت گردید خم
از گریبان غوطه زد در حلقهٔ گرداب تیغ
دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است
چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ
نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن
بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ
از زدودن بیطراوت نیست زنگار خطت
شسته میبالد بهار سبزهات از آب تیغ
خون ما در پرده بالی میزند اما چه سود؟
شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است
گل کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ
بیتکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق
صبح دیگر میزند جوش از دم سیراب تیغ
جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست
سینهداران سطر زخمی خواندهاند از باب تیغ
نیستم افسرده رنگ عرصهگاه امتحان
خون گرمم میفروزد شمع در محراب تیغ
بی هنر مشکل که باشد تازهروییهای مرد
کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ
مایهٔگردنکشی غارت کمین آفت است
همچو شمع اینجا سر بیسجده باشد باب تیغ
بیدم تسلیم مگذر پیش ابرویکجش
سر به گستاخی مکش گر دیدهای آداب تیغ
بیدل از مژگان خوابآلود او ایمن مباش
میگشاید فتنهها چشم ازکمین خواب تیغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,880
Posted: 18 Aug 2012 08:30
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ
که برشهاست بقدر تنکی در دم تیغ
عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد
پشت در سینه نهان میکند اینجا خم تیغ
تا قضا آینهٔ مجمع امکان پرداخت
گردنی نیستکه چون شمع نشد محرم تیغ
غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق
زخمها همچو نیامند همه توام تیغ
از قضا بیخبری، ورنه درین عرصهٔ وهم
سر فرمانبر تسلیم ندارد غم تیغ
جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت
چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ
شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور
چون نیام تهی از خویش گرفتم کم تیغ
جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب
زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ
بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار
گریه خون ریختن است از مژهٔ بینم تیغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)